خانواده آسمانی ۱۴.mp3
13.8M
#خانواده_آسمانی ۱۴
💠 آرامش در زندگی شخصی ، مهربانی با دیگران، دوری از خشونت، در امان ماندن از آسیب های اجتماعی و...
تنها با پذیرفتن و باور یک حقیقت مسلم امکان پذیر می شود که؛
امام حسن مجتبی علیهالسلام آن را بر ما واجب دانسته اند!
- آن حقیقت چیست؟
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_عالی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#داستان_کوتاه 🔰لاتقربوا الزنا! 🔹نقل است که روزی شیطان و زن بدکاره و زنازادهای به مصاف هم میروند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#داستان_کوتاه 🔰لاتقربوا الزنا! 🔹نقل است که روزی شیطان و زن بدکاره و زنازادهای به مصاف هم میروند
﷽؛
#داستان_کوتاه
✅ ماجرای زنبدکارهای که به زندان امامکاظم علیهالسلام رفت
💎 مرحوم مجلسی نقل کرده است که :
هارون ، خلیفه مقتدر و بیحیای عبّاسی دستور داد کنیز زیبا صورتی را برای خدمت کردن به امام موسی بن جعفر علیهالسلام به زندان بردند و منظورش بدنام کردن حضرت بود .
💎 امام پیغام داد :
« بَلْ أَنْتُمْ بِهَدِيَّتِكُمْ تَفْرَحُونَ
#سورهنملآیه36
این شما هستید که با هدایای خود شادمان میشوید » ؛
من به کنیز و امثال آن نیازی ندارم .
💎 هارون از این پیام سخت خشمگین شد و گفت :
به او بگویید ما به رضای تو کنیز را به زندان ، نزد تو نفرستادیم ، و دستور داد که کنیز را نزد حضرت بگذارند و باز گردند .
💎 مدتی گذشت ، هارون خادمش را به زندان فرستاد تا خبری بگیرد .
💎 خادم به زندان رفت . با کمال تعجب دید آن کنیز به سجده رفته است و مرتب میگوید :
قُدّوس سُبحانکَ سُبحانکَ ،
جریان را به هارون گزارش داد .
💎 هارون گفت :
به خدا سوگند ! موسی بن جعفر او را سحر کرده است ، کنیز را بیاورید . کنیز را به حضور هارون آوردند ، نگاهش را به آسمان دوخت و ساکت ایستاد .
💎 هارون پرسید : تو را چه شده ؟
💎 گفت : خبر تازهای دارم ! وقتی مرا به زندان بردند دیدم این مرد مرتب نماز میخواند ، بعد از نماز مشغول تسبیح و تقدیس خداوند میشود .
💎 به او عرض کردم :
مولای من ! شما کاری ندارید برایتان انجام دهم ؟
💎 فرمود : با تو چه کار دارم ؟
💎 عرض کردم : مرا برای خدمت به شما آوردهاند .
💎 آن بزرگوار با دست اشاره کرد و فرمود :
پس اینها چه کارهاند ؟!
💎 نگاه کردم ، باغی دیدم بسیار وسیع و زیبا که اول و آخر آن ناپیدا بود ، فرشهای نفیس در آن گسترده بود و حوریههای بسیار زیبا با لباسهای آراسته در آن جا بودند که هرگز نظیر آنها را ندیده بودم .
💎 با مشاهده آنها در برابر خدای خود به سجده افتادم و در سجده بودم که خادم تو به سراغم آمد و مرا نزد تو آورد .
💎 هارون گفت : ای ناپاک ! شاید وقتی به سجده رفتی اینها را در خواب دیدی ؟
💎 گفت : نه ! به خدا سوگند ! این واقعیات را پیش از سجده دیدم و بعد از مشاهده آنها به سجده افتادم .
💎 هارون به فردی گفت : این ناپاک را بگیر و مراقب باش کسی این مطلب را از او نشنود ، اما کنیز بدون درنگ مشغول نماز شد .
💎 از او پرسیدند : چرا چنین میکنی ؟
💎 گفت : عبد صالح موسی بن جعفر علیه السلام را چنین یافتم … .
💎 راوی این داستان میگوید :
این کنیز زندگی خود را به همین منوال در بندگی خدا سپری کرد تا از دنیا رفت . این قضیه چند روز قبل از شهادت امام کاظم (علیهالسلام رخ داد .
📚بحارالانوارجلد48صفحه238
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه۳۷ ذكر فضائل خود 🎇🎇🎇#خطبه۳۷🎇🎇🎇🎇🎇🎇 🌷ويژگيها و فضائل امام علي (ع) 🍃آنگاه كه همه از ترس سست ش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه۳۷ ذكر فضائل خود 🎇🎇🎇#خطبه۳۷🎇🎇🎇🎇🎇🎇 🌷ويژگيها و فضائل امام علي (ع) 🍃آنگاه كه همه از ترس سست ش
خطبه۳۸
معني شبهه
🎇🎇🎇#خطبه۳۸🎇🎇🎇🎇🎇🎇
🍃ضرورت شناخت شبهات
شبهه را براي اين شبهه ناميدند كه به حق شباهت دارد. اما دوستان خدا نور هدايت كننده آنها در شبهات، يقين است. و راهنماي آنان مسير هدايت الهي است، اما دشمنان خدا، دعوت كننده آنان در شبهات گمراهي است، و راهنماي آنان كوري است، آن كس كه از مرگ بترسد نجات نمي يابد، و آن كس كه مرگ را دوست دارد براي هميشه در دنيا نخواهد ماند.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
-
مـُــــراقبت بِہ،
﴿ #نمـــــاز۔۔𑁍﴾دَر أوّل وَقت،
مُشڪل قیـــــآمت رٰا ؛
حَل خـــــٰواهد ڪَرد..!
«•آیـّـتﷲڪِشمیر؎..•𔘓»
#نماز_اول_وقت
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
✹﷽✹ #رمان #رهایی_از_شب ف_مقیمی #قسمت_صد_و_دوم سوار ماشین حامد شدیم.فاطمه اصرار داشت من به خانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
✹﷽✹ #رمان #رهایی_از_شب ف_مقیمی #قسمت_صد_و_دوم سوار ماشین حامد شدیم.فاطمه اصرار داشت من به خانه
✹﷽✹
#رمان
#رهایی_از_شب
ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_سوم
شب فاطمه، کارت عروسیش رو آورد. همدیگر رو در آغوش گرفتیم.
گفت: امیدوارم روزی تو بشه.
آه از نهادم بلند شد:بعید میدونم!
_قرار شد دیگه آه نکشی.! من سر قولم هستما.هرشب دارم برات نماز شب میخونم.تا خدا به حاجتت هم نرسونت کوتاه بیا نیستم.
گفتم:ممنونم دوست خوبم.اگه من عروسیت نیام ناراحت میشی؟
فاطمه اخم کرد.
_معلومه که ناراحت میشم.تو صمیمی ترین وبهترین دوست من هستی باید باشی!
سرم رو پایین انداختم و آهسته گفتم:آخه توی عروسیت همه ی مسجدی ها هستن..روم نمیشه بیام.
فاطمه دستم رو به گرمی فشرد.
_کاملا درکت میکنم ولی نباید میدونو خالی کنی.نگران نباش.امشب وقت نکردم برم مسجد ولی اعظم وباقی بچه ها میگفتن حاج مهدوی درمورد افتضاح دیشب سخنرانی تند وکوبنده ای کرده.
چشمم گرد شد.
_جدی؟؟؟!''چی گفته؟
_هنوز دقیق اطلاعی ندارم.ولی میگفت سخنرانیش خیلی تو مسجد صدا کرده و حساب کار دست همه اومده.
امروز هم حاج آقا زنگ زدن به من جویای حالت شدن.
بغض کردم.
فاطمه دستش رو روی صورتم گذاشت و آروم گفت:
و اینکه گفتن بهت بگم مسجد و بخاطر یک تهمت ترک نکنی!
بغضم رو قورت دادم و نگاهش کردم.
فاطمه نگاه معناداری کرد و گفت:
_تسبیح و چطوری کش رفتی؟؟!
اشکم جاری شد ولبهام خندید! مغزم هم دیگر به خوبی فرمان نمیداد!!
گفتم:حاج اقا خواستن حلالشون کنم منم گفتم به یک شرط...
فاطمه اخم کرد:بدجنس!!! اون تسبیح یادگار الهام بود..
لبم رو کج کردم!
_بالاخره اینطوری شد خواهر...
_چی بگم والاااا ...رقیه ساداتی دیگه!
گونه ام رو بوسید و عاشقانه نگاهم کرد.
_لباس خشگلاتو آماده کن..اگرم نداری لباس نو بخر.میخوام اولین کسی رو که میبینم تو سالن، تو باشی!
خدایا چرا وقتی اسم این مرد میاد ضربان قلبم تند میشه. چرا دلم میخواد اون لحظه دورو برم خلوت شه و دستمال گلدوزی شده رو روی صورتم بزارم؟!
از این حال خوب و رویایی بیزارم چون یادم میندازه که چقدر گنهکارم و چقدر از او دورم.
من من کنان پرسیدم: اون نامه. .حاج آقا اون نامه رو خونده بودند.
فاطمه با دلخوری گفت:الان مثلن حرف وعوض کردی که باز از زیر عروسی اومدن در بری؟
معلومه که نه!! من فقط وقتی اسم حاج مهدوی میاد نمیتونم رو مطلب دیگری متمرکز بشم!
خنده ی شرمگینانه ای کردم وگفتم.
_چشم عزیزم.حتما میام.
فاطمه خندید:جدی؟؟! همون که پاره ش کردی؟؟ توش حرف بدی نوشته بودی؟
فکر کردم:نه گمون نکنم..نمیدونم! !
روز عروسی شد.تنها دلیل رفتنم به عروسی فقط و فقط شخص فاطمه بود و ترسی عجیب نسبت به دیدار باقی هم محلیها داشتم.
فاطمه در لباس عروسی مثل یک فرشته، زیبا و دوست داشتنی میدرخشید.با همه ی مهمانها میگفت ومیخندید و این قدر عروسی رو یک تنه شاد کرده بود که شاد ترین عروسی زندگیم رو رقم زد.او با خوشحالی به سمت میز ما که اکثرمون دخترهای مجرد بودیم اومد و با ذوق وشوق کودکانه والبته شوخ طبعانه ای خطاب به ما گفت:
_بچه هاااا بالاخره شوهر کردم چشمتون درآد!
بچه ها هم میخندیدند ومیگفتن کوفتت بشه..ایشالا از گلوت پایین نره..
فاطمه هم با همان حال میگفت:نوووش جونم! میدونید چقدر دخیل بستم نترشم؟! شما هم زرنگ باشید جای حسادت از خدا شوهر بخواین..اونم خوبشو..دل ندید به دعاتون یه وقت مثل اون محبوبه ی بخت برگشته میشید شوهرتون عملی از آب در میادا!!! بچه ها هم خنده کنان میگفتن به ما هم یادبده دیگه بدجنس!
فاطمه میون خنده های اونها از پشت منو محکم در آغوش کشید و گفت:همتون یکی یه شب برید خونه رقیه سادات دورکعت نماز بخونید یک کمم براش های های و وای وای بخونید بعد ظرف چهل وهشت ساعت شوهر دم در خونتونه!
بچه ها با تعجب یک نگاهی به من و فاطمه کردن و درحالیکه باقی مونده های قطرات اشک رو از چشمشون پاک میکردن گفتن.جدی؟!!
فاطمه گفت:د ..کی!!! مگه شوخی دارم باهاتون.! همین دیگه.. همه چی رو به شوخی میگیرین دارین میترشین دیگه..!!بشتابید بشتابید که میگن وقت ظهور هر یه مرد چهل تا زنو میگیره ها..حالاهی دست دست کنید تا اون موقع از راه برسه مجبورشید هووی هم شید.
ما به حدی از بیان شیرین فاطمه وشوخ طبعیهای دلنشینش غرق ریسه رفتن بودیم که میزهای اطراف از خنده ی ما میخندیدند! .من که شخصا فکم از خنده ی زیاد دردم گرفته بود.شاید اگر کسی فاطمه رو نمیشناخت ازشوخیهاش ناراحت میشد ولی ما همه میدونستیم که فاطمه شیرین ترین و خیرخواه ترین دختر عالمه!😍😊
ادامه دارد...
══════ ೋღ🕊ღೋ════
هرگونه کپی و اشتراک گذاری بدون نام نویسنده اشکال شرعی دارد
آیدی نویسنده👈 @moghimstory
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆 مخصوص بانوان #آقا⛔️
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2