داروخانه معنوی
خطبه ۱۳۶ در مسئله بيعت 🎇🎇🎇#خطبه۱۳۶🎇🎇🎇🎇🎇🎇 💚✨بيعت بي همانند بيعت شما مردم! با من بي مطالعه و ن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۱۳۶ در مسئله بيعت 🎇🎇🎇#خطبه۱۳۶🎇🎇🎇🎇🎇🎇 💚✨بيعت بي همانند بيعت شما مردم! با من بي مطالعه و ن
خطبه ۱۳۷
قسمت اول
درباره طلحه و زبير
🎇🎇🎇#خطبه۱۳۷🎇🎇🎇🎇🎇🎇
🔴شناسايي طلحه و زبير
بخدا سوگند! طلحه و زبير و پيروانشان، نه منكري در كارهاي من سراغ دارند كه برابر آن بايستند، و نه ميان من و خودشان راه انصاف پيمودند، آنها حقي را مي طلبند كه خود ترك كرده اند، و انتقام خوني را مي خواهند كه خود ريخته اند، اگر من در ريختن اين خون شريكشان بودم آنها نيز از آن سهمي دارند، و اگر خودشان تنها اين خون را ريخته اند، بايد از خود انتقام بگيرند. اولين مرحله عدالت آنكه خود را محكوم كنند، همانا آگاهي حقيقت بيني، با من همراه است، نه حق را از خود پوشيده داشته ام و نه بر من پوشيده بود، همانا ناكثين (اصحاب جمل) گروهي سركش و ستمگرند، خشم و كينه، و زهر عقرب، و شبهاتي چون شب ظلماني در دلهايشان وجود دارد، در حالي كه حقيقت پديدار و باطل ريشه كن شده، و زبانش از حركت بر ضد حق فرومانده است. بخدا سوگند! حوضي بر ايشان پر از آب نمايم كه تنها خود بتوانم آبش را بيرون كشم به گونه اي كه از آب آن سيراب برنگردند، و پس از آن از هيچ گودالي آب ننوشند (يعني نقشه اي براي آنان طرح كنم كه راه فرار نداشته باشند)
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا ﷽ ا
آیینہ کِبـــــریــــٰـا⇩⇩⇩
⇦علّےﷺ بـــــود۔۔
مـــــرآت خُـــᰔــدا نمـــٰــا،
◇◇﴿علّےﷺ𔘓﴾ بـــــود..
_پیـــــر؎ کِہ بہ بــَـــر نمود تــــَـشریف۔۔
أز خـِــــلعت «هَـــــل أتےٰ» ↓↓↓
⇇علّےﷺ بـــــود𑁍➺
#نجف_العشق
#باباعلی
حضرت #امام_علی علیه السلام
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
□ا؎ تــَـــرجُمـــــٰانِ ،
صَبـــــر خُـــᰔــداوند بر زَمیـــــن؛
بــــٰـازآ کہ ↓↓
⇇جــــٰـانِ مــَـــردم دُنیـــــآ،
صَبـــــور نیست..!!!
❍↲الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ🌤
#منتظرانہ
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
داستانواقعی #برات_میمیرم #رمان #قسمتاول عاشق پسری شده بودم که به تمام بچه های دانشگاه می ارزید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
داستانواقعی #برات_میمیرم #رمان #قسمتاول عاشق پسری شده بودم که به تمام بچه های دانشگاه می ارزید
داستانواقعی
#برات_میمیرم
#رمان
#قسمتدوم
قلبم به شدت می تپید.... فقط گل را گرفته بودم سمتشو هی حرفهامو میزدم... یکی از دانشجوها برای اینکه جو عوض بشه و به داد من برسه با صدای بلند گفت : برای خوشبختی شون صلوات....
استاد از کلاس خارج شد و خطاب به معشوقه من گفت: آقا سینا مبارکه ... بگیر این شاخه گل رو...
سینا گل را از من گرفت... داشت حالم بد میشد...یک جورهایی از رفتارم شرمنده شده بودم... فکر میکردم باعث خجالتش شدم ... هزار جور فکر و خیال در آن واحد به سراغم آمد... احساس ضعف میکردم... میترسیدم پس بیفتم...دیگه فکرم کار نمی کرد... تا اینکه با صدای دلنشین سینا به خودم آمدم... خانم سرمدی شما لایق بهترین ها هستید... ارزش شما خیلی بیشتر از اینهاست...
واااای خدای من !!با شنیدن این جملات بیشتر عاشقش میشدم... ولی ترس وجودمو پر کرد... نکنه اینجوری داره جواب رد میده ... اصلا نکنه قرار ازدواجش قطعی شده...اصلا نکنه ....
زبانم بند آمده بود...
.........
اون روز پراز دلهره و استرس به سر شد...
من روز بعد به دانشگاه نرفتم.. اصلا به لحاظ روحی حال خوشی نداشتم.... خانواده ام از گندی که زده بودم خبر نداشتن... همش به خودم لعنت میفرستادم:ای دختره بی عقل... خواستگاری کردن بس نبود !!؟ شماره تماس واسه چی دادی... وااااااااااای ... دیوانه کاش یک جای خلوت باهاش صحبت میکردم...کاش یک نفر دیگر ر ا واسطه میگرفتم...
دیگه الان برای فکر کردن دیر شده بود...
از اتاقم بیرون نمی آمدم ... به بهانهی درس حبس شده بودم... ولی گوشم بیرون بود .... صدای زنگ تلفن که در می آمد سریع فال گوش میشدم... آخه شماره خونه رو داده بودم ... ده بار با صدای تلفن جون به لب شدم ...
غروب بودکه صدای زنگ تلفن منو دوباره به پشت در کشاند.... باورم نمی شد... مادر سینا زنگ زده بود...
ادامه دارد....
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2