داروخانه معنوی
خطبه۱۸۴ و من كلام له ( عليه السلام )\r> قاله للبرج بن مسهر الطائي و قد قال له بحيث يسمعه "لا حكم إ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه۱۸۴ و من كلام له ( عليه السلام )\r> قاله للبرج بن مسهر الطائي و قد قال له بحيث يسمعه "لا حكم إ
خطبه ۱۸۵
در ستايش پيامبر
فراز ۱
🎇🎇🎇#خطبه۱۸۵🎇🎇🎇🎇🎇🎇
💥خداشناسي ✨
ستايش خداوندي را سزاست كه حواس او را درك نكنند، و مكانها او را دربرنگيرند، ديدگان او را ننگرند، و پوششها او را پنهان نسازند، با حدوث آفرينش ازلي بودن خود را ثابت كرد، و با پيدايش انواع پديده ها وجود خود را اثبات فرمود، و با همانند داشتن مخلوقات ثابت شد كه خدا همانندي ندارد. خدا در وعده هاي خود راستگو، و برتر از آن است كه بر بندگان ستم روا دارد، ميان مخلوقات به عدل و داد رفتار كند، و در اجراي احكام عادلانه فرمان دهد، حادث بودن اشيا، گواه بر ازليت اوست، و ناتواني موجود، دليل قدرت بي مانند او، و نابودي پديده ها، گواه دائمي بودن اوست. خدا يكي است نه با شمارش، هميشگي است نه با محاسبه زمان، برپاست نه با نگهدارنده اي، انديشه ها او را مي شناسند نه با درك حواس، نشانه هاي خلقت به او گواهي مي دهند نه به حضور مادي، فكرها و انديشه ها بر ذات او احاطه ندارند، كه با آثار عظمت خود بر آنها تجلي كرده است، و نشان داد كه او را نمي توانند تصور كنند، و داوري اين ناتواني را بر عهده فكرها و انديشه ها نهاد. بزرگي نيست داراي درازا و پهنا و ژرفا، كه از جسم بزرگي برخوردار باشد، و باعظمتي نيست كه كالبدش بي نهايت بزرگ و ستبر باشد، بلكه بزرگي خدا در مقام رتبت، و عظمت او در قدرت و حكومت اوست.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
دسترسی آسان به بندهای استغفار هفتادبندی امیرالمومنین (ع) 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🌺صوت و متن بند چهل و پنجم «د
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دسترسی آسان به بندهای استغفار هفتادبندی امیرالمومنین (ع)
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🌺صوت و متن بند چهل و ششم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#سلام_بر_ابراهیم
□هَمیـــــشہ کَسے رو بـــــرٰا؎ رفـــٰــاقَت
انتخـــٰــاب کُن کِہ⇩⇩⇩
⤸⤸⤸ اونقـَــــدر قَلبـــــش بــُـزرگ بـــٰــاشہ کِہ ؛
بـَــــرا؎جــــٰـا گـِــــرفتـــــن،
⇠تـــــو؎ قَلبـــــش لٰازم نَبـــٰــاشہ،
□[ خّودتـــــو بـــٰــارهـــٰــا و بـــٰــارهــٰـــا ،
۔۔۔کوچیـــــک کُـــــنے..]⇉
⇇یکے¹ مِثـــــل
﴿ شَهیـــــد ابرٰاهیـــــم هـــٰــاد؎ 🌷﴾
⇠رفــــٰـاقت بــٰـــا شُهـــــداء،
یِہ تَجـــــرُبہ نــٰـــابہ۔۔۔۔
⇠⇠یِہ حِسہ خـــٰــاصّ و مَعنو؎دٰاره ۔۔۔
#شهیدانه
#تلنگرانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_نوزدهم✍ بخش سوم ❤️تا علیرضا خان اومد بالا و زد به
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_نوزدهم✍ بخش سوم ❤️تا علیرضا خان اومد بالا و زد به
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_بیستم✍ بخش اول
🌹با خودم فکر کردم خوب رویا خانم حالا می خوای کجا بری خونه ی هادی که اصلا دلم نمی خواست برم ، ازش کینه داشتم اون تو این مدت یک بار به دیدن من نیومد ، حتی می تونست یک تلفن بزنه و از حالم با خبر بشه ولی این کارو نکرده بود …
نه دیگه حاضر نبودم اونجا برم فکر کردم برم خونه ی عمو …. ولی زود پشیمون شدم اونجا منو پیدا می کردن و بازم مکافات درست میشد تازه دلم نمی خواست عمو منو با این حال روز ببینه …..
نمی تونستم براش چه توضیحی بدم …….تنها کسی که به فکرم رسید مینا بود مامانش خیلی مهربون بود و منو دوست داشت می تونم چند روزی برم اونجا تا یک جایی نزدیک اونا برای خودم بگیرم و مستقل بشم ….
آره چرا که نه مگه بابا با همین حقوق زندگی ما رو اداره نمی کرد پس من یک نفر به راحتی می تونم از عهده ی خودم بر بیام …….
🌹یک تاکسی از دور میومد بلند شدم و رفتم کنار خیابون و دست نگه داشتم مرد میون سالی بود گفت : کجا خواهر ؟ خدا بد نده چی شده ؟ گفتم خیابون پرواز چیزی نیست تصادف کردم ….. گفت : ببخشید فضولی نباشه شما جای دخترم هستی ولی به نظرم میاد حالت خوب نباشه تازه تصادف کردی ؟ با چی با ماشین ؟ گفتم تو رو خدا آقا می ببینی که حالم خوب نیست لطفاً…… گفت : عذر می خوام … نمی خواستم ناراحت بشی دلمون واست سوخت یک دختر تنها این موقع صبح با چمدون سر شکسته خوب آدمیزاده دیگه هزار تا فکر می کنه …الان خانم دختر من همسن شماس اگه از خونه فرار کرده باشی خیلی بده، نکن برگرد خونه ات هیچ کس پدر و مادر نمیشه …این روزا زمونه خیلی بد شده همه جا گرگ هست ……..
داد زدم نه آقا اینا نیست من نه فرار کردم نه پدر و مادر دارم ول کن دیگه دارم میرم خونه ی خواهرم بریم مسافرت … راحت شدی ؟ …….
اون دیگه حرف نزد ولی من ازش ترسیده بودم چون هنوز خیابون ها خلوت بود گفتم نکنه یک خیالهایی تو سرش باشه ….. و یک بار دیگه آرزو کردم پسر بودم ……….
🌹جلوی در خونه نگه داشت ….خیابون پرواز .. خیابون باریکی بود که دو طرفش جوی آب بود و یک پیاده روی باریک داشت ماشین ها باید با احتیاط از کنار هم رد می شدن و خونه ی مینا درست کنار خیابون بود. بدون معطلی زنگ زدم تا راننده فکر دیگه ای نکنه .
سوری جون مامان مینا درو باز کرد در حالیکه معلوم بود از اینکه اون موقع صبح کسی در خونه شونو زده تعجب کرده چشمش به من که افتاد بیشتر هراسون هم شد ….. زد تو صورتش و لپشو کند که خدا منو بکشه چی شده چرا به این روز افتادی مادر ؟
🌹الهی من بمیرم چیکارت کردن که این موقع صبح زدی بیرون دختر خوب و مهربون وای ، وای خدا سایه ی هیچ پدر و مادری رو از سر بچه هاش کم نکنه خدا از هادی هم بگذره باید تقاص پس بده؛ ، بیا ….بیا؛ قربونت برم مینا هنوز خوابه … بیا ، بیدارش کنیم … زود باش برام تعریف کن چی به روزت آوردن ….. مینا از سر و صدای ما بیدار شد و نشست و چشمش مالید …
پرسید واقعا خودتی رویا ؟ چی شدی؟ الهی بمیرم تصادف کردی ؟ دیدم دلم شور می زنه و خواب بد دیدم برات زنگ زدم پسر عمه ات ورداشت ولی حرف درست و درمونی نزد اصلا نفهمیدم داره چی میگه امروز که نیومدی حدس زدم باید اتفاقی افتاده باشه خوب بیا بشین بگو چی شده ….
🌹گفتم : چیزی نیست روز سیزده خوردم زمین و سرم شکست منتها حمیرا با من نمی سازه اونم نمی گذاشتن بیام بیرون برای همین صبح زود اومدم که اونا خواب باشن … چیزی نیست فقط می خوام برای خودم مستقل باشم حقوق بابام هست می تونم نزدیک شما یک خونه ی کوچیک پیدا کنم دیگه نمی خوام به اونجا برگردم …… سوری جون گفت : نه به این راحتی که تو گفتی نبود ، حتما یک چیزی شده که نمی خوای بگی همین طوری با حمیرا دعوا کردم که نشد حرف ، مگه تو بچه ای؟ اگر این باشه بد کاری کردی دلواپس شون کردی اگر چیز دیگه ای هست که دیگه من نمی دونم صبر کن چایی حاضره برم براتون بیارم …. و اشاره کرد به مینا که ببین چی شده ؟
مینا پرسید : بیرونت کردن ؟ با این حرف اون بغضم ترکید و گریه ام گرفت …گفتم نه بابا .. خودم اومدم با حمیرا نمی شد تو یک خونه زندگی کرد …
ادامه دارد...
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_بیستم✍ بخش اول 🌹با خودم فکر کردم خوب رویا خانم حال
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_بیستم✍ بخش دوم
🌹پرسید اون این بلا رو سرت آورده ؟
گفتم: خودم پام سر خورد افتادم تو استخر …. مینا باشه بعدا ..الان حالم خوب نیست … سوری جون سینی چایی رو اونقدر فوری آورد که انکار پشت در بود تا از قضیه سر در بیاره …..گفت تا نگی چی شده من آروم نمی گیرم این آخه انصافه دختر مردم رو این طوری بزنن ……
گفتم سوری جون به خدا کسی منو نزده .خودم خوردم زمین ولی همه چیز رو میگم ولی حالا نه به شرط اینکه کمک کنین یک جایی برای خودم پیدا کنم تا مزاحم شما نشم ……
گفت : ای بابا چه حرفا می زنی به نظرت ما کافریم کافر اونایی هستن که تو رو به این روز انداختن ….. از الان تا صد سال اینجا بمون سه تا دارم فکر می کنم چهار تا دارم ولی بدونم که اونا باهات چیکار کردن ، حسابشونو می رسم این بار دیگه مثل هادی نیست اون برادرت بود… نمی شد حرفی زد ولی ببخشیدا ، فکر کنم در حقت ظلم کردن چه اون هادی چه اون عمه ت نیگاش کن داره از غصه می ترکه بچه … بمیرم الهی دیگه هیچ جا نمی زارم بری …..
🌹گفتم سوری جون تو رو خدا ، اونا با من خیلی مهربون بودن فقط خودم احساس می کردم زیادیم و نباید دیگه مزاحم زندگی اونا بشم ….. اینم یک حادثه بود قسم می خورم به ارواح خاک مامانم خودم خوردم زمین و افتادم تو استخر همین ….. الانم خودم اومدم کسی به من نگفته برو … سرم درد می کرد و از پیله کردن سوری جون کلافه شدم… گلوم هم خشک شده بود ، چایی مو خوردم و به مینا گفتم میشه تو تخت تو بخوابم دیشب نخوابیدم …گفت : آره بزار برات ملافه بیارم برو بخواب از مدرسه که اومدم حرف می زنیم … گواهی دکتر رو بهش دادم و گفتم شاید یک جوری مدرسه ام رو عوض کردم که دیگه پیدام نکنن ..اگر کسی سراغم اومد تو اصلا از من خبر نداری ها؛؛ سفارش نکنم ؟… .مینا یک نگاهی به من کرد و گفت : اگر حالت خوب نیست می خوای بریم دکتر به نظر خوب نمیای ….
خودمو مچاله کردم زیر لحاف و گفتم بخوابم خوب میشم ، دیشب نخوابیدم ….. و لحاف رو کشیدم روی سرم و تا اونجا که می تونستم گریه کردم شاید دلم خالی بشه کم کم خوابم برد و اصلا نفهمیدم مینا کی رفت …..مینا بچه ی اول بود یک خواهر و یک برادر کوچیک تر از خودش داشت خواهرش لیلا نه سالش بود و برادرش مجید هفت سال و کلاس اول دبستان بود …
ولی وقتی اونا داشتن حاضر می شدن برن مدرسه از سرو صدا بیدار شدم … درد شدیدی تو سرم احساس کردم ولی کمی بعد آروم شدم و خوابم برد فکر می کنم سه یا چهار ساعت خواب بودم ….
🌹باز با حس بدی بیدار شدم و احساس کردم سرم ورم کرده و داره می ترکه حالم هم خیلی بد بود تعادل نداشتم سرم گیج می رفت و جلوی چشمم سیاه می شد …. یعنی چی چرا اینطوری شدم با هراس پریدم و داد زدم سوری جون حالم بده … سرم داره می ترکه ..چشمم سیاه میشه ؛ به دادم برس ….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌓
💠 آیت الله عبدالکریم حق شناس (ره):
🔅اِنَ اللهَ یَنظُرُ بِالاَسحارِ اِلی قُلوبِ المُتَیَقِظین
🔸 خدای متعال در سحرها به قلبهای شما نظر میکند.
🔸با نماز شب شما را نورانی و منور میکند. پروردگار با نماز شب عمر شما را طولانی میکند. دیگر اینکه نماز شب چراغ قبر شماست، ازینها گذشته رزق فردای شما را میرساند.
📚مواعظ،ج ۳،ص۱۵۳
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2