📕 #احکام
🔸رد خون مانده بر لباس🔸
🔷رنگ خون🩸اگر بعد از شستن بر لباس👕 بماند ولى خود آن باقى نباشد، آيا پاك است؟
ج): در صورتى كه جِرم خون🩸از بين برود و رنگ باقى بماند، پاك است هر چند با شستنهاى بعدى از بين برود.
👌نکته: در اين مورد مِلاك، نظر مكلف(اگرچه با رجوع به عرف باشد) است.
📚منبع: hadana.ir
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
8.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 حاج محمود کریمی بازم غوغا کرد😄
زن زندگی آزادی رو پر معنا واسمون خونده
حتما نگاه کنید و لذت ببرید
👌 این مرد، بلده چطوری با شور، به وقتش #نوحه بخونه، به وقتش #مولودی بخونه.. و روح انسان رو با شعر پرمغز و صدای دلنشینش به سمت اهلبیت پرواز بده.. ماشاالله به حنجره ات. دشمنات کور باد. حاج محمود عزیز
#حاج_محمود_کریمی #زن_زندگی_آزادی #حضرت_زینب
#بسم_رب_العشق❤️
#رمان
#قسمت_شصت_ششم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
شهاب نگاه آخر را به بیرون انداخت پرده را کشید و روی تخت نشست سردردش امانش را بریده بود اتفاقات امروز اصلا باورش نمی شد از گم شدن مهیا از کاری که نرجس کرد از شکستن دست مهیا تا سیلی خوردن مهیا هیچکدام برایش قابل هضم نبود
با صدای در به خودش آمد
ـــ بفرما
مریم وارد اتاق شد
صندلی را برداشت و روبه روی تخت گذاشت
ــــ شهاب حالت خوبه
شهاب دستی به صورتش کشید
ـــ نمیدونم مریم امروز خیلی اتفاقات بدی افتاد هضم کردنشون برام سخته مخصوصا کاری که نرجس انجام داد
مریم با ناراحتی سرش را پایین انداخت
ـــ میدونم برات سخت بود امروز برای هممون اینطور بود
اما کاری که نرجس انجام داد
واقعیتش خودمم نمیدونم چی بگم باورم نمیشه نرجس همچین کاری کرده باشه
شهاب نیشخندی زد
ـــ انتظار دیگه ای از تک فرزند حاج حمید نداشته باش
ــــ شهاب چرا مهیا اینقدر زخمی بود من نتونستم ازش بپرسم
شهاب با یادآوری مهیا و حال نامساعدش چشمانش را محکم روی هم فشار داد
ـــ مریم جان میشه فردا برات تعریف کنم الان خیلی خستم فردا هم باید برم سرکار
مریم از جایش بلند شد
ـــ باشه شبت بخیر
مهیا با کمک مهلا خانم لباس راحتی تنش کرد
مهلا خانم پانسمان هایش را برایش عوض کرد بعد از خوردن سوپ مرغ روی تخت دراز کشید
ـــ مهیا مادر من برم برات آب بیارم دارواتو بخوری
مهیا پتو را روی خودش کشید در باز شد
ـــ مامان بی زحمت چراغو خاموش کن
با نشستن احمد آقا کنارش با تعجب سرش را بالا آورد
احمد آقا گونه اش را نوازش کرد
ــــ اینو زدم که بدونی خیلی نگرانت بودیم دیگه کم کم داشتم از نگرانی سکته م می کردم
مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت
ـــ وقتی محمد آقا درو زد و مارو به خونش دعوت کرد دلم گواهی بد می داد ولی به خودم دلداری می دادم
چیزی نشده تو موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاقی نمی افته اما با دیدن دخترشون مریم که چشماش اشکی بود دیگه خودمو برای شنیدن یه اتفاق بد آماده کرده بودم
اون لحظه هم که بهت سیلی زدم نمیدونم چرا و چطور زدم فقط می خواستم جوری تنبیه ات کرده باشم که دیگه این چیزو تکرار نکنی
مهیا پدرش را درآغوش گرفت
ــــ شرمنده من نمی خواستم اینجوری بشه
احمد آقا بوسه ای روی سرش کاشت
ــــ دیگه زیاد خودتو لوس نکن من برم تو استراحت کن
ـــ اصلا حاجی معلومه خیلی عذاب کشیدید بیاید یکی دیگه بزن تو صورتم
ـــ بس کن دختر بخواب
احمد آقا چراغ را خامو ش کرد
ـــ هر جور راحتی حاجی دیگه از این فرصتا گیرت نمیاد
احمد آقا سرش را با خنده تکان داد و در را بست
مهیا با لبخند به در بسته خیره شد
حرف پدرش ذهنش را خیلی مشغول کرده بود
" موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاق نمی افته"
#ادامه_دارد
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤️❤️
خــــ♥️ــداے مهربانم
میان این همه چشم
نگاه تو تنها نگاهے ست🌼
ڪہ مرا از هرنگهبان
و محافظے بے نیازمی کند
نگاهت رابرای تمام
عزیزان و دوستانم آرزو می کنم❤️🙏
آمیـــــن یا رَبَّ 🙏
✨امشب بیاید از خدا بخواهیم
از رنج های همه انسانها بکاهد
و به آرامش آنها بیافزاید
و از همه زیباتر، بیا از خدا بخواهیم
از نور و گرمای عشقش✨❤️
همه ما را سیراب کند تا
با هم قدری مهربانتر باشیم❤️🙏
شبتون سرشار از آرامش الهی ✨
نگاه خدا همراه لحظههاتون ✨🌹