eitaa logo
داروخانه معنوی
6.7هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
4.7هزار ویدیو
128 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
پرسش من برای فاتحه خیرات مردگان فقط یک سوره حمد میخوانم و ثوابش را به روح مرحوم میفرستم. ایا تنها سوره حمد کافی است یا حتما باید سوره توحید راهم سه بارخواند؟ 📝پاسخ خواندن حمد به عنوان فاتحه صحیح است خواندن سوره حمد (فاتحه الکتاب) و خواندن 7 مرتبه «انا انزلناه فی لیله القدر» بر طبق گفته روایات، آثار مطلوب و مفیدی در حال اموات و گشایش در حال آنها دارد. به طور کلی خواندن قرآن کریم برای اموات و به نیت آنها و هر کار خیرى که انجام دهید و ثوابش را به روح میت هدیه بکنید، براى او مفید است؛ چه ذکر و قرآن و نماز مستحبى و طلب مغفرت باشد، و چه صدقه. @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💬سوال اگر در ركعت سوم ياچهارم در حال قيام مشغول خواندن حمد بشوي بعد از مقداري خوندن يادت بياد كه تسبيحات اربعه بايد بخوني تكليف چيه؟ رهبری ــــــــــــــــــــــــــــــــ ✍پاسخ در ركعت سوم و چهارم نماز می توانید فقط يك حمد بخوانید يا سه مرتبه تسبيحات اربعه بگویيد، يعنی سه مرتبه بگويید، اگر يك مرتبه هم تسبيحات اربعه بگويد كافی است. اگر در ركعت سوم يا چهارم می خواست حمد بخواند تسبيحات به زبانش آمد، يا می خواست تسبيحات بخواند حمد به زبانش آمد، بايد آن را رها كند و دوباره حمد يا تسبيحات را بخواند. @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸☘ 💓 مولاےمهربان و تو اےعشق من سلام 🌿عجل ولیڪ الفرج آقاے من سلام 💓در ندبہ‌هاےجمعہ تورا جستجو ڪنم 🌿زیباترین بهانہ دنیاے من سلام 🌸☘
1_1677651736.mp3
12.21M
با سلام و احترام خواهشمندم تمامی اعضای گروه این صوت را تا آخر گوش بدهند.😌 🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴 ملتمسانه از همه دوستان تمنا داریم تا آخر گوش کنید ودر گروها ارسال بفرمایید 🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴 همه ما مسئولیم
10.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ مستند خروج سفیانی ✍ بررسی احادیث و شرایط روز دنیا: ✡☠ داعش پیش قراولان سپاه سفیانی هستند و هم اکنون انتظار میرود پس از زلزله سوریه شاهد خروج علنی سفیانی باشیم 🌤 تمام شرایط منطقه فریاد میزند ظهور امام مهدی عج نزدیک است
🔴 🔹️ درمان سریع بیماران مسموم شده با هر گونه سم... 🍎 ما أَعْرِفُ‌ لِلسُّمُومِ‌ دَوَاءً أَنْفَعَ مِنْ سَوِيقِ التُّفَّاح‌[1] 🔹️ یعنی برای سم ها دارویى نافع تر از سویق سیب نمی‌شناسم. 🔶آموزش ساخت 🔹️ سیب را ورق ورق کنید و خشک کنید سپس آسیاب کرده وآن را تفت بدهید. 📚الکافی، کلینی، ج۶، ص۳۵۶، ط اسلامیه. ➖ ➖ ➖ ➖ ➖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ شهاب مجبورش کرده بود، که این ترم ثبت نام کند. با اینکه برایش سخت بود، اما نمی توانست، اخم های شهاب را تحمل کند. صدای اذان، در اتاقش پیچید. لبخندی زد. به طرف سرویس بهداشتی رفت؛ وضو گرفت؛ به اتاق برگشت؛ سجاده را پهن کرد و شروع به نماز خواندن کرد. مهلا خانم وارد خانه شد. ــ مهیا مادر... جوابی نشنید، به سمت اتاق مهیا رفت. در را باز کرد، با دیدن مهیا روی سجاده، لبخندی زد و در را بست. ..... ــ مهیا کجایی؟! شهاب دم در منتظره! ــ اومدم مامان... مهیا کفش هایش را پا کرد. سبد را برداشت، بعد از خداحافظی، از پله ها تند تند پایین آمد. در را باز کرد. شهاب به ماشینش تکیه داده بود. مهیا به سمتش رفت. ــ سلام خانومی! به طرفش آمد و سبد را، از دست مهیا گرفت و در صندوق گذاشت. مهیا لبخندی زد. ــ سلام! ـ بریم که مریم و محسن خیلی وقته منتظرمون هستند. مهیا سوار ماشین شد. شهاب ماشین را روشن کرد و حرکت کردند. مهیا به بیرون نگاهی انداخت. ـــ صبح هوا خیلی گرم بود. ولی الان خداروشکر خنکه! ـــ آره هوا عالیه، چه خبر دانشگاه چطوره؟! ـــ توروخدا اسمش رو نیار شهاب! نمیخوام شبم خراب بشه... شهاب خندید. ـــ دختر، تو که خیلی به رشتت علاقه داشتی پس چی شد؟! ـــ تو از کجا می دونی علاقه داشتم؟! شهاب لبخندی زد و دست مهیا را گرفت و دنده را عوض کرد. ـــ اون موقع که پوستر های مراسم رو طراحی کردی اینقدر قشنگ طراحی کردی، که معلوم بود کار کسیه که با عشق و علاقه این طرح هارو زده... مهیا نگاهش را به بیرون دوخت. ـــ آره! علاقه داشتم، الانم دارم. ولی؛ حسش نیست... ــ نه خانوم! باید حسش باشه. من می خوام زنم هنرمند باشه. مهیا با اخم برگشت. ـــ اگر نباشه؟! شهاب خندید و گفت: ـــ اوالاخماتو باز کن، دوما اگرم نباشه هم ما نوکرشیم... مهیا مشتی به بازوی شهاب زد. ـــــ لوس! بعد از چند دقیقه، به پارک محل قرار رسیدند. هردو پیاده شدند. شهاب سبد را با یک دست و با دست دیگری دست مهیا را در دستانش گرفت. وارد پارک شدند. محسن از دور برایشان دست تکان داد. به طرفشان رفتند؛ بعد از سللم و احوالپرسی، مهیا کنار مریم نشست. ــــ خب چه خبر؟! داداشم رو که اذیت نمیکنی؟! مهیا چشم هایش را باریک کرد. ـــ الان مثال داری خواهر شوهر بازی در میاری؟!!!! ـــ ضایع بود؟! ـــ خیلی!!! هر دو زدند زیر خنده، که با نگاه شهاب خنده شان را جمع کردند. مهیا و مریم مشغول، آماده کردن سیخ های کباب شدند. محسن و شهاب هم مشغول روشن کردن آتش منقل، بودند. شهاب به طرف دخترها آمد. آماده شدند، مهیا سینی را به طرف شهاب گرفت. ـــ بفرما آماده شدند. ـــ دستت طلا خانومی! مریم معترض گفت: ـــ منم درستم کردم ها!! اینبار محسن که به طرفشان آمده بود گفت: ـــ دست شما هم درد نکنه حاج خانوم! حالل بی زحمت گوجه هارو بدید. مریم، با لبخند سینی را به دست محسن داد. مهیا مشتی به بازوش زد. ـــ ببند نیشت رو زشته... ــ باشه... تو هم شدی عین شهاب؛ فقط گیر بده... ادامه دارد... @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4
❤️ بعد از صرف شام، شهاب و مهیا، از جایشان بلند شدند؛ تا کمی قدم بزنند. شهاب دست مهیا را گرفت. ـــ میدونی همیشه دوست داشتم، با همسر آیندم اینجا بیام! مهیا به سمتش برگشت. ـــ واقعا؟! حالا چی داره که تو اینقدر دوست داشتی بیاریم اینجا! ـــ نمیشه دیگه سوپرایزه... ـــ اِ میزاری آدم کنجکاو بشه، بعد میگی سوپرایزه! شهاب به حرص خوردن مهیا خندید. ــــ اینقدر کم طاقت نباش دختر... شهاب دست مهیا را کشید. از بین درخت ها گذشتند، مهیا خودش را به شهاب نزدیک کرد. ـــ وای شهاب اینجا چقدر ترسناکه! شهاب چیزی نگفت. جلوتر رفتند. مهیا به منظره ی روبه رویش، خیره ماند. روبه رویش رود بود. گرچه کم آب شده بود؛ اما خیلی زیبا بود. مخصوصا که نور چراغ های رنگی پل سفید، روی آب های رود کارون منعکس شده بود. مهیا با ذوق گفت: ـــ وای شهاب! اینجا چقد قشنگه!! شهاب نشست و مهیا را کنارش نشاند. ـــ قبلش که میگفتی ترسناکه! ـــ اول بار که میبینیش ترسناکه؛ اما بعد... حرفش را ادامه نداد و به آب ها خیره ماند. ـــ شهاب... ـــ جانم؟! ـــ اولین باری که منو دیدی، در موردم چه فڪری کردی؟! شهاب لبخندی زد. ـــ همون موقع که چند تا پسر، مزاحمت شدند. وای چقدر اعصابم رو خورد کردی... با اون زبون درازت!! شهاب خندید و ادامه داد: ـــ چی گفتی؟! ژس مهیا را گرفت، دو دستش را به کمرش زد. با حالت مهیا گفت: ـــ چیه نگاه میکنی؟! می خوای مدال بندازم گردنت؟! بعد هم بلند خندید. مهیا مشتی به سینش زد. ـــ اِ شهاب ادای منو درنیار... شهاب ضربه ای به بینی مهیا زد و گفت: ـــ ناراحت نشو خانمی! ـــ اما من اولین باری که دیدمت، دم درتون بود. اولین چیزی به ذهنم رسید؛ آدم ریشو، مذهبی، متعصب، بداخلاق و شکاک بود. شهاب با چشم های گرد شده، نگاهش می کرد. ــــ دیگه چی؟! ــــ خب قبول داشته باش... خیلی بد اخلاق بودی! ــــ بداخلاق نبودم. لزومی نمیدیم با همه صمیمی رفتار کنم. مهیا شونه ای بالا داد. ـــ هر چی، ولی من الان خیلی خوشحالم! شهاب لبخندی زد. ـــ راستی میدونی برنامه مشهد کنسل شد؟! مهیا با حالت زاری به طرف شهاب برگشت ــــ چی؟؟ کنسل شد؟!! ـــ آروم خانوم. آره... متاسفانه به خاطر مسائلی کنسل شد. مهیا ناراحت سرش را پایین انداخت. ــــ یعنی بدتر از این نمیشه! شهاب لبخند زد و دستانش را دور شانه های مهیا حلقه کرد. مهیا سرش را به شانه های شهاب تکیه داد. ـــ ناراحت نباش. ماه عسل قول میدم بریم مشهد خوبه؟! مهیا سری تکان داد. ـــ مهیا! یه خبر خوب! ـــ چیه؟! ـــ پس فردا میخوام برم ماموریت... مهیا با شوک از شهاب جدا شد. ــــ چی؟! ماموریت؟! ـــ آره. ـــ این خبر خوبیه؟!!! شهاب لبخندی زد و دست مهیا را درستانش گرفت و فشرد. ــــ آرده دیگه دو روز از دستم راحت میشی... مهیا با بغض گفت: ـــ ما که تازه عقد کردیم. آخه این ماموریت از کجا در اومد! شهاب با اخم به مهیا نگاه کرد. ـــ وای به حالت اگه یه قطره اشک از چشمات بریزه... اما بعد از تمام شدن حرفش اشکی روی گونه ی مهیا سرازیر شد. شهاب دستش را جلو برد و اشکش را پاک کرد... ادامه دارد... @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا