eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
227 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
در هر دو عریضه اسامی مشابهه فقط عربضه اولی را ریزتر نوشتم همه اسامی در صفحه اول جا شد عریضه امام رضاﷺ بقیه اسامی در پشت صفحه است
ان شا الله که همگیتون حاجت روا و عاقبت بخیر بشید بحق مولاجانمون امیرالمومنین علی علیه السلام
ان شا الله روز غدیر از ناهار و پخش کردنش هم عکس میگذارم هم فیلم
داروخانه معنوی
اسامی کسانیکه که کمک کردن به تعمیر مسجد هم نوشتم پشت عریضه ها چون قول داده بودم ارسال بشه به کربلا و مشهد
نماز-بیعت-عید-غدیر.pdf
حجم: 148.6K
نماز-بیعت-عید-غدیر.pdf «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡┅═════════════﷽══┅┅ «آیـــّت الله حـــــقّ شنـــــآس𔘓⇉» : ‌مُـــــؤمـــــن دائمـــاً در خُـــــودش أســـــت . آنقَـــدر عُیـــــوب خـّــــودش را ⇩⇩⇩ ⇦بَـــررسے مےکــُـــند کہ ↲↲ دیگـــــر وقـــت نمےکُـــــند ، بہ عُیـــــوب دیگـــــرٰان بپـــــردٰازد .↳↳ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
سنـــد ذکـــر «وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ» کجـــاست؟ بـــرخـــے مےپـــرسنـــد: عبـــارت «وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ» کہ پـــس أز صلّـــوات بر محمّـــد و آل محمـّــدﷺ فـــرستـــاده مےشـــود، آیـــا در أحادیث معصومـــانﷺ وارد شـــده و مَنصـــوص أســـت ... و یـــا أز چیزهـــایے أســـت کہ علاقمنـــدان و ارادتمنـــدان بہ آقـــا امـــــام زمـــــآنﷺ، خودشـــان، پـــس از صلّـــوات، آن را اضـــافہ کـــرده‏ أنـــد؟ در پـــاسخ بہ این پـــرسش، بہ حـــدیث زیـــر تـــوجہ کـــنید کہ امـــــام صـــــادق علیہ السلام مےفـرمــاینـــد: . «مَنْ قالَ بَعدَ صَلوةِ الْفَجْرِ و بَعدَ صَلوةِ الظُّهرِ اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد و اَلِ مُحَمَّد و عَجِّل فَرَجَهُمْ لَمْ یَمُتْ حَتّی یُدْرِکَ الْقَائِمَ مِن اَلِ مُحَمَّد صلی الله علیه و آله و سلم؛ هـــر کـــس پس از نمـــاز صبـــح و نمـــاز ظهـــر بگـــویـــد: «اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم»، أز دنیـــــا نـــمےرود، مگـــر آن کہ قـــائـــم آل محمـــدﷺ را درک مےکـــــند. 📚بحـــار الانـــوار ج⁵³ ص¹⁷ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱۰۴ حاج محمود عصبانی شد. -سر هیچی اونقدر شرمنده تر شد که از خونه
جذاب و آموزنده ✍قسمت ۱۰۵ یک هفته دیگه هم گذشت، و فاطمه خونه پدرش بود. چندبار به خونه خودشون رفت.به گل ها آب میداد و گردگیری میکرد. از لباس های کثیف علی که تو لباسشویی بود و از ظرف های شسته شده روی ظرفشویی،فهمید که علی خونه میره. خیالش راحت شد، که حداقل جای خواب خوبی داره.ولی به تنهایی نیاز داره.برای همین وقتی کارهای خونه رو انجام میداد،غذا درست میکرد و میرفت خونه پدرش. از وقتی برای علی یادداشت گذاشته بود، احساس کرد نوشتن کمی آرومش میکنه. یه دفتر زیبا خرید تا حرف های دلش که علی نبود بهش بگه،براش بنویسه. هرروز چند نامه می نوشت. نامه های عاشقانه که حرف دلش بود.اما بازهم دلش برای علی تنگ شده بود. حاج محمود گفت: _از ازدواج با علی پشیمانی؟ -نه. -پس چرا ناراحتی؟ -ناراحت نیستم.فقط.. با بغض گفت: -فقط دلم براش تنگ شده،فقط همین... ببخشید. بلند شد و به اتاقش رفت. زهره خانوم گفت: _حاجی یه کاری بکن.فاطمه از اینور داره آب میشه،علی از اونور. حاج محمود کمی فکر کرد و گفت: _علی باید تنهایی با خودش کنار بیاد. چند روز دیگه هم گذشت. فاطمه تو اتاقش بود.بقیه تو هال بودن. زنگ آیفون زده شد.امیررضا بلند شد در رو باز کنه.تصویر رو که دید به حاج محمود گفت: _علیه! -خب باز کن دیگه. در رو باز کرد و به محدثه گفت: _چادر بپوش. فاطمه هم صدا کرد. فاطمه بدون اینکه از اتاق بیرون بره، گفت: -بله؟ -بیا اینجا. علی با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی وارد شد.حاج محمود به استقبالش رفت و بغلش کرد.بعد زهره خانوم و امیررضا. فاطمه رفت تو هال. وقتی علی رو دید همونجا ایستاد و به علی خیره شد. چشمش به علی بود. گفت: _مامان،این..علی منه یا...باز هم دارم خواب میبینم؟! زهره خانوم گفت: -خودشه،علی آقا ست. فاطمه سرشو انداخت پایین، بعد چند ثانیه سرشو آورد بالا و دوباره به علی نگاه کرد.گفت: _به خدا گفتم بذار یه کتک مفصلی بزنمش... ولی حیف که خدا خیلی دوست داره،اجازه نداد که. همه لبخند زدن. امیررضا مثلا آستین هاشو بالا میداد، گفت: _میخوای من بزنمش؟خدا به من اجازه میده. همونجوری که به علی نگاه میکرد،گفت: _نه داداش جان،علی زورش بیشتره.یه چیزیت میشه،من نمیتونم جواب زن تو بدم. بقیه خندیدن. ولی علی به فاطمه نگاه میکرد.امیررضا گفت: _خب بیا تو دیگه،خسته شدیم. معلوم بود منتظر اجازه فاطمه ست.... 💥ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2