داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱۱۳ علی خندید و گفت: -حالا برنامه ت چیه؟ -اول باید یه وکیل خوب
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۱۱۴
یک ماه دیگه هم گذشت.
احضاریه به دست دکتر مستان رسید. فاطمه از اتاق بیمارش بیرون رفت.تو راهرو با دکتر رو به رو شد.دکتر با عصبانیت ولی جوری که کسی نشنوه گفت:
_تو فکر کردی کی هستی بچه..
فاطمه با آرامش گفت:
_وقتی منو بچه می بینی معلومه این طفل معصوم ها رو اصلا نمی بینی.
-به نفعته این مسخره بازی ای که راه انداختی رو خودت تمومش کنی وگرنه...
نایستاد حتی حرفشو تمام کنه.بی تفاوت از کنارش رد شد و رفت.دکتر مستان از عصبانیت دست هاشو مشت کرده بود و بلند نفس میکشید.
بعد از شیفت لباس هاشو عوض کرد. چادر میپوشید که خانم پناهی وارد اتاق شد.
-آخرش کار خودتو کردی؟!
-هنوز مونده به آخرش برسه.
-فکر میکنی دکتر مستان رو متهم کنی دیگه دنیا گلستان میشه؟
-من به اندازه خودم علف هرز این بخش رو میچینم.اگه هرکسی علف هرزهای اطراف شو بچینه،دنیا گلستان میشه.
از اتاق بیرون رفت.
روز بعد رئیس بیمارستان احضارش کرد. اولین باری بود که رئیس بیمارستان رو از نزدیک میدید.به نظر آدم معقولی بود.
-خانم فاطمه نادری،درسته؟
-درسته.
-از اونی که فکر میکردم،جوان تر هستین. چند وقته اینجا کار میکنین؟
-تقریبا دو ساله.
-فکر میکنید میتونید دکتر مستان رو متهم کنید؟
-ایشون درحال حاضر متهم هستن.به زودی اتهام شون اثبات میشه.
-ایشون و بعضی از اعضای هیئت رئیسه خواستار اخراج شما هستن.اما اگه از ادامه رسیدگی به پرونده انصراف بدید میتونم راضی شون کنم به همکاری ادامه بدید.
-جناب ملایری،من تحت هیچ شرایطی...
با تأکید گفت:
_هیچ شرایطی..از ادامه دادخواهی انصراف نمیدم.
ایستاد و گفت:
_منتظر نامه اخراجم هستم...با اجازه.
از اتاق بیرون رفت.
چند روز گذشت.دیگه بیمارستان نمیرفت.
-میگم علی جان،این ماجرا کنار همه تلخی ها و سختی ها،محاسنی هم داره ها.
-چه محاسنی مثلا؟!!
-همیشه دوست داشتم یه خانوم خانه دار باشم.از طرفی هم الان که نیاز به استراحت دارم،استراحت میکنم.
خنده ای کرد و ادامه داد:
_تو هم که ماشاءالله تو همین چند روز، چند کیلو اضافه کردی.حالا خوبه من همیشه غذا درست میکردم.
علی هم خندید.
-غذاهات همیشه خوشمزه بود ولی الان فهمیدم خوشمزه تر هم میتونه باشه.
وضو گرفت و مشغول نماز شد.
بعد از نماز روی سجاده نشسته بود و فکر میکرد.علی درو باز کرد و وارد خونه شد. اما خبری از مراسم استقبال نبود.
نگران شد....
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌔
♨️نمازشب در سیره شهدا
💠شهید عباس صالح؛
🔸یک روز ديدم دارد جايي را حفر ميكند گفتم: چه ميكني؟ گفت: دارم قبر ميكنم. من رفتم كمكش. حفرهاي شد به عمق دو متر، طوري كه دو نفر راحت بتوانند در آن بنشينند.
🔸شبها "شهيد عباس صالح" با چراغ قوه ميرفت آنجا و با خداي خويش خلوت ميكرد چه زيبا بود ترنم عشق از لبهاي او كه نجوا ميكرد قرآن را و مناجات علي (ع) را و ديدني بود نماز شب و سوز نيمه شبش!
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
«بُغـــضِغَـــم دوریـَــت گلـــوگـــیر شُـــده»
تَعجیـــل بکـــُن ،⇩⇩⇩
⇦ آمـَــدنـــت دیـــر شُـــده...
↶أز کـــودکےأم مُنتـــظرم بــَـرگـــرد؎↷
بـَــرگـــرد بِبیـــن ،
⇆مُنتـــظِرت پیـــر شُـــده...
◇⇇﴿ألعـــجّلمُـــولٰا؎غـَــریبـــم𔘓﴾
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
941.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~•
وَلےبَچہ ھآ
اَزقَضآشُدڻ نَمآزصُبحتونْبِتَرسیدْ!
میڱنْخُدآ؛
أڱہ بِخوٰادخِیر؎رو؛
أزیِہ بَندها؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآزصُبحِشْروقضٰامےڪُنِه!
#تلنگرانهـ 💥
#نمازصبح
@Manavi_2