eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
داروخانه معنوی
حکمت ۱۴ 🍃روش برخورد با خویشاوندان (اخلاقی،معنوی) 🎇🎇🎇#حکمت۱۴ 🎇🎇🎇🎇 ✨وَ قَالَ ( عليه السلام ) : مَ
حکمت ۱۵ 🍃روش برخورد با فریب خوردگان(اخلاقی،اجتماعی) 🎇🎇🎇 🎇🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : مَا كُلُّ مَفْتُونٍ يُعَاتَبُ . ✅و درود خدا بر او فرمود: هر فريب خورده اي را نمي شود سرزنش كرد. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا اثبــٰـات مےکــُـند؛ ⇇ عَمـــل حُـــر بہ عـــٰالمیـــن۔۔۔ هـَــر کـــس کہ شُـــد غـــلٰام تــُـو⇩⇩⇩ ⇦عـــٰالیجنـــآب شّـــد➩ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا _مِثـــــلِ دَســـــتے کِہ مُـــــزَیّـَن ⇇ بہ« عَقیــــــقِ يَمَـــــن𑁍» أســـــت... _ايـــــن پِـــــسَر زينَـــــت بــٰـــابــــٰا؎ کَريـــــمَش﴿ حَسَـــــنﷺ𔘓⇉﴾أســـــت... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا _یِک¹ بیـــــت نــٰـــاب خـــــوٰانـــــد کِہ، ⇇ نــــِـرخ عَســـــل شِکـــــست۔۔۔ ❍↲فَـــــرزنـــــد آن بـــُــزرگ ⇩⇩⇩ ⇦کہ پُشـــــتِ جَمـــــل شِکـــــست᯽➺ شَب⁶مُحرم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا میـــگن‌ وَســـط‌ِ یک‌¹ عملّیـــٰات، ↶یهو دیـدن‌‌حـٰاج‌قـٰـاسم‌ دارَن‌ میـــرن...!↷ گُـــفتن: حـٰــاجے کُـــجا میـــر؎؟! ⇇مـــأمـــوریت‌ داریمــٰـا۔۔۔ «حـــاج‌ قـــآسم‌ 𔘓»فَـــرمـــودن: ◇مـــأموریتےمُهـــم‌تـــر أزنَمـــاز نَـــداریم..➩! أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۴ اه اه چیه بر میدارن خودشون رو بقچه بیچ میکنن که چی اخه...رفتم سمت
🌺 🌺قسمت ۵ بعد از اینکه درد و دلم با کسی که نمیدونم کی بود تموم شد از اون‌جا دل کندم و رفتم به سمت جایی که از مامان اینا جدا شدم. جالب بود که توقع داشتم هنوز همون جا وایساده باشن و من هم تو این شلوغی پیداشون کنم. بعد از این که یکم گشتم و پیداشون نکردم به امیرعلی زنگ زدم. بله.این که توقع داشتم امیرعلی اینجا باشه و جواب بده هم زیادی عاقلانه بود. هوووووف. به مامان زنگ زدم. بعد از سه تا بوق صدای گرفتش تو گوشی پیچید. مامان _حانیه کجایی مامان ؟ _دوباره حانیه؟ مامان گریه کردی؟ مامان _خوب حالا.نه گریه نکردم کجایی؟ _ نمیدونم مامان _ یعنی چی نمیدونم.بیا دم همون سقاخونه. _ باشه.بای راه افتادم به سمت همون جایی که مامان گفت اسمش سقاخونس نزدیک که شدم مامان منو دید و با یه لیوان آب اومد طرفم. مامان _قبول باشه.بیا عزیزم. _ چی قبول باشه؟ این چیه؟ مامان _ زیارت دیگه.حالا بیست سوالی میپرسی بیا بریم. _ کجا؟ مامان _ هتل _ به این زودی؟ مامان _ زوده ؟الان یک ساعت و نیمه که اومدیم. میریم بعد از ظهر میایم. چییییی؟؟؟؟؟ یعنی من یک ساعت و نیم اونجا بودم. اصلا فکرشم نمیکردم انقدر طولانی. _ مامان امیر کجاس؟ مامان_ اون حرم میمونه. دلم میخواست برم پیشش بمونم ولی از گرما داشتم میمردم دنبال مامان اینا راه افتادیم به سمت پارکینگ. . . چشمامو باز کردم.همه جا تاریکه تاریک بود. مگه چقدر خوابیده بودم. گوشیمو از عسلیه کنار تخت برداشتم تا ساعتو ببینم. اوه اوه ساعت 10 شب بود. 7 تا تماس بی پاسخ از مامان 5 تا از بابا...واه مگه کجا رفته بودن.زنگ زدم به بابا. بابا _ سلام خانم.ساعت خواب. _ سلام بر پدر گرامیه خودم. کجایید؟؟ بابا_ حرم. _ منو چرا نبردید پس؟؟؟؟؟ بابا _ والا ما هرچقدر صدات کردیم بیدار نشدی چیکار میکردیم خوب؟ حاضر شو من تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت. _ مرسی بابااااای گلم. بای سریع بلند شدم. و با بدبختی و غرغر دوباره موهامو جمع کردم و روسری و چادرمو سرم کردم.رفتم پایین و تو لابی هتل منتظر بابا موندم . . . بابا_ یه زنگ بزن مامانت ببین کجا نشستن. شماره مامانو گرفتم. _ سلام. مامان کجایید؟ مامان _ همون جایی که نشسته بودیم. _ باشه.الان میایم. رو به بابا گفتم _ مامان گفت همونجایی که نشسته بودید. با بابا به سمت همون صحنی که توش پنجره فولاد بود رفتیم..کل صحن رو فرش پهن کرده بودن . بابا یه پلاستیک بهم داد و کفشامو گذاشتم توش.و دنبالش راه افتادم. از دور مامانو و امیرعلی رو که داشتن قرآن میخوندن و دیدم.حوصله شیطنت نداشتم وگرنه کلی اذیتشون میکردم. _ سلاااااام. امیرعلی با لبخند جوابمو داد و مامان هم به سر تکون دادن اکتفا کرد..وای وای وای چه استقبال گرمی. بعد از چند دقیقه تصمیم بر این شد که به خاطر کمردرد مامان ، مامان و بابا برن خونه و من امیرعلی بمونیم. . . _ امیر _جانم؟ _ بهشت که میگن هینجاست؟ توقع این سوال رو از نداشت ظاهرا که با تعجب نگام کرد . امیرعلی_ حانیه درسته که تو همش پیش عمو بودی و همین متاسفانه ( یه مکث طولانی کرد) ولی خوب مدرسه که رفتی خواهری. _ میدونم منظور از بهشت و جهنم چیه.ولی خوب اینجا هم دسته کمی از تعریفایی که از بهشت میکنن نداره. امیرعلی_ اره خوب اینجا بهشت زمینه عزیزم. ادامه دارد.... نویسنده؛ ح سادات کاظمی . «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2