داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۲۳ سوار 206 نجمه شدم و به محض ورود صدای ضبط و زیاد کردم. نجمه_ اهم
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۲۴
اون آقا_ اونجا چه خبره؟
یه ابهتی داشت...که قشنگ ترس رو تو چهره پسرا و صاحب قهوه خونه میشد به وضوح حس کرد ولی بالاخره...
یکی از پسرا_ دنبال فضول میگردیم.
اون آقا_عه؟ الان.بچه های گشت که بیان کمک همراهیتون میکنن که راحت فضول رو پیدا کنید.
با گفتن این حرف قیافه هاشون خنده دار شده بود شدید..همون پسری که اول از همه تیکه انداخته بود
_داداش غلط کردیم به خدا دیگه تکرار نمیشه اصلا شکر خوردیم. مگه نه بچه ها؟
دوستاش سرشونو به نشانه مثبت با ترس تکون دادن. بعد همون پسر خطاب به من گفت
_خواهر ما از شما عذر میخوایم.
و بعد خطاب به دوستاش
_بچه ها بدویید.
با شنیدن کلمه خواهر داشتم میترکیدم از خنده ولی ترسیدم بخندم. تو تمام مدت حرفای اون پسره اون آقایی که الان تازه فرصت کردم تیپ و قیافش رو ببینم داشت با پوزخند نگاشون میکرد..کاملا مشخص بود که از اون بچه مذهبیاس، ریش که به نظرم چهرشو جذاب تر کرده بود، فقط از ریشاش و تسبیحی که بسته بود دور دستش میشد فهمید مذهبیه وگرنه مثله امیرعلی خیلی خوشتیپ بود چیزی که من تا حالا تو کمتر مرد مذهبی دیده بودم...
بعد از رفتن پسرا صاحب قهوه خونه هم با ترس دویید و رفت تو مغازه.پسره داشت از محوطه اونجا میرفت بیرون که ناخداگاه با عجز گفتم
_به خدا من نمیخواستم.....
برگشت طرفم، ولی تو چشمام نگاه کرد همون طور که سرش پایین بود گفت
_اگه نمیخواستید اینجوری نمیومدید....
با صدای مردی که گفت
_امیرحسین کجایی
حرفش نیمه تموم موند و جواب داد
_اومدم.
و بعد بدون خداحافظی رفت.
برگشتم سمت بچه ها.حسابی ترسیده بودن. یاسمین داشت گریه میکرد و شقایق و نجمه هم دست همو گرفته بودن و داشتن میلرزیدن.
با حرص نگاشون کردم
_چتونه؟
شقایق_تانی میدونی اگه گشت میومد ما رو میبرد مامان اینا میکشتنمون یا اگه پسرا بلایی سرمون میاوردن.
_حالا که چیزی نشده. پاشین بریم.
و به دنبال این حرف کولم رو برداشتم و به سمت پایین راه افتادم. بچه ها هم بدون هیچ حرفی دنبالم.
.
.
اعصابم حسابی خورد بود یعنی چی؟ این پسره در مورد من چه فکری کرده بود؟ شاید حجابم درست نبود ولی دلم نمیخواست پسرای اطرافم بهم تیکه بندازن و هروقت هم که این اتفاق میوفتاد اعصابم خورد میشد..و به همین خاطر کمتر پیش میومد تنها برم بیرون و بیشتر با عمو میرفتم که کسی کاری بهم نداشته باشه. ولی هعی الان که دیگه عمو نبود.کاش به حرف امیرعلی گوش داده بودم و نیمده بودم.
دوباره یاد حرف پسره افتادم. یعنی ظاهر من انقدر غلط اندازه؟ شایدم واقعا همینطور باشه.....
ادامه دارد.....
نویسنده؛ ح سادات کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌔
💠امام صادق عليهالسلام فرمودند:
🔸نماز شب، انسان را خوش سيما
خوش اخلاق و خوشبو
و روزى را زياد مى كند؛
[و زمينه]پرداخت بدهى را فراهم مى نمايد؛
🔸غم و اندوه را از بين مى برد و چشم را نورانى مى كند.
📚ثواب الأعمال، ص 42
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
🕊🦋أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🦋🕊
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
734.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~•
وَلےبَچہ ھآ
اَزقَضآشُدڻ نَمآزصُبحتونْبِتَرسیدْ!
میڱنْخُدآ؛
أڱہ بِخوٰادخِیر؎رو؛
أزیِہ بَندها؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآزصُبحِشْروقضٰامےڪُنِه!
#تلنگرانهـ 💥
#نمازصبح
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
↶أز دٰار دُنیــــــــــا⇩⇩⇩
⇦ فَقـــــط تُـــــو رو دٰارم؛
◇◇ ﴿ حُـسیــﷺـــن۔۔۔💔⇉﴾
#محرم
#امام_حسین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2