لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
به رسم ادب صلوات خاصه سلطان علی بن موسی امام رضا علیه السلام رو بخونیم
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ
وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ
صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ
بار الها درود و رحمت فرست بر على بن موسى الرضا پسندیده پیشواى پارسا و منزه و حجت تو بر هر که روى زمین است و هر که زیر خاک بسیار راستگو و شهید، درود و رحمتى فراوان و کامل و با برکت و متصل و پیوست و پیاپى و دنبال هم همچون بهترین رحمتى که بر یکى از اولیائت فرستادى.
#امام_رضا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#داستان_کرامت
#امام_رضا
در سال ۱۱۰۷ که من به زیارت حضرت رضا علیهالسلام مشرف شدم، در مراجعت از راه گرگان برگشتم.
در آنجا یکی از بزرگان سادات و صلحا برای من داستان عجیبی نقل کرد که چند سال قبل، در حدود سال ۱۰۸۰ هجری قمری، ترکمنها به اینجا حمله کرده و اموال مردم را به غارت برده و برخی زنها و دخترها را اسیر کردند، از جمله دختری را بردند که مادر بیچارهاش غیر از او فرزندی نداشت.
این پیرزن که به چنین بلایی گرفتار شده بود، روز و شب در فراق دختر اشک می ریخت و میسوخت.
تا اینکه این زن با خود گفت: حضرت رضا علیهالسلام برای کسی که او را زیارت کند ورود به بهشت را ضمانت کرده است، چطور ممکن است که بازگشت دختر مرا ضمانت نکند؟ خوب است به زیارت آن بزرگوار بروم و دختر خود را از آن حضرت بخواهم.
به همین جهت راهی مشهد مقدس شد و در حرم اشک می ریخت و دعا می کرد و دخترش را از آن حضرت می خواست.
از طرفی آن دختر را که اسیر کرده بودند، به عنوان کنیز، به تاجری فروختند. تاجر بخارایی هم آن دختر را به شهر بخارا برد تا بفروشد.
در بخارا شخص مومنی در خواب دید که در دریای عظیمی غرق شده و دست و پا میزند؛ آن قدر دست و پا زد تا خسته شد و نزدیک بود بمیرد.
ناگاه مشاهده کرد که دختری آمد و دست دراز کرد و او را از آب بیرون کشید و از دریا خارج کرد.
آن مرد از دختر تشکر کرد و بعد از آن به صورتش نگریست و از خواب بیدار شد و فکر آن دختر، او را به خود مشغول کرد!
تا اینکه به محل کار خود رفت؛ در این هنگام، شخصی وارد شد و گفت: من کنیزی برای فروش دارم اگر مایل به خرید آن هستی بیا و او را ببین.
به محض اینکه تاجر چشمش به آن کنیز افتاد؛ دید همان دختری است که دیشب او را در خواب از غرق شدن در دریا نجات داد. از دیدن او بسیار تعجب کرد.
او با خوشحالی تمام، دختر را خرید و از اوضاع و حسب و نسبش پرسید.
دختر شرح حال خود را کامل بیان کرد. تاجر از شنیدن داستان او دلش سوخت، همچنین متوجه شد که او دختری با ایمان و شیعه است.
به او گفت: ناراحت نباش ما هم مذهب تو هستیم، من چهار پسر دارم، تو هر کدام از آنها را بخواهی به عنوان شوهر میتوانی انتخاب کنی و با راحتی زندگی کنی.
دختر که بسیار از کرامات و بزرگواری امام رضا شنیده بود گفت: هر کدام که قول بدهد مرا با خود به زیارت حضرت رضا علیهالسلام ببرد با او ازدواج میکنم.
یکی از آن چهار پسر، شرط دختر را پذیرفت و آنها ازدواج کردند.
او همسر خود را برداشت و به قصد زیارت مشهد حرکت نمود، ولی دختر در بین راه مریض شد؛ شوهرش به هر نحوی بود با حال بیماری او را به مشهد مقدس رساند و محلی را برای سکونت، اجاره نمود و خود به پرستاری او مشغول شد؛ اما مریضی شدید شد و میدید که از عهدهی پرستاری او بر نمیآید. شوهر در حرم حضرت رضا علیهالسلام از خدا درخواست کرد که زنی پیدا شود تا پرستاری همسرش را عهدهدار شود.
از حرم خواست بیرون بیاید؛ پیرزنی را دید که به طرف مسجد گوهرشاد میرفت. به دلش افتاد و به آن پیرزن گفت: مادر، من غریبم و زن بیماری دارم که از پرستاری او عاجزم؛ اگر می توانید چند روزی پیش ما بیایید و برای رضای خدا، پرستاری این زائر امام رضا را عهدهدار شوید.
پیرزن فکری کرد و جواب داد: من هم زائرم و اهل مشهد نیستم؛ ولی برای خشنودی آقا، برای پرستاری میآیم.
آنها با یکدیگر به طرف منزل رفتند. وقتی داخل شدند، روپوش را از روی مریض کنار زد تا شرایط او را ببیند، اما یکباره فریاد کشید و داد زد: امام رضا ممنونم... امام رضا قربونت برم... امام رضا...
عروس مریض که با سر و صدا از خواب پریده بود یکباره با دیدن پیرزن چشمانش گرد شد و از جا بلند شد و پیرزن را در آغوش گرفت.
مرد که تعجب کرده بود پرسید اینجا چه خبر است؟!
پیرزن گفت من به حاجتم رسیدم. این دختر من است که چند سال پیش او را دزدیده بودند...
این داستان را محدث نوری در دارالسلام و سید نعمت الله جزایری در زهرالربیع نقل کرده اند که با اندکی تلخیص و ویرایش ارائه شد.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۶۵ 🔻ترک دوستان تنهایی (اخلاقی،اجتماعی،تربیتی) 🎇🎇🎇#حکمت۶۵ 🎇🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : ف
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
حکمت ۶۵ 🔻ترک دوستان تنهایی (اخلاقی،اجتماعی،تربیتی) 🎇🎇🎇#حکمت۶۵ 🎇🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : ف
حکمت ۶۶
🔻روش خواستن
(اخلاقی،اجتماعی)
🎇🎇🎇#حکمت۶۶ 🎇🎇🎇🎇
✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : فَوْتُ الْحَاجَةِ أَهْوَنُ مِنْ طَلَبِهَا إِلَي غَيْرِ أَهْلِهَا .
✅ و درود خدا بر او فرمود: از دست دادن حاجت بهتر از درخواست كردن از نااهل است.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
گـــــٰاهے مـــــوانـــــع بـــزرگے ،
⇠ بـــا یـــک بـــار مَشهـــد رفتـــن ،
از ســـرِ راه مـــا بـــرداشـــتہ مےشـــونـــد ⇨
↶او حجـــت ِخُـــدا و پنـــاه شیـــعہ اســـت .↷
آسمـــآن و زمیـــن ؛
⇇و آنـــچہ بیـــن آن دو² اســـت
در اختـــیـار﴿ امـــام رضـــٰاﷺ𔘓⇉﴾ أســـت !
«آیـّــتاللهبـــهجـــت𑁍↷»
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
#شهادت_امام_رضا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
9.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای واقعی افسران شجاع پایگاه موشکی امامعلی(ع) خرمآباد در جریان جنگ ۱۲ روزه
برای شلیک ۷۰ موشک، ۴۰ نفر از پرسنل نیروی هوافضای سپاه به شهادت رسیدند...
#مرگ_بر_اسرائیل
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
دعای خروج از ماه صفر فراموش نشه؛همه را دعا کنید
بسم الله الرحمن الرحیم
یا سَیّدُ یا سَیّدُ یا صَمَدُ یا مَنْ لَهُ الْمُسْتَنَدُ اِجْعَلْ لی فَرَجاً وَ مَخْرَجاً مَمّا اَنا فیهِ وَاکْفِنی فِیهِ وَ اَعُوذُ بِکَ بِسْمِ اللهِ التّامّاتِ یا اَللهُ یا اَللهُ یا اَللهُ یا رَحْمنُ یا رَحْمنُ یا رَحیمُ یا خالِقُ یا رازِقُ یا بارِیُ یا اَوَّلُ یا آخِرُ یا ظاهِرُ یا باطِنُ یا مالِکُ یا قادِرُ یا واهِبُ یا وَهّابُ یا تَوّابُ یا حَکیمُ یا سَمیعُ یا بَصیرُ یا غَفورُ یا رَحیمُ یا غافِرُ یا شَکُورُ یا عالِمُ یا عادِلُ یا کَریمُ یا رَحیمُ یا وَدودُ یا غَفورُ یا رَؤفُ یا وِتْرُ یا مُغیثُ یا مُجیبُ یا حَبیبُ یا مُنیبُ یا رَقیبُ یا مَعیدُ یا حافِظُ یا قابِضُ یا حَیُّ یا مُعینُ یا مُبینُ یا جَلیلُ یا جَمیلُ یا کَفیلُ یا وَکیلُ یا دَلیلُ یا حَیُّ یا قَیّومُ یا جَبّارُ یا غَفّارُ یا حَنّانُ یا مَنّانُ یا دَیّانُ یا غُفْرانُ یا بُرْهانُ یا سُبْحانُ یا مُسْتَعانُ یا سُلْطانُ یا اَمینُ یا مُؤمِنُ یا مُتَکَبِّرُ یا شَکُورُ یا عَزیزُ یا عَلیُّ یا وَفِیُّ یا قَویُّ یا غَنیُّ یا مُحِقُّ یا اَمینُ.
(آمین یا رب العالمين)
التماس دعا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚 #رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۲۹ و ۳۰ صدرا فکر
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚 #رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۳۱ و ۳۲
آیه لبخندی زد به دخترک شکستهای که تازه سر پا شده بود. دختری که همسن و سال خودش بود اما مادری میکرد برایش، حالا میخواهد پشت باشد، محکم باشد، تکیهگاه شود؛ شاید بهخاطر احسان!
_از احسان چه خبر؟ عروسی کی شد؟
رها سر به زیر انداخت و سکوت کرد.
_ازدواج کردم.
آیه شوکه پرسید:
_کی؟ چه بیخبر!
به دستهای رها نگاه کرد...
حلقه ای نبود! صورتش هنوز دخترانه و دست نخورده بود. قلب داغ دیدهاش ترسید... از این نبودنها لرزید!
_تعریف کن، میشنوم!
+اما...
_اما نداره، جواب منو بده!
این آیهی دقایقی قبل نبود. تکیهگاه بیپناهیهای رها بود، دختر دلبند حاج علی بود، دکتر آیه معتمد بود.
+خب اون آقایی که باهاش اومدم، صدرا زند..برادر شریک رامینه....
رها تعریف کرد و آیه گوش داد.حاج علی قصهی این مادر و دختر را میدانست، چه دردناک است این افکار غلط...
_خدای من! رها چرا منو خبر نکردی؟
رها دستپاچه شد.
_به خدا خانوادهی خوبیان، اذیتم نمیکنن؛ تو آروم باش!
آیه فریاد زد:
_چرا اینکارو کردی؟ چرا قبول کردی؟ چرا از اون خونهی لعنتی نزدی بیرون؟ چرا اینکارو کردی؟ به من زنگ میزدی میومدم دنبالت؛ اصلا به احسان فکر کردی؟ اون به جهنم... زندگی مادرت رو ندیدی؟ زندگی خودت رو ندیدی؟
آیه بلند شد و قصد خارج شدن از آشپزخانه را داشت که حاج علی او را نشاند:
_آروم باش دختر، کاریه که شده. نمک رو زخم نباش، مرهم شو براش.
رها اشک ریخت... برای خودش، برای بیکسیهایش، برای رهای بیکس شدهاش:
_مادرم دستشونه آیه... مادرم!
آیه آه کشید:
_باید بهم میگفتی!
+بهم فرصت ندادن. کاری از کسی بر نمیومد.
_حداقل میتونستم کنارت باشم...
رها ملتمس گفت:
_الان باش! کنارم باش و بذار کنارت باشم...
آیه آغوش گشود برای دختر خستهای که مقابلش بود. رها خود را در آغوش خواهرانهاش رها کرد. رها مادرانه خرج میکرد، خواهرانه خرج میکرد.
**************************
ارمیا نگاه دوبارهای به خانه انداخت.
دو روز گذشته بود. گوشهای از ذهنش درگیر و دار این خانواده بود. آخر این گوشهی کوچک ذهن، کار خودش را کرد. ارمیا را به آن کوچه کشاند.
میخواست حال و روزشان بداند. از زنی که همسر از دست داده و صبور است بداند، از بیقراریهای پنهانش بداند، از پدری که دخترش را سیاهپوش به خانه آورده بود بداند،
میخواست از آیه و نمازهایش بداند،
از قدرت دعاهایش بداند، از آه مظلومانهای که گاه به گاه از سینهاش خارج و رنج بود و درد بداند،
میخواست خدای حاج علی را بشناسد... خدای آیه را بشناسد؛ میخواست بداند آنچه را که هیچگاه نتوانسته بود بداند.
در کوچه قدم میزد.
موتور در کنارش بود.مقابل در ورودی ساختمان. نه نام خانوادگی حاج علی را میدانست، نه خبری از آنها میشد که
ببیندشان!
توجهش به خودرویی که مقابل موتورسیکلتش پارک کرد جلب شد. سر
چرخاند به سمت مرِد جوانی که از سمت راننده پیاده شده بود. این مرد را دیروز هم دیده بود که از ساختمان خارج شد.
_ببخشید آقا.
+با منید؟
_بله. ازتون یه سوال داشتم؛ شما تو این ساختمون کسی رو میشناسید که شهید شده باشه؟ یعنی میدونید کدوم واحده؟
مرد که دهان باز کرده بود بگوید اهل این خانه نیست، لب فرو بست و سری به نشان تایید تکان داد.
_کدوم واحدن؟
+منم همونجا میرم، با من بیاید.
ارمیا با او همراه شد. وقتی زنگ واحد را زد، حاج علی را دید. مرد جوان سلام و احوالپرسی کرد و بعد ارمیا را نشان داد:
_ایشون دنبال واحد شما میگشتن.
حاج علی لبخند آشنایی زد:
_سلام آقا ارمیا! شما اینجا چیکار می کنید؟
ارمیا دست دراز شده حاج علی را در دست گرفت:
_خواستم خبری از دامادتون بگیرم.
حاج علی هر دو را به داخل دعوت کرد:
_لطف کردید؛ فعلا که خبری نیست، اما همین روزا دیگه میارنش. شماها با هم آشنا نشدید؟
و بعد خودش معرفی کرد:
_آقا صدرا همسر یکی از دوستان دخترم آیه هستن، چند روزه که همسرشون پیش دخترمن و ما رو مدیون لطفشون کردن.
صدرا محجوبانه گفت:
_اختیار دارید حاج آقا، انجام وظیفه است.
+لطفته پسرم؛ آیه وقتی رها خانم کنارشه آرومتره رها خانم هم همینطوره؛ اما این آقا که دنبال ما میگشت، داستان داره، تو جاده چالوس با هم آشنا شدیم. در جریان برف و بسته شدن راهها که بودید؟
صدرا تایید کرد و حاج علی ادامه داد:
_ما هم تو جاده گیر کرده بودیم که به کمک هم و به لطف خدا راه باز شد.
ارمیا و صدرا اظهار خوشوقتی کردند.
صورت سه تیغ شده این دو مرد اصلا به این خانه و این شهید نمی آمد، انگار وصلهای ناجور بودند؛ یعنی حاج علی هم آنان را وصلهی ناجور میدانست؟
ارمیا: _اگه.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2