#صلوات_خاصه_حضرت_محمد(ص)
🍃🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ كَمَا حَمَلَ وَحْيَكَ وَ بَلَّغَ رِسَالاَتِكَ
وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ كَمَا أَحَلَّ حَلاَلَكَ وَ حَرَّمَ حَرَامَكَ وَ عَلَّمَ كِتَابَكَ
وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ كَمَا أَقَامَ الصَّلاَةَ وَ آتَى الزَّكَاةَ وَ دَعَا إِلَى دِينِكَ
وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ كَمَا صَدَّقَ بِوَعْدِكَ وَ أَشْفَقَ مِنْ وَعِيدِكَ
وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ كَمَا غَفَرْتَ بِهِ الذُّنُوبَ وَ سَتَرْتَ بِهِ الْعُيُوبَ وَ فَرَّجْتَ بِهِ الْكُرُوبَ
وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ كَمَا دَفَعْتَ بِهِ الشَّقَاءَ وَ كَشَفْتَ بِهِ الْغَمَّاءَ وَ أَجَبْتَ بِهِ الدُّعَاءَ وَ نَجَّيْتَ بِهِ مِنَ الْبَلاَءِ
وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ كَمَا رَحِمْتَ بِهِ الْعِبَادَ وَ أَحْيَيْتَ بِهِ الْبِلاَدَ وَ قَصَمْتَ بِهِ الْجَبَابِرَةَ وَ أَهْلَكْتَ بِهِ الْفَرَاعِنَةَ
وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ كَمَا أَضْعَفْتَ بِهِ الْأَمْوَالَ وَ أَحْرَزْتَ بِهِ مِنَ الْأَهْوَالِ وَ كَسَرْتَ بِهِ الْأَصْنَامَ وَ رَحِمْتَ بِهِ الْأَنَامَ
وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ كَمَا بَعَثْتَهُ بِخَيْرِ الْأَدْيَانِ وَ أَعْزَزْتَ بِهِ الْإِيمَانَ وَ تَبَّرْتَ بِهِ الْأَوْثَانَ وَ عَظَّمْتَ بِهِ الْبَيْتَ الْحَرَامَ
وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ أَهْلِ بَيْتِهِ الطَّاهِرِينَ الْأَخْيَارِ وَ سَلَّمَ تَسْلِيماً🌸🍃
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#داستان_کرامت
#پیامبر_اکرم
سخن گفتن گرگ با پیامبر اسلام #حضرت_محمد (ص) وچوپان....
رسول خدا(ص)روزی نشسته بودندناگاه چوپانی که به خود میلرزید وتعجب تمام وجودش رافراگرفته بود وارد شداز دور که پیغمبر اکرم اورا دیدند به اصحاب فر مودند:این شخص امر عجیبی را مشاهده کرده وبرای شما خبر اورده است.
وقتی چوپان نزدیک شد رسول خدا به او فرمود:حادثه ای که تو را پریشان کرده برای ما نقل کن.
عرض کرد ای رسول خدا مطلب بسیار عجیبی است !در میان گوسفندانم بودم که گرگی امدوگوسفندی رابرداشت!فلاخن(سنگ انداز)رابه طرف او پرتاب کردم وگوسفند راازاوگرفتم!دوباره به گوسفندان حمله کرد!یکی ازانهارابرداشت من هم فلاخن رابه طرف اوپرتاب کردم وبازپس گرفتم این عمل چهار بار تکرار شد.
مرتبه پنجم باگرگ ماده اش امد ومن دفاع کردم.ناگاه برنشیمنگاهش نشست وبه زبان ما شروع به سخن گفتن کرد وگفت:ایاحیانمیکنی بین من وروزی من که خدابرایم قرارداده مانع میشوی؟من چگونه گرسنگی خودرابرطرف کنم؟باخودگفتم:چقدرعجیب است این حیوان به لغت ادمی صحبت میکند!
گرگ گفت:می خواهی تراازمطلب عجیب تری باخبر کنم!محمد(ص)فرستاده ی پروردگارعالمیان درمیان مردم است به انها اخبارگذشتگان راکه به وقوع پیوسته وانچه هنوز واقع نشده میگوید ویهود بااینکه می دانند او راست می گویدودر اسمان خوانده اند که اواز همه راراستگوته آنهاست وآنهارااز مرض جهان وضلات می رهاند وای بر توای چوپان بهاو ایمان بیاور تااز عذاب الهی ایمن گردی!
گفتم:به خدا قسم از کلام توواز این که مانع روزی توشدم خجالت می کشم حالا تو واین گوسفندان هرچقدر می خواهی از انها بخور مانع نخواهم شد.
گرگ گفت:خدا شکرخداوندرابجای آورد چون تواز کسانی هستی که به آیات ونشانه های قدرت پروردگارعبرت گرفته وتسلیم امراومی شوی ولی بد بخت وگمراه کسانی هستند که نشانه های قدرت پروردگار را در مورد محمد(ص)وبرادرش علی ابن ابی طالب(ع)مشاهد میکنند شجاعت وفدا کاری علی علیه سلام درمورد اسلام که هیچکس اندازه ی او نکرده وسخن پیامبر را که دستور ولایتش را دادو می گوید از دشمنانش بیزاری جویید و هیچ عملی اگر چه بسیار زیاد باشد در صورت مخالفت با علی نمیپذیرد ولی بازهم بااو دشمنی وبا دوستانش دشمنی می کنند.
این عجیب ترو شگفت انگیز تر است از کار تو که مرا منع کردی چوپان گفت:به گرگ گفتم: چنین چیزهایی می شود؟گفت:بلی از انها بزرگتر آنکه او را به زودی وبه ناحق وناروا می کشند واولاد او را به قتل می رسانندوحرمت ایشان را حفظ نمی کنند وبا این وصف خودرا مسلمان می دانند وسر انجام کار خداوند ما طایفه گرگ هارا مامورریت می دهد اینها را در دوزخ پاره پاره کنیم ولذت مارادراین قرار می دهد که آنها را شکنجه کنیم.
چوپان گفت:اگر محا فظت از این گوسفندان که بعضی مال من و بعضی امانت است نبود به دنبال محمد(ص) می رفتم تا او را ببینم!گرگ گفت:ای بنده خدا تو برو وگسفندانت را به من بسپارتا برایت حفظ کنم.
گفتم:چگونه به امانت داری تواطمینان کنم؟گفتم:ای بنده خدا کسی کم زبان مراگویا کرده و براین ها امین قرار می دهد!آیا من به پیامبر اسلام محمد(ص)ووحی او علی(ع)ایمان نیاورده ام؟تو دنبال کارخود برو من از اینها مراقبت می کنم!زیرا من خدمت گزار پیامبر(ص)ودوست دار علی علیه سلام هستم.
ای پیامبر خدااکنون گوسفندانم را نزد این گرگ ومادهی او رها کردم وامدم!پیامبربه چهرها نگاهی کردودیدبعضی خوشحالندوباتصدیق نگاه می کنندوبعضی باشک وتکذیب چهره درهم کشیده اندوبعضی ازمنافقین به بعضی دیگرمخفیانه میگوینداین توطئه است تامارافریب دهند.
رسول خداتبسمی نمودوفرمود:اگرشماشک داریدمن یقین دارم.سپس فرمود:این چوپان حاضراست!بااوبه سوی گله بشتابید !ان دوگرگ رامشاهده کنید!اگردیدیدباماصحبت کردندوگوسفندان اوراچوپانی کردندگفتارچوپان راتصدیق کنید!وگرنه هرکس به عقیده ی خود باشد.
دراین هنگام رسولبه همراه عده ای ازمهاجرین وانصار به راه افتاد وقتی به گله رسیدندچوپان گفت:این گوسفندان من هستند.
منافقین فوراگفتند پس دوگرگ کجاهستند؟وقتی نزدیک شدند دو گرگ را دیدند که اطراف گوسفندان می چرخندو هرچه را که بخواهید آزاری به گوسفندان دور می کنندرسول خدا فرمود:آیا دوست دارید بفهمید که مقصود این گرگ کسی غیر از من نبود؟گفتند بله یا رسول الله.
فرمود اطراف مرا احاطه کنید تا ان دوگرگ مرا نبینند پس اطراف آن حضرت را گرفتند آنگاه به چوپان فرمود:به این دو گرگ بگو آن محمد(ص)که تو از ان نام بردی در میان اینها کدام است ؟وچوپان چنین کرد!گرگ به طرف آنها امد ویکا یک آنها را برسی کرده وکنار میزد تا به رسول خدا رسید گرگ ماده ام به دنبال او رسید.
وقتی ان حضرت را یا فتند گفتند:درود برتو ای فرستاده ی پروردگار جها نیان وای سر ور مخلوقات.....
آنگاه به عنوان احترام دو گونه ی خود را برزمین گذاشته وبه خاک مالیدند وگفتند:ما این چوپان را به طرف شما فرستادیم واز جریان شما باخبر کردیم.
رسول خدا نگاهی به منا فقین کردند وفرمودند:آنها که کافرند از این امر راه فراری ندارند!بعد روبه ان دو گرگ با صدای بلند فرمودند:محمد رابرای این جمعیت معرفی کردید اکنون علی که از او نام برده اید را به ما نشان دهید؟
آن دو گرگ به جستجو پرداختند تا به علی علیه السلام رسیدند همینکه او را مشا هده کردند خود را به خاک افکندند وبه عنوان تواضع گونه های خود را به خاک مالیدند وگفتند:درود برتو ای صاحب بخشش وجوان مردی ای کسی که کتاب های اسمانی گذشته را داناست وجانشین محمد مصطفی است ای کسی که با دوستی تو دوستانت به سعادت می رسند ودشمنانت بد بخت گمراهند ای کسی که سرور اهل بیت پیامبر وبزرگ انها هستی....
اصحاب رسول خدا گفتند :ما گمان نمی کردیم علی ابن ابی طالب چنین موقعیتی در میان درندگان داشته باشد!واین گونه اورا احترام کنند!رسول خدا فرمود اگر موقعیت او را در نظر موجودات دیگری که در خشکی ودر یاودر اسمان هاوزمین هستند وانها که در حجاب ها وکرسی اند مشاهده کنید چه خواهید گفت؟
📚برگرفته از کتاب فضائل اهل بیت جلد ۱{به نقل ازکتاب تفسیر امام حسن عسکری
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۸۴ 🔻مردم پس از جنگها (سیاسی،نظامی 🎇🎇🎇#حکمت۸۴ 🎇🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : بَقِيَّةُ ال
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
حکمت ۸۴ 🔻مردم پس از جنگها (سیاسی،نظامی 🎇🎇🎇#حکمت۸۴ 🎇🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : بَقِيَّةُ ال
حکمت ۸۵
🔻پرهیز از ادعاهای علمی
(علمی،اخلاقی)
🎇🎇🎇#حکمت۸۵ 🎇🎇🎇
✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : مَنْ تَرَكَ قَوْلَ لَا أَدْرِي أُصِيبَتْ مَقَاتِلُهُ .
✅ و درود خدا بر او فرمود: كسي كه از گفتن نمي دانم روي گردان است، به هلاكت و نابودي مي رسد.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
﴿آیـــّـتﷲبهجـــت 𑁍﴾
مےفـــرمـــودنـــد:
عـــلّامہ طبـــاطبـــٰایے در نـــجـــف
مےگُـــفتـــند :
مـــن بـــعـــد أز هـــر نمـــاز واجـــب،
فـــلان عـــدد معـــاویہ را لـــعـــن مےکـُــنـــم.
نمےدانـــم وقتے ایـــران آمَـــدنـــد،
همـــان کـــار را ادامہ مےدٰادنـــد
یـــا نہ و عـــددش هـــم یـٰــادم رفـــتہ
أســـت.
بعـــد آقـــآ؎ بـــهجَـــت فـــرمـــودنـــد:
آیـــا مـــا آن عِـــرق دیـــنے را داریـــم کہ
مــُـعـــاویہ را لَـــعـــن بـــکُـــنیـــم؟
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚 #رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۶۹ و ۷۰ رویا با ع
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚 #رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۷۱ و ۷۲
رها: _آخه با این وضع سرکار اومدنت چیه؟ خب مرخصی میگرفتی!
آیه: _نیاز دارم به کار! سرم گرم باشه برام بهتره!
ساعت 10 صبح رها با مراجعش مشغول صحبت بود. در اتاق با ضرب باز شد،...
رها چشم به سمت در گرداند، رویا بود.
+پس اینجا کار میکنی؟
_لطفا بیرون باشید، بعد از اتمام وقت ایشون، در خدمتتون هستم!
+بد نیست تو که اینقدر چادر دور خودت پیچیدی، توی یه اتاق در بسته با نامحرم نشستی؟ شیطون نیاد وسطتون!
رها تشر زد:
_لطفا بیرون باشید خانم! خانم موسوی... خانم موسوی... لطفا با نگهبانی تماس بگیرید!
رویا پوزخندی زد:
+جوش نیار! حرف دارم باهات؛ بیرون منتظرم، معطلم نکن!
رها کلافه شده بود. معذرتخواهی کرد و مشاورهای که دقایق آخرش بود را به پایان رساند.
با رفتن مرد، رویا وارد اتاق شد.
+از زندگی من برو بیرون!
_من توی زندگی تو نیستم.
+هستی! وقتی اسمت توی شناسنامهی صدراست یعنی وسط زندگی منی!
_من به خواست خودم وارد زندگی آقای زند نشدم که الان به خواست خودم برم بیرون.
+بالاخره که صدرا طاقت میده، تو زودتر برو!
_کجا برم؟
+تو کار داری، حقوق داری، میتونی زندگی خودتو بچرخونی. از اون خونه برو! من صدرا رو راضی میکنم.
_هنوز نفهمیدید آقای زند دیگه به حرف شما زندگی نمیکنه!
+و این تقصیر توئه... تو بری همه چیز درست میشه!
رویا فریاد زد و آیه نفس گرفت.
صدا را شناخته بود. از مراجعش عذرخواهی کرد و به سمت اتاق رها پا تند کرد. تازه وارد پنج ماهگی شده بود و سنگینیاش هر روز بیشتر میشد. در اتاق رها را باز کرد.
چند اتفاق افتاد... رها رو گرداند سمت در و نگاه به آیه دوخت.
رویا آیه را دید و برافروختهتر شد و فریاد زد:
_همهش تقصیر شما دوتاست، شوهرمو دوره کردید که از من بگیریدش!
رها چشم از آیه نگرفت. نگاهش شرمندهی آیهاش بود. رویا به سمت رهایی رفت که ایستاه بود مقابل میزش و نگاه به آیه داشت. با کف دست به سینهی رها زد. رهایی که حواسش نبود و با آن ضربه، به زمین افتاد و چشمهایش بسته شد.
آیه جیغ زد و نگاهش مات رهای بیحرکت شد. خون روی زمین را که قرمز کرد، دکتر صدر و مشفق هم رسیدند...
سایه که رها را دید جیغ کشید.
دکتر مشفق: _خانم موسوی... خانم موسوی... با اورژانس تماس بگیرید!
تمام مراجعان و کادر درمانی آنجا جمع شده بودند. دکتر مشفق درحال معاینهی رها بود، استاد روانپزشکی رها بود. پلیس آمد، اورژانس هم آمد، یکی رویا را برد و دیگری رها را!
در بیمارستان، رها هنوز بیهوش بود.
آیه بالای سرش دعا میخواند و گهگاه با تلفن رها به صدرا زنگ میزد... هنوز خاموش بود!
آیه به پلیس هر آنچه را که دیده بود گفته بود و اکنون منتظر همسر رها بودند! طرف کدام را میگرفت؟ زنش یا نامزدش؟
بعد از چند ساعت بلاخره تماس برقرار شد و صدای صدرا در گوشی پیچید:
_رها الان کار دارم، تازه از دادگاه اومدم بیرون! تا نیم ساعت دیگه یه دادگاه دیگه دارم، خودم بهت زنگ میزنم.
قبل از آنکه تماس را قطع کند آیه سخن گفت:
_آقا صدرا!
قلب صدرا در سینهاش فرو ریخت؛
از صبح دلش شور میزد و حالا... چرا آیه با تلفن رها به او زنگ زده بود؟ رهایش کجاست؟
_چی شده؟ رها کجاست؟
+بیمارستان... بیاید! بهتون نیاز داره.
صدرا بدون فکر کردن به هر چیزی فقط گفت:
_اومدم!
صدرا بیقرار بود، با سرعت میرفت. به بیمارستان که رسید، چشم چرخاند برای دیدن آشنا... کسی نبود! از اطلاعات دربارهی رهای این روزهایش پرسید و به آیه رسید...
_آیه خانم!
آیه نگاه به صدرای بیقرار کرد،
میدانست سوالش چیست، پس منتظر نشد که او بپرسد:
_بیهوشه، هنوز به هوش نیومده؛ ضربهی سختی به سرش خورده!
+چرا؟ تصادف کردید؟
تلفن صدرا زنگ خورد. پدر رویا بود!
چه بدموقع! صدا را قطع کرد اما دوباره زنگ خورد. کلافه از آیه عذرخواهی کرد و جواب داد:
_الان نمیتونم، باهاتون تماس میگیرم!
آقای شریفی: _صبرکن صدرا، مشکلی پیش اومده! خودتو برسون کلانتری، بهت نیاز دارم.
صدرا وکیل آقای شریفی بود،
اصلا از همین طریق رویا دیده بود و عاشقش شده بود. گوشی را قطع کرد و به سمت در ییمارستان رفت:
_برمیگردم! شما پیشش باشید، زود میام.
آیه رفتنش را نگاه کرد:
"چیزی مهمتر از تمام زندگیت هست آقای زند؟"
وقتی به کلانتری رسید، آقای شریفی را دید:
_سلام، چیشده؟ من باید برم بیمارستان!
آقای شریفی: _چیز مهمی نیست، فقط تو باید رضایت بدی!
_رضایت چی؟
آقای شریفی: _چیزی نیست، زیادم طول نمیکشه، با من بیا!
وارد اتاق افسر نگهبان شدند.
_اینم آقای زند همسر خانم مرادی، اومدن برای رضایت!
نام فامیل رها که به همسری صدرا معرفی شد برایش عجیب بود.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2