eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
صلوات خاصه امیرالمومنین اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ أَخِي نَبِيِّكَ وَ وَلِيِّهِ وَ صَفِيِّهِ [وَ وَصِيِّهِ‏] وَ وَزِيرِهِ وَ مُسْتَوْدَعِ عِلْمِهِ وَ مَوْضِعِ سِرِّهِ وَ بَابِ حِكْمَتِهِ وَ النَّاطِقِ بِحُجَّتِهِ وَ الدَّاعِي إِلَى شَرِيعَتِهِ وَ خَلِيفَتِهِ فِي أُمَّتِهِ وَ مُفَرِّجِ الْكُرَبِ [الْكَرْبِ‏] عَنْ وَجْهِهِ قَاصِمِ الْكَفَرَةِ وَ مُرْغِمِ الْفَجَرَةِ الَّذِي جَعَلْتَهُ مِنْ نَبِيِّكَ بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاهُ وَ عَادِ مَنْ عَادَاهُ وَ انْصُرْ مَنْ نَصْرَهُ وَ اخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ وَ الْعَنْ مَنْ نَصَبَ لَهُ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ وَ صَلِّ عَلَيْهِ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْصِيَاءِ أَنْبِيَائِكَ يَا رَبَّ الْعَالَمِينَ . «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
9. بازگشت خورشید محمّد بن یعقوب کلینی به سند خویش از فضیل بن یسار روایت کرده که امام محمّد باقر از پدرش امام سجّاد و او از پدرش امام حسین علیهم السلام اینگونه روایت کرده است: پس از جنگ نهروان حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السلام از ناحیه نهروانات حرکت کرده (به سمت کوفه به راه افتادند)؛ در آن زمان شهر بغداد بنا نشده بود تا اینکه به منطقه براثا رسیدند. در آنجا نماز ظهر را بر پا داشتند، پس از نماز به راه خود ادامه داده تا اینکه هنگام عصر به سرزمین بابِل رسیدند، وقت نماز عصر فرا رسیده بود. مسلمانان از هر طرف صدا زدند: ای امیرمؤمنان، وقت نماز عصر شده است. حضرت فرمود: «این سرزمین تا کنون سه بار دهان باز کرده و مردم را به کام خویش فرو برده است، برای بار چهارم نیز چنین خواهد کرد. برای وصی پیامبر نماز خواندن در چنین سرزمینی جایز نیست، هر کدام از شما می‌خواهد می‌تواند نمازش را در همین جا بخواند.» منافقان گفتند: او نمازش را نمی‌خواند ونماز خوان‌ها را می‌کشد (منظور آنها از نماز خوان‌ها اهل نهروان بود) جویریه می‌گوید: من گفتم تا حضرت نماز نخوانده من هم نمازم را نخواهم خواند. امروز نمازم را بر عهده وی قرار می‌دهم. به همراه یکصد تن از سواره نظام به دنبال حضرت به راه خویش ادامه دادیم تا اینکه از سرزمین بابِل خارج شدیم در حالی که خورشید در حال غروب بود، تا اینکه خورشید غروب کرد و افق لاله‌گون شد. جویریه می‌گوید: حضرت رو به من کرد و فرمود : «جویریه ، آب بیاور». من ظرف آب را برای وی بردم و ایشان وضو گرفت و سپس فرمود: « جویریه اذان بگو.» گفتم: هنوز وقت نماز شام نرسیده است. فرمود : برای نماز عصر اذان بگو. پیش خود گفتم: اذان نماز عصر را پس از غروب خورشید بگویم؟ ولی جهت اطاعت از فرمان ایشان اذان گفتم. فرمود. اقامه بگو. مشغول گفتن اقامه شدم. در همان حال دیدم لب‌های حضرت حرکت می‌کند وسخنی بر زبان دارد که شبیه صدای چلچله‌ها است. چیزی از آن نفهمیدم. ناگهان خورشید را که صدای شدیدی از آن شنیده می‌شد، دیدم که (از سمت مغرب) بالا می‌‌آید تا اینکه به جایی رسید که وقت نماز عصر بود و در آن وضعیّت توقّف کرد. حضرت از جای خویش برخاست، تکبیرة الاِحرام گفته، مشغول خواندن نماز عصر شد. ما نیز پشت سرش ایستاده وبا وی نماز خواندیم. با پایان یافتن نماز، ناگهان خورشید غروب کرد، همچون چراغی که در طشت آب بیفتد وخاموش شود. با غروب خورشید ستارگان آشکار شدند. حضرت رو به من کرد و فرمود «ای کسی که یقینت ضعیف شده، برای نماز شام اذان بگو.» «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۸۵ 🔻پرهیز از ادعاهای علمی (علمی،اخلاقی) 🎇🎇🎇#حکمت۸۵ 🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : مَنْ تَ
حکمت ۸۶ 🔻برتری تجربه پیران از قدرتمندی جوانان (اخلاقی ،تجربی) 🎇🎇🎇 🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : رَأْيُ الشَّيْخِ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ جَلَدِ الْغُلَامِ وَ رُوِيَ مِنْ مَشْهَدِ الْغُلَامِ . ✅ و درود خدا بر او فرمود: انديشه پير در نزد من از تلاش جوان خوشايندتر است (و نقل شده كه تجربه پيران از آمادگي رزمي جوانان برتر است.) 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا یـــکے أز راه‌هـــٰا؎ ⇇ نـــجـٰــات انـــســـان أز گـــنـــاه،⇩⇩⇩ ⇦⇦پـــنـــٰاه بـــردن بہ «امـــام زمـــآنﷺ𔘓» أســـت.. ➛ ↶آیّـــتﷲجــــٰاودان↷ أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا شیـــطان أز حـــمـــلات ریـــز ⇇شُـــروع مےکـــنـــد، ولے بہ کـَــم راضـــے نیـــست!⇉ ⇦ابـــتـــدا ارتـــفــٰـاع پـــروازت را کـــم‌کـَــرده وسطـــح هـــوس‌هـٰــایـــت را اُفـــت مےدهـــد و بـــعـــد بہ راحـــتے اصــٰـابـــت بـــا کـــوه وسُقـــوطـــت را رقَـــم مےزنـــد..! ↳↳❍ ﴿ استــــادمحـــمّـــدشُـــجـــاعے𑁍﴾ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚 #رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۷۱ و ‌۷۲ رها: _آخ
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚 عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۷۳ و ۷۴ نام فامیل رها که به همسری صدرا معرفی شد برایش عجیب بود! چرا این موضوع را مطرح کرده‌اند؟ صدایی افکارش را پاره کرد: _صدرا، زودتر منو از اینجا ببر! "رویا اینجا چه میکنی؟" صدرا: _اینجا چه خبره؟ افسر نگهبان: _مگه شما خبر ندارید؟ صدرا سری به نشان نه تکان داد و اخم افسر نگهبان در هم رفت: _شما گفتید میدونن چی شده و دارن برای رضایت میان و این خانم برای همین نرفتن بازداشتگاه! آقای شریفی: _مشکلی نیست، ایشون نامزد دخترم هستن، الان رضایت میدن! افسرنگهبان: _نامزد دختر شما یا همسر خانم مرادی؟ آقای شریفی: _هر دو! افسر نگهبان سری به حالت افسوس تکان داد و رو به صدرا توضیح داد: _این خانم به جرم حمله به خانم مرادی دستگیر شدن، پدرشون میگن شما رضایت میدید، این درسته؟ رضایت میدید یا شکایت دارید؟ سعی کرد ذهنش را به کار بیندازد، رهای این روزهایش در بیمارستان بود. آیه چه گفت؟ هنوز به هوش نیامده! رویا در کلانتری و رضایت صدرا را میخواست؟ چه گفت افسر نگهبان؟ گفت همسر خانم مرادی یا نامزد خانم شریفی؟! صدرا چه کسی بود؟ در تمام این زندگی‌اش چه کسی بود؟ رویا دیشب چه گفته بود؟ رها که صبح با لبخند سرکارش رفته بود! امروز بیشتر از تمام روهای گذشته با او حرف زده بود! رویا کجای این قصه بود؟ صدرا: _چه بلایی سر رها اومده؟ یکی برای من توضیح بده چرا زنم رو تخت بیمارستانه؟ آقای شریفی: _چیزی نشده، الان مهم اینه که رویا رو ببریم بیرون، اون ترسیده! "رهایش هم میترسید، وقتی زن او شده بود! وقتی رویا داد زده بود، حتما باز هم ترسیده بود! رهایش را ترسانده‌اند؟ این روزها رها از همیشه ترسان‌تر بود. صدرا که ترسش را دیده بود و فهمیده بود! صدرا: _پرسیدم چی شده؟ چرا زنم بیمارستانه! آقای شریفی: _چیه زنم زنم راه انداختی؛ انگار همه چیزو فراموش کردی؟ صدرا رو به افسر نگهبان کرد: _چی شده؟ لطفا شما بهم بگید! افسر نگهبان: _طبق اظهارات شاهد... رویا به میان حرفش دوید: _اون دوستشه، هرچی گفته دروغ گفته! افسر نگهبان: _ساکت باشید خانم وگرنه مجبورم بفرستمتون بازداشتگاه! این آقا هم انگار میلی به رضایت نداره، پس ساکت باشید! داشتم میگفتم آقای زند، طبق گفته شاهد ماجرا، این خانم تو محل کار خانم مرادی باهاشون درگیری لفظی داشتن و در یک حرکت ناگهانی ایشون رو هل دادن، همسرتون زمین میخورن و بیهوش میشن! ضربه‌ای که به سرشون وارد شده شدید بوده و هنوز به‌هوش نیومدن؛ دکتر میگه تا به‌هوش نیان میزان آسیب مشخص نمیشه؛ متأسفانه معلوم نیست کی به‌هوش بیان... دنیا دور سر صدرا چرخید. سرش به دوران افتاد. رهای این روزهایش شکننده بود... رهای این روزهایش به تکیه‌گاهی مثل آیه تکیه داده و ایستاده بود. رهای این روزهایش که کاری به کار کسی نداشت! آیه را آورد برای خاطر رهایی که دل دل میزد برایش! چرا رها خوابید؟ بیدار شو که چشمی انتظار چشمانت را میکشد! این سهم تو از زندگی نیست! آقای شریفی: _تو رضایت بده؛ الان باید برم سفر، وقتی برگشتم، با هم صحبت میکنیم و مسئله رو حل میکنیم! چرا همه فکر میکردند رها مهم نیست؟ چرا انتظار دارند صدرا از همسرش بگذرد؟ چطور رفتار کردی که زنت را اینگونه بی‌ارزش کرده‌اند مرد؟ حالا میدانست چرا وقتی از بیمارستان بیرون آمد، نگاه آیه تلخ شد... شاید او میدانست صدرا به کجا و برای چه میرود؛ شاید او هم از همین رضایت میترسید! صدرا: _من از این خانم... مکثی کرد.... به رویای روزهای گذشته‌اش فکر کرد. رویایی که تنهایش گذاشت سر خاک تنها برادرش؛ رویایی که همیشه متوقع بود و با بهانه و بی‌بهانه قهر بود! رهای این روزهایش همیشه آرام بود و ... مهربانی میکرد و بی‌توقع بود! نفس گرفت: _شکایت دارم! "به خاطر کدام گناهت شکایت کنم؟ مظلومیتِ خوابیده روی تخت را یا نیش‌هایی که به او زدی؟ حرفهای تلخت را یا دل‌هایی که شکستی را؟ برای خودم یا برای او؟ اویی که تمام زندگی‌ام شده! اویی که نمازش آرام دلم گشته؟" صدرا رو برگرداند و از کلانتری خارج شد. رهایش روی تخت بیمارستان بود و بیشتر از آنکه او نیازمند صدرا باشد، صدرا نیازمند او بود! چند روز گذشته بود ، و صدرا بالای سرش، آیه مفاتیح در دست داشت و میخواند. چند باری پدر رویا به سراغش آمده بود. رویا هنوز هم در بازداشتگاه بود. تکلیف رها که روشن نبود. صدرا هم به هر طریقی که بود مانع از آزادی موقت رویا شده بود. چشمان رها لرزید... صدرا بلند شد و زنگ بالای سرش را زد. دقایقی بعد چشمان رها باز بود و دکتر بالای سرش! معاینه‌ها که انجام شد رها نگاهش را از پنجره به آسمان دوخت..... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا