eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز چهارشنبه قضای ⇠ بعد از هر نماز قضا خواندن دعای فرج(الهی عظم البلا...) برای سلامتی و فرج و مقدر شدن ظهور آقا جانمون حضرت مهدی (روحی لک الفدا) اجباری است🌹🌹🌹
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
به رسم ادب صلوات خاصه سلطان علی بن موسی امام رضا علیه السلام رو بخونیم اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ‏ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ‏ بار الها درود و رحمت فرست بر على بن موسى الرضا پسندیده پیشواى پارسا و منزه و حجت تو بر هر که روى زمین است و هر که زیر خاک بسیار راستگو و شهید، درود و رحمتى فراوان و کامل و با برکت و متصل و پیوست و پیاپى و دنبال هم همچون بهترین رحمتى که بر یکى از اولیائت فرستادى. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ کاش«قلبم» را «نشان» داده بودم...! 🎙آیت‌الله شهید سید اسدالله مدنی: 🔸با خودم عهد کرده بودم در حرم امام رضا علیه‌السلام چیزی نخواهم، بخصوص حوائج دنیوی! 🔹يک‌بار که به زیارت رفته بودم، عبای من آن‌قدر پارگی داشت که در مشت می‌فشردم تا پارگی آن معلوم نباشد و نمی‌خواستم از حضرت بخواهم که وضعیت عبای من این‌گونه است! 🔸ولی پنهانی «عبا» را به ضریح نشان دادم، ولی نگفتم عبای من از بین رفته! 🔹همین‌که عبا را نشان دادم، یک نفر از پشت سر «عبا» را از دوشم برداشت و یک عبای عالی بر دوشم انداخت، برگشتم ولی کسی را ندیدم! با خودم گفتم: سید اسدالله! کاش به جای «عبا»، «» را نشان می‌دادی! 📚نسیم های گره‌گُشا، ج۱ 📌پی‌نوشت: در سالروز شهادت آیت‌الله سید اسدالله مدنی اعلی الله مقامه الشریف، دومین شهید محراب که به دست منافقین به درجه رفیع شهادت نائل آمدند، به روح لطیف و ملکوتی ایشان صلواتی هدیه بفرمائید. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۸۸ 🔻 دو عامل ایمنی مسلمین (اخلاقی،معنوی) 🎇🎇🎇#حکمت۸۸ 🎇🎇🎇 ✨ وَ حَكَي عَنْهُ أَبُو جَعْفَرٍ م
حکمت ۸۹ 🔻راه اصلاح دنیا و آخرت (اخلاقی،تربیتی،اجتماعی) 🎇🎇🎇 🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : مَنْ أَصْلَحَ مَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللَّهِ أَصْلَحَ اللَّهُ مَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ النَّاسِ وَ مَنْ أَصْلَحَ أَمْرَ آخِرَتِهِ أَصْلَحَ اللَّهُ لَهُ أَمْرَ دُنْيَاهُ وَ مَنْ كَانَ لَهُ مِنْ نَفْسِهِ وَاعِظٌ كَانَ عَلَيْهِ مِنَ اللَّهِ حَافِظٌ . ✅ و درود خدا بر او فرمود: كسي كه ميان خود و خدا اصلاح كند، خداوند ميان او و مردم را اصلاح خواهد كرد و كسي كه امور آخرت را اصلاح كند، خدا امور دنياي او را اصلاح خواهد كرد، و كسي كه از درون جان، واعظي دارد، خدا را بر او حافظي است. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا از آیّـــتﷲبهجّـــت ســـؤال شـــد: آیــٰـا ﴿حَضـــرت مـــعصـــومہۜ𔘓﴾، ⇇مَعصـــوم اســـت یـــا نـــہ؟! ایشـــان فَـــرمـــودنـــد: عـــجـــب! چـــطـــور مےشَـــود امـــٰام دربـــارهٔ شـــخصـــیتے فـَــرمـــوده بـــاشـــد: ⇩⇩⇩ ⇦«مَـــنْ زارَهـــا وَجَـــبَـــتْ لَهُ الْـــجَـــنَّة» ⇠هـــرکـــس او را زیــٰـارت کـــنـــد بـــهشـــت بـــر او واجـــب مےگـــردد و مـَــعصـــوم نـــبــٰـاشـــد! ➺ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚 #رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۷۷ و ۷۸ محبوبه خا
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚 عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۷۹ و ۸۰ صدرا به پهنای صورت لبخند زد... "ممنونم خاتون! ممنون که هستی خاتونم! ممنون که مادر میشوی برای تنهایی‌های یادگار برادرم! تو معجزه‌ی خدا هستی خاتون!" رها در اتاقی که با مادرش شریک شده بود نشسته و مهدی مقابلش روی زمین در خواب بود. آیه در زد و وارد شد: _مبارکه! زودتر از من مادر شدی ها! رها هنوز نگاهش ب مهدی بود: _میترسم آیه، من از مادری هیچی نمیدونم! آیه: _مگه من میدونم؟ مادرت هست، مادر شوهرت هست؛ یادمیگیری، بهش عشقی رو بده که مادرش ازش دریغ کرد... رها مادر باش؛ فقط مادر باش! باقیش مهم نیست، باقیش با خداست، این بچه خیلی خوش‌شانسه که تو مادرش شدی، که صدرا پدر شد براش! آیه سکوت کرد. دلش برای دخترکش سوخت. "طفلک من!" رها: _آیه کمکم میکنی؟ من میترسم! آیه: _من همیشه هستم، تا زنده‌ام کنارتم! از چیزی نترس، برو جلو! ******************** امیر زنگ زده بود که برای دیدن بچه می‌آیند. رها لباسهای مهدی را عوض کرده بود و شیرش را داده بود. بچه در بغل روی مبل نشسته بود و صورتش را نگاه میکرد. تمام کارهایش را خودش انجام میداد، به جز صبح‌ها که سرکار بود. زحمتش با مادربزرگ‌هایش بود که عاشقش بودند. آیه کنارش نشست: _شما که مهمون دارید چرا گفتی من بیام پایین؟ رها لب برچید: _خب میخواستم احسان رو ببینی دیگه، بعدشم مادر احسان اصلا با من خوب نیست، تو هستی حس بهتری دارم. آیه لبخندی به رها زد و پشت چشمی برایش نازک کرد: ُ_اون رویای بدبخت رو که خوب اونشب شستی! حالا چی شد خانم شدی؟! صدرا که نزدیک آنها بود حرف آیه را شنید: _منم برام جالبه که یهو چطور اونطور شیر شد! آخه همه‌ش میترسه، تازه بدتر از همه اون روزی بود که توی کلینیک دیدمش، اصلا انگار دم در خونه عوضش میکنن! آیه: _شما کدوم رها رو دوست دارید؟ "کدام رها را دوست دارم؟ رها که در همه حالاتش دوست‌داشتنی بود!" _رهای اون‌شبو! آیه: _پس بهش میدون بدید که خودشو نشون بده، این منو دق داده تا فهمیدم چطور باید شکوفاش کرد. "شکوفایت میکنم بانو!" صدای زنگ خانه بلند شد. صدرا که در را باز کرد، احسان دوان دوان به سمت رها دوید. وقتی کودک را در آغوش رهایی‌اش دید، همانجا ایستاد و لب برچید. رها، مهدی را به دست آیه داد ، و آغوشش را برای احسان کوچکش باز کرد. احسان با دلتنگی در آغوشش رفت و خود را در آغوشش مچاله کرد. رها: _سلام آقا، چطوری؟ احسان: _سلام رهایی، دیگه منو دوست نداری؟ رها ابرویی بالا انداخت! پسرک حسود من: _معلومه که دوستت دارم! احسان: _پس چرا نی‌نی عمو سینا رو برداشتی برای خودت؟ چرا منو برنداشتی؟ رها دلش ضعف رفت برای این استدلال‌های کودکانه! آیه قربان صدقه‌اش میرفت با آن چشمان سیاه و پوست سفیدش که میدرخشید! رها: _عزیزم برداشتنی نبود که... مامان تو میتونه مواظب تو باشه، اما مامان این نمیتونست، برای همین من کمکش کردم! احسان: _مامان منم نمیتونه! شیدا که از صحبت با محبوبه خانم فارغ شده بود روی مبل نشست: _احسان! این حرفا چیه میزنی؟ آیه سلام کرد. شیدا نگاه دقیقتری به او انداخت و بعد انگار تازه شناخته باشد: _وای... خانم دکتر! شمایید؟ اینجا چیکار میکنید؟ آیه: _خب من اینجا مستاجرم؛ البته چون با رها جان دوست و همکار هستم، الان اومدم پایین؛ تعریف پسرتون رو خیلی شنیده بودم. شیدا برای رها پشت چشمی نازک کرد و نگاه به امیر انداخت: _امیر، خانم دکتر رو یادته؟ امیر احوالپرسی کرد و رو به صدرا گفت: _نگفته بودی دکتر آوردی تو خونه! صدرا: _من گفتم! رها خیلی وقته اینجاست. شیدا: _منظورمون اون دختره نیست! آیه: _منو رها جان همکاریم؛ از اوایل دانشگاه بود که همکلاس شدیم. تو کلینیک صدر هم همکاریم؛ حتی تِز دکترامون رو هم توی یک روز ارائه دادیم؛ البته نمره‌ی رها جان بهتر از من شد! شیدا اخم کرد: _خانم دکتر... آیه حرفش را برید: _لطفا اینقدر دکتر دکتر نگید، اسمم آیه‌ست. شیدا تابی به چشمانش داد: _آیه جان شما چقدر هوای رفیقتونو داریدا! آیه: _رفاقت معنیش همینه دیگه! شیدا: _اما شأن و شئونات رو هم باید در نظر گرفت، این دوستی در شأن شما نیست! صدرا مداخله کرد: _شیدا درست صحبت کن! رها همسر منه، مادر مهدیِ! بهتره این موضوع رو قبول کنی. امیر: _اینو باید رویا قبول کنه که کرده، ما چیکار داریم صدرا. امیر چشم غرهای به شیدا رفت که بحث و جدل راه نیندازد. صدرا: _اصلا به رویا ربطی نداره، رویا از زندگی من رفته بیرون و دیگه هیچوقت برنمیگرده! شیدا و امیر متعجب گفتند: _یعنی چی؟ صدرا: _رویا از زندگی من رفت بیرون، همینطور که معصومه از زندگی مهدی رفته. شیدا: _یعنی حقیقت داره؟ 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا