#داستان_کرامت
#حضرت_امام_حسین ﷺ
عنایت به زائران سامرا
آیتالله حاج شیخ عبدالکریم حائرى مؤسس حوزه علمیه قم فرمود: اوقاتى که در سامرا مشغول تحصیل علوم دینى بودم، اهل سامرا به بیمارى وبا و طاعون مبتلا شدند و همه روزه عدهاى مىمردند. روزى در منزل استادم مرحوم سیدمحمد فشارکى، عدهاى از اهل علم جمع بودند. ناگاه مرحوم آقا میرزا محمدتقى شیرازى (میرزای دوم) تشریف آوردند و صحبت از بیمارى وبا شد که همه در معرض خطر هستند. مرحوم میرزا فرمود: «اگر من حکمى بکنم، آیا لازم است انجام شود یا نه؟» همه اهل مجلس پاسخ دادند: بله. فرمود: «من حکم مىکنم که شیعیان سامرا، از امروز تا ده روز همه مشغول خواندن زیارت عاشورا شوند و ثواب آن را به روح نرجس خاتون، والده ماجده حضرت حجة بن الحسن هدیه کنند تا این بلا از آنان دور شود». اهل مجلس این حکم را به تمام شیعیان رساندند و همه مشغول خواندن زیارت عاشورا شدند. از فرداى آن روز به برکت حضرت اباعبدالله الحسین«علیه السلام» تلفشدن شیعه متوقف شد و همه روزه تنها عدهاى از اهل سنت مىمردند؛ به طورى که بر همه آشکار گردید. برخى از سنىها از آشنایان شیعه خود پرسیدند: «سبب اینکه دیگر از شما، کسى تلف نمىشود، چیست؟» آنان گفتند: «زیارت عاشورا». آنها هم مشغول شدند و بلا از آنها برطرف گردید.
#شب_جمعه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۱۴۹ 💥ضرورت خودشناسی(اخلاقی) 🎇🎇#حکمت۱۴۹ 🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : هَلَكَ امْرُؤٌ لَم
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
حکمت ۱۴۹ 💥ضرورت خودشناسی(اخلاقی) 🎇🎇#حکمت۱۴۹ 🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : هَلَكَ امْرُؤٌ لَم
حکمت ۱۵۰
فراز اول
ضد ارزشها و هشدارها(اخلاقی،اجتماعی،سیاسی)
🎇🎇#حکمت۱۵۰ 🎇🎇🎇
و درود خدا بر او فرمود: (مردي از امام درخواست اندرز كرد) از كساني مباش كه بدون عمل صالح به آخرت اميدوار است، و توبه را با آرزوهاي دراز به تاخير مي اندازد، در دنيا چونان زاهدان سخن مي گويد، اما در رفتار همانند دنياپرستان است، اگر نعمتها به او برسد سير نمي شود، و در محروميت قناعت ندارد، از آنچه به او رسيد شكرگزار نيست، و از آنچه مانده زياده طلب است، پرهيز مي دهد اما خود پروا ندارد، به فرمانبرداري امر مي كند اما خود فرمان نمي برد، نيكوكاران را دوست دارد، اما رفتارشان را ندارد، گناهكاران را دشمن دارد اما خود يكي از گناهكاران است، و با گناهان فراوان مرگ را دوست نمي دارد، اما در آنچه كه مرگ را ناخوشايند ساخت پافشاري دارد، اگر بيمار شود پشيمان مي شود، و اگر تندرست باشد سرگرم خوشگذراني هاست. در سلامت مغرور و در گرفتاري نا اميد است. اگر مصيبتي به او رسد به زاري خدا را مي خواند اگر به گشايش دست يافت
⚘ مغرورانه از خدا روي برمي گرداند، نفس به نيروي گمان ناروا بر او چيرگي دارد، و او با قدرت يقين بر نفس چيره نمي گردد، براي ديگران كه گناهي كمتر از او دارند
ادامه دارد...
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
سلام عزیزان یه نفر یک میلیون زده به کارت بنده
لطف کنه بیاد پی وی چون من پول اون بنده خدا را زدم
داروخانه معنوی
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصّ
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصّ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°• #رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۳ و ۴
آیهای که باز هم، درد ، همخانهی دلش شد. ارمیا و شرمندگیهایش... آیه و شکرگزاریهایش از بودن او...
دستی روی شانهاش قرار گرفت.
آیه هشیار شد... چشم باز کرد. چطور صدای حرکت ویلچر را متوجه نشده بود؟ ارمیا کنارش بود.
_به بچهها گفتم چند دقیقه تو اتاق بمونن. ببخش امروز کنارت نبودم؛ قرار بود تکیهگاهت باشم، اما الان یه بار روی شونههات شدم. بازم تنها موندی!
آیه دستهای او را گرفت:
_اینجوری نگو... خدا رو شکر که هستی!همین که میدونم یه نفر اینجا منتظر منه خداروشکر! اگه تو هم میرفتی... اصلا نمیخوام به نبودنت فکر کنم.
+اذیت شدی؟!
_مردم همیشه حرف میزنن. من و تو براشون قدیمی نمیشیم.
+سوژهی اینبارشون چی بود؟ نبودن من؟
آیه لبخند خستهای زد و سرش را به تایید تکان داد:
_میگفتن گذاشتمت آسایشگاه؛تازه... انگار خواستگارم دارم!
ارمیا اخم کرد:
_خواستگار؟!
آیه بلند خندید:
_اخم نکن؛ دوست ندارم اخم کنیا! شایعه شده میخوام شوهر کنم، تو رو گذاشتم آسایشگاه، ایلیا هم قهر کرده و از خونه زده بیرون. شاهدشونم اینه که بعد از سیدمهدی با تو ازدواج کردم.
ارمیا لبخندی به صورت جانانش زد:
_پس پاشو منو از آسایشگاه ببر بیرون ببینم چه خبره.
بعد صدایش را بلند کرد:
_بچهها بیایید بریم.
زینب سادات سرش را از لای در اتاق داخل آورد:
_دل و قلوه دادناتون تموم شد؟
آیه گفت:
_دعواهای تو با ایلیا تموم شد؟
زینب از اتاق خارج شد و لب ور چید:
_نخیر؛ این پسر شما لوسه!
ایلیا که پشت سر زینب از اتاق بیرون آمده بود، گفت:
_توئم قلدری! مهدی همهش میگه وقتی بچه بودید به زور آبنباتاشو میگرفتی!
زینب پشت چشمی برای برادرش نازک کرد:
_اینا از زرنگیمه!
ایلیا خواست حرفش را بیجواب نگذارد، اما مجبور به سکوت شد،
چون آیه گفت:
_بجنبید دیر شد! تو راه انقدر ادامه بدید تا خسته شید! کمک کنید بابا رو ببریم سوار ماشین کنیم!
*****************
آیه ماشین را سر کوچه پارک کرد.
زینب سادات و ایلیا از ماشین پیاده شدند. آیه چشم به ارمیا دوخت. این روزها ضعیف تر از همیشه شده بود. دیگر از آن هیکل ورزیده چیزی نمانده بود. دلش غم داشت.اندازه تمام نداشته های ارمیایش غم داشت.
ارمیا: _غم چشمات برای چیه؟
آیه: _برای تمام چیزایی که از دست دادم!
ارمیا: _منم جزء اونام؟
آیه: _تو جزء اونایی هستن که برام موندن!
ایلیا ضربه ای به شیشه زد.
ارمیا در را باز کرد و به کمک پسر و دخترش روی صندلی چرخدار نشست، آیه و زینب در دو طرفش و ایلیا پشت سر، صندلی را هُل میداد.
حاج علی در کنار سیدمحمد ایستاده بود. هوا گرگ و میش بود. حاج علی چشمش به ارمیا و آیه افتاد. دستش را روی شانه سیدمحمد گذاشت و آنها را نشانش داد.هر دو به سمتشان رفتند. سیدمحمد مقابل ارمیا روی زمین نشست.
اشک چشمانش را پر کرد:
_مادرم رفت ارمیا!
سرش را روی پاهای برادرانه ی ارمیا گذاشت،
و هق هق کرد. ارمیا هم اشک چشمانش روان شد. آیه رو برگرداند و گریهی بیصدایش فقط تکان خوردن شانه هایش را گواه داشت.
زینب سادات به آغوش حاج علی رفت و ایلیا بغضش را مردانه نگه داشت.
ارمیا نفس گرفت، شانه های سیدمحمد را دست کشید:
_باورم نمیشه رفته! باورم نمیشه بازم بیمادر شدم.
برادارانه برای مادر اشک ریختند. کمی که سبک شدند سیدمحمد گفت:
_عمو اومده!
این خبر اخم را مهمان چشمان خیس آیه کرد:
_بعد از این همه سال؟
سیدمحمد: _بازم مثل همون وقتها طلب کار و با توپ پر اومده!
ارمیا دست آیه را گرفت:
_قدم سرچشم. چرا شما دو تا اینجوری میکنید؟
حاج علی:
_بالاخره زن برادرش از دنیا رفته. نمیشد راهش نداد که!بیاحترامی نکنید بهش!
آیه: _بعد از اون روز تو مسجد که معرکه گرفت...
حاج علی حرف آیه را برید:
_خیلی سال از اون روزها گذشته. خیلی چیزا عوض شده.
آیه به یاد آورد....
(سیدمحمد: _وسط مسجد جای این حرفا نیست!
عمو: _چرا؟ از خونهی خدا خجالت میکشی؟
حاج علی: _مردم دارن تماشا میکنن! حرمت این شهید رو نگهدارید.
عمو: _شما دخالت نکن حاجی! شما خودت ته بیغیرتی هستی!
سید محمد: _بس کن عمو! آیه خانوم زنداداشم بوده و هنوزم
زنداداشمه... تا عمر دارم و عمر داره زنِ داداشم میمونه! با غریبه هم ازدواج نکرده، ارمیا برادر منه، از شما و پسرات به من نزدیکتره!
عمو: اینجوری غیرتتو خواب کردی؟
سید محمد: _بعضی چیزا گفتنی نیست!
عمو: _همه چیز گفتنیه؛ بگو چرا آبروی خانواده ما رو......
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2