eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام عزیزان یه نفر یک میلیون زده به کارت بنده لطف کنه بیاد پی وی چون من پول اون بنده خدا را زدم
داروخانه معنوی
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصّ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°• جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۳ و ۴ آیه‌ای که باز هم، درد ، همخانه‌ی دلش شد. ارمیا و شرمندگی‌هایش... آیه و شکرگزاری‌هایش از بودن او... دستی روی شانهاش قرار گرفت. آیه هشیار شد... چشم باز کرد. چطور صدای حرکت ویلچر را متوجه نشده بود؟ ارمیا کنارش بود. _به بچه‌ها گفتم چند دقیقه تو اتاق بمونن. ببخش امروز کنارت نبودم؛ قرار بود تکیه‌گاهت باشم، اما الان یه بار روی شونه‌هات شدم. بازم تنها موندی! آیه دست‌های او را گرفت: _اینجوری نگو... خدا رو شکر که هستی!همین که میدونم یه نفر اینجا منتظر منه خداروشکر! اگه تو هم میرفتی... اصلا نمیخوام به نبودنت فکر کنم. +اذیت شدی؟! _مردم همیشه حرف میزنن. من و تو براشون قدیمی نمیشیم. +سوژه‌ی این‌بارشون چی بود؟ نبودن من؟ آیه لبخند خسته‌ای زد و سرش را به تایید تکان داد: _میگفتن گذاشتمت آسایشگاه؛تازه... انگار خواستگارم دارم! ارمیا اخم کرد: _خواستگار؟! آیه بلند خندید: _اخم نکن؛ دوست ندارم اخم کنیا! شایعه شده میخوام شوهر کنم، تو رو گذاشتم آسایشگاه، ایلیا هم قهر کرده و از خونه زده بیرون. شاهدشونم اینه که بعد از سیدمهدی با تو ازدواج کردم. ارمیا لبخندی به صورت جانانش زد: _پس پاشو منو از آسایشگاه ببر بیرون ببینم چه خبره. بعد صدایش را بلند کرد: _بچه‌ها بیایید بریم. زینب سادات سرش را از لای در اتاق داخل آورد: _دل و قلوه دادناتون تموم شد؟ آیه گفت: _دعواهای تو با ایلیا تموم شد؟ زینب از اتاق خارج شد و لب ور چید: _نخیر؛ این پسر شما لوسه! ایلیا که پشت سر زینب از اتاق بیرون آمده بود، گفت: _توئم قلدری! مهدی همه‌ش میگه وقتی بچه بودید به زور آبنباتاشو میگرفتی! زینب پشت چشمی برای برادرش نازک کرد: _اینا از زرنگیمه! ایلیا خواست حرفش را بی‌جواب نگذارد، اما مجبور به سکوت شد، چون آیه گفت: _بجنبید دیر شد! تو راه انقدر ادامه بدید تا خسته شید! کمک کنید بابا رو ببریم سوار ماشین کنیم! ***************** آیه ماشین را سر کوچه پارک کرد. زینب سادات و ایلیا از ماشین پیاده شدند. آیه چشم به ارمیا دوخت. این روزها ضعیف تر از همیشه شده بود. دیگر از آن هیکل ورزیده چیزی نمانده بود. دلش غم داشت.اندازه تمام نداشته های ارمیایش غم داشت. ارمیا: _غم چشمات برای چیه؟ آیه: _برای تمام چیزایی که از دست دادم! ارمیا: _منم جزء اونام؟ آیه: _تو جزء اونایی هستن که برام موندن! ایلیا ضربه ای به شیشه زد. ارمیا در را باز کرد و به کمک پسر و دخترش روی صندلی چرخدار نشست، آیه و زینب در دو طرفش و ایلیا پشت سر، صندلی را هُل میداد. حاج علی در کنار سیدمحمد ایستاده بود. هوا گرگ و میش بود. حاج علی چشمش به ارمیا و آیه افتاد. دستش را روی شانه سیدمحمد گذاشت و آنها را نشانش داد.هر دو به سمتشان رفتند. سیدمحمد مقابل ارمیا روی زمین نشست. اشک چشمانش را پر کرد: _مادرم رفت ارمیا! سرش را روی پاهای برادرانه ی ارمیا گذاشت، و هق هق کرد. ارمیا هم اشک چشمانش روان شد. آیه رو برگرداند و گریه‌ی بی‌صدایش فقط تکان خوردن شانه هایش را گواه داشت. زینب سادات به آغوش حاج علی رفت و ایلیا بغضش را مردانه نگه داشت. ارمیا نفس گرفت، شانه های سیدمحمد را دست کشید: _باورم نمیشه رفته! باورم نمیشه بازم بی‌مادر شدم. برادارانه برای مادر اشک ریختند. کمی که سبک شدند سیدمحمد گفت: _عمو اومده! این خبر اخم را مهمان چشمان خیس آیه کرد: _بعد از این همه سال؟ سیدمحمد: _بازم مثل همون وقت‌ها طلب کار و با توپ پر اومده! ارمیا دست آیه را گرفت: _قدم سرچشم. چرا شما دو تا اینجوری میکنید؟ حاج علی: _بالاخره زن برادرش از دنیا رفته. نمیشد راهش نداد که!بی‌احترامی نکنید بهش! آیه: _بعد از اون روز تو مسجد که معرکه گرفت... حاج علی حرف آیه را برید: _خیلی سال از اون روزها گذشته. خیلی چیزا عوض شده. آیه به یاد آورد.... (سیدمحمد: _وسط مسجد جای این حرفا نیست! عمو: _چرا؟ از خونه‌ی خدا خجالت میکشی؟ حاج علی: _مردم دارن تماشا میکنن! حرمت این شهید رو نگهدارید. عمو: _شما دخالت نکن حاجی! شما خودت ته بی‌غیرتی هستی! سید محمد: _بس کن عمو! آیه خانوم زن‌داداشم بوده و هنوزم زنداداشمه... تا عمر دارم و عمر داره زنِ داداشم میمونه! با غریبه هم ازدواج نکرده، ارمیا برادر منه، از شما و پسرات به من نزدیکتره! عمو: اینجوری غیرتتو خواب کردی؟ سید محمد: _بعضی چیزا گفتنی نیست! عمو: _همه چیز گفتنیه؛ بگو چرا آبروی خانواده ما رو...... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌔 🔺حجت‌الاسلام والمسلمین حاج شیخ جعفر ناصری: 🔻 خدا مرحوم آیت الله بهاءالدینی را رحمت کند؛ می‌فرمودند: «انسان باید دانا باشد که با نفس خود چگونه عمل کند. اگر امشب که می‌خواهی بخوابی به نفس خود بگویی که امشب یک ساعت و نیم به اذان صبح بیدار می‌شوم و نماز می‌خوانم و فلان قدر عبادت می‌کنم و این حالت را به نفس القاء کنی، نمی‌پذیرد و نمی‌گذارد بلند بشوی» 🔸 ایشان می‌فرمودند: «ابتدا زمان را کوتاه قرار بدهید، نزدیک اذان صبح، فعلاً همین مقدار باشد و بار را سنگین نکنید که پس بزند.» 🔹 بعد هم می‌گفتند: «شب‌های اول اگر می‌بینی که حال نداری اصلاً نمی‌خواهد نماز بخوانی، بلند شو سماور را روشن کن، برای خود چای درست کن، ولی سحر بیدار باش» همین، قدم اول این‌طوری است.‌ ‌ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فاطمه آید به کربلا شبیه محرم است را عاشورایی برگزار کنید «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
757.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مهربان خدای من♥️🙏 این دست های خالی به سوی تو بلند میشود🤲 تو خود ای خزانه دار بخشش ها🫶 بهترین ها را برای ما و دوستانمان محقق گردان ✨🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 یه دعای قشنگی بود:♥️ الهی خدا بخواد و تو صاحب شادترین قلب جهان باشی...😇 شبتون در پـنـاه اَمن خـــدا✨♥️🙏 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛ ﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند : خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾ در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡ @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا