eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.8هزار ویدیو
224 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
داروخانه معنوی
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°• جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۷ و ۸ آیه:_ باورم نمیشه که مامان فخری رفت!ارمیا خیلی داغون شد. صبح از بیمارستان مرخصش کردیم. شوک بدی بود براش. رها: _الان چطوره؟ آیه: _بهتره خداروشکر. بیرونه. پیش بابا ایناست. رها: _ایلیا چطوره؟ آیه: _هنوز باهاش گرفتاریم! وابستگی زیادش به ارمیا و زمینگیر شدنش این چند ساله، روحیه‌ی ایلیا رو به هم ریخته. ارمیا هم با دیدن بهم‌ریختگی ایلیا، روزبه‌روز سرخورده‌تر میشه. یادته اون روزا که میخواست بره؟ رها خوب به یاد داشت.... اشک‌های آیه. دعواهای سیدمحمد و صدرا با ارمیا. سکوت و در خود خمودگی ارمیا. زینبی که چشمانش همیشه برق اشک داشت و از ارمیا جدا نمیشد.ایلیا و دعواهای هر روزه‌اش در مدرسه و افت تحصیلی... رها: _بهتر نشده؟ آیه: _بهتر شده! اما وقتی که با باباشه. ارمیا هر دوشونو آروم میکنه. رها: _هر سه تونو! آیه خجالت زده لب گزید: _ارمیا خیلی خوبه رها! وقتی یاد اون روزا و اذیتایی که کردم میوفتم، دلم براش میسوزه! چطور تحملم کرد؟ رها سرش را زیر گوش آیه برد: _عاشقت بود! هنوزم عاشقته که بخاطرت میخواست بره آسایشگاه! باورم نمیشه میخواست از تو بگذره تا تو اذیت نشی! آیه: _همین که هست راضیم!میدونی که دیگه طاقت از دست دادن ندارم! 💭آیه به آن روزها رفت.... صدای تلفن همراهش بلند شد. مشغول نوشتن مقاله اش بود که حواسش پرت شد. نفسش را با شدت بیرون آورد و زینب سادات را صدا کرد: _زینب جان مامان!گوشی منو بیار. فکر کنم تو آشپزخونه گذاشتمش. خانه جدیدشان که یک آپارتمان پنج طبقه‌ی بدون آسانسور بود. خانه‌ای که قدمتش هفتاد-هشتاد سال بود. تازه ساکن این ساختمان شده بودند. قبلا هیچ وقت در خانه های سازمانی زندگی نکرده بود. آن روز که ارمیا آمد و گفت انتقالی گرفته و به «مرکز آموزش تکاور نیروی زمینی» در «پرندک» خواهد رفت، آیه خوشحال بود. دوری از این همه هیاهو را نیاز داشت. یک سال مستاجری در حوالی شهریار و حاال در منازل سازمانی. آیه که قید کار را در مرکز صدر زد و خانه‌نشین شد و بیشتر روی تحقیقات تمرکز کرد.زینب که دوستان جدیدی در این شهرک پیدا کرد ولی هنوز بهانه ی مهدی و محسن و زهرا و محمدصادق را میگرفت. زینب سادات تلفن را مقابلش گرفت و نگاه آیه را متوجه خود کرد: _بابا جونه! آیه تلفن را زیر گوشش گذاشت: _جانم؟ ارمیا: _دارم میرم ماموریت! آیه ابرو در هم کشید: _برای چند وقت؟ ارمیا: _معلوم نیست. آیه: _کجا میری؟ ارمیا: _معلوم نیست! آیه: _جمع کنم بریم قم؟ ارمیا: _این جوری خیالم راحت تره! آیه: _چقدر وقت دارم؟ ارمیا: _فردا صبح میریم. آیه: _فردا صبح ماهم میریم قم! ارمیا: _میخوای امشب ببرمتون؟ آیه لبخند روی لبهایش نشست: _نه! میتونم!‌ نگران نباش. میرم وسایل رو جمع کنم. آیه چمدان خود و زینب سادات را برای مدت نامعلومی بست. کوله‌پشتی و وسایل ارمیا را آماده کرد. تمام تعطیلات عید را برای کمک به سیل زدگان در «آق‌قلا» بودند. تازه دو روز بود که به خانه برگشته بودند و حالا دوباره از خانه میرفتند. صبح زود بود که ارمیا رفت. آیه نگاه غم بارش را بدرقه ی راهش کرد. چقدر دوست داشت ارمیا یک امروز را هم خانه بود. دو دل بود برای گفتن یا نگفتن. ساعت ده صبح بود که زینب سادات را روی صندلی عقب نشاند و استارت زد. حدود دو ساعت بعد زنگ خانه ی پدرش را زد و با استقبال گرم زهرا خانم مواجه شد. رها و صدرا به همراه مهدی و محسن پسرانشان آنجا بودند. ساعتی به خوش و بش گذشت تا آیه توانست با رها تنها شود. رها: _پکری آیه بانو! آیه: _بهش نگفتم هنوز. الانم که رفته ماموریت و معلوم نیست کی بیاد! رها: _چرا دست دست میکنی آیه؟ تو الان سه ماهته! ارمیا هم حق داره بدونه! حق داره از این روزا لذت ببره! آیه: _من خودم هنوز تو شوک هستم!هشت سال بچه‌دار نشدیم!کلی دوا و درمون کردیم. تو که میدونی چقدر دارو خوردیم و دکتر رفتیم تا خدا زینب رو بهمون داد! حالا الان یکهو..! حقیقتا اصلا آمادگیشو ندارم. هنوز سر ازدواجم دوست و آشنا پشت سرم حرف میزنن، این بچه هم که دیگه هیچی. رها: _نگران چی هستی؟ آیه: _نگران زینب وقتی بفهمه. من اصلا نمیدونم ارمیا بچه میخواد یا نه! اگه ناراحت بشه؟ رها متعجب گفت: _دیوونه شدی آیه؟چرا بچه نخواد؟اون عاشقته! شما بیشتر از دو ساله ازدواج کردید و ارمیا مرد جا افتاده‌ایه! اگه حرفی نمیزنه واسه اینه که تو رو تحت فشار نذاره!اون عاشق زینبه. یادم نمیره روزی که دنیا اومد.... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌔 ♦️در دنیا به صاحبان خانه‌ی دوهزار متری و ریاست و ماشین می‌گویند اشراف مملکت اما در قیامت اشراف، آن کسانی هستند که خوان هستند. آیت اله قاضی(ره) «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
3.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الهی 🙏 در این شبهای معنوی✨ هرآنکه دست نیاز به سوی تو بلند کرد🤲 امید دارد که امید تویی ❤️ خودت آروزهایی را که حالا از قلبش گذشت برآورده کن🌹🙏 آمیــن یا رَبَّ 🙏 ✨بہ آسمان بنگر 🌙و ماہ آرزوهایت را ✨درمیان ستارہ هاے استجاب 🌙نظارہ گر باش ✨مطمئن باش فردا از آن توست 🌙شبے سراسر آرامش را ✨براتون آرزومندم 🌙شبــــتون خوش «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2