#داستان_کرامت
#امام_حسین
عنایت به زائر بینوا
شهید آیتالله دستغیب شیرازی مینویسد: آقای سیدعبدالرسول خادم از مرحوم سیدعبدالحسین کلیددار حضرت سیدالشهداء«علیه السلام» نقل کرد پدر کلیددار فعلی که آن مرحوم اهل فضل و از خوبان بود، شبی در حرم مطهر میبیند عربی پابرهنه و خونآلود، پای خونین و کثیف خود را به ضریح زده و عرض حال میکند. آن مرحوم او را نهیب میدهد و بالاخره امر میکند او را از حرم بیرون نمایند، در حال بیرونرفتن گفت یا حسین من گمان میکردم این خانه توست، معلوم شد خانه دیگری است. همان شب آن مرحوم در خواب میبیند آن حضرت روی منبر در صحن مقدس تشریف دارند؛ در حالی که ارواح مؤمنین در خدمت هستند، حضرت از خدام خود شکایت میکند. کلیددار میایستد و عرض میکند یا جداه، مگر چه خلاف ادبی از ما صادر شده است؟ میفرماید امشب عزیزترین مهمانهای مرا از حرم من با زجر بیرون کردی و من از تو راضی نیستم و خدا هم از تو راضی نیست مگر اینکه او را راضی کنی. عرض کرد یا جدا، او را نمیشناسم و نمیدانم کجاست؟ فرمود: «الآن در خان حسنپاشا (نزدیک خیمهگاه) خوابیده و به حرم ما هم خواهد آمد و او را با ما کاری بود که انجام دادیم و آن شفای فرزند مفلوج اوست و فردا با قبیلهاش میآیند، آنها را استقبال کن». چون بیدار میشود، با چند نفر از خدام میرود و آن غریب را در همانجایی که فرموده بودند مییابد، دستش را میبوسد و با احترام به خانه خود میآورد و از او بهخوبی پذیرایی مینماید. فردا هم به اتفاق سینفر از خدام به استقبال میرود؛ چون مقداری راه میرود، میبیند جمعی هوسهکنان (شادیکنان) می آیند و آن بچۀ مفلوج شفایافته را همراه آوردهاند و به اتفاق به حرم مطهر مشرف میشوند.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
﴿آیّـــت اللّٰه وحیـــد خُـــراســـٰانے𑁍﴾:
هَـــرچہ هســـت⇩⇩⇩
⇦⇦در نُـــوکـــر؎
« امــٰـام حُـــسیـــنﷺ» أســـت
◇◇ و لٰاغـــیـــر ..⇉
#امام_حسین
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
7.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
#استوری
پنجشنبہ١٤٠٤/٦/٢٠🌹
«قـــلبـــم رو پیـــشت مےفـــرستـــم »
بـــشہ جـــا؎ مـــن
╰─┈➤
◈◈ نـــائـــب الـــزیـــاره ➩
#امام_حسین
#کربلا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#داستان_کرامت
#امام_حسین
سيد جليل مرحوم دكتر اسماعيل مجاب (دندان ساز) عجايبي از ايام مجاورت در هندوستان كه مشاهده كرده بود نقل مي كرد از آنجمله مي گفت : عده اي از بازرگانان هندو (بت پرست ) به حضرت سيدالشهداء (ع ) معتقد و علاقه مندند و براي بركت مالشان در مراسم آنحضرت شركت مي كنند .
بعضي از آنها روز عاشورا همراه با شيعيان شربت و فالوده و بستني درست كرده و خود بحال عزا ايستاده و به عزداران مي دهند و بعضي از آنها مبلغي را به عنوان نذر به شيعيان مي دهند تا در مراكز عزاداري مصرف نمايند .
يكي از آنها عادتش اين بود كه همراه سينه زنها حركت مي كرد و با آنها سينه مي زد .
آن مرد هندو بود چون مُرد طبق رسم مذهبي هندوها بدنش را با آتش سوزاندند
تا تمام بدنش خاكستر شد
جز دست راست و قطعه اي از سينه اش كه آتش به هیچ وجه آن دو عضو را نسوزانده بود .
بستگانش آن دو عضو را آوردند نزد قبرستان شيعيان و گفتند اين دو قطعه مربوط به حسين ((ع )) شما است .
#نکته
جاييكه آتش جهنم كه طرف نسبت و قابل مقايسه بآتش دنيا نيست به وسيله حضرت امام حسين (ع ) خاموش و برد و سلام مي گردد پس نسوزانيدن آتش ضعيف دنيوي بوسيله آن بزرگوار جاي تعجب نيست .
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
8.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
جانم بہ تو و بہ شبای کربلای تو
جانم بہ تو و بہ گنبد طلای تو
#امام_حسین
#کربلا
#شب_جمعه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
8.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
#استوری
پنجشنبہ١٤٠٤/٦/٢٧🌹
↶حـــرم دُنـــیــٰـامـــہ...
↫↫مهمـــون شـــبهـــٰامـــہ...
⇇هـَــر شـــب تـــو رویـّــامـــہ.
◈◈بـــٰارون صحنـِــت↷
#امام_حسین
#کربلا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
⇠﴿أربــــٰـاب ..﴾
□دل أگـــــر یــٰـــار نَـــبیـــــند،
جِگـــــرش مےســـــوزَد ⤹⤹
⇇دل مـَــــن ســـــوخـــــت زِ بـــــس
╰─┈➤
◇◇«عَکـــــس حــَـــرم رٰا دیـــــدَم𑁍»
#امام_حسین
#کربلا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#داستان_کرامت
#امام_حسین
کرامات امام حسین عليه السلام
مرحوم متقي صالح و واعظ اهلبيت عصمت و طهارت عليهم صلوات الله شهيد حاج شيخ احمد كافي (رضوان الله تعالي عليه ) نقل نمود :
يكي از شيعيان در بصره سالي ده شب در خانه اش دهه عاشورا روضه خواني مي كرد اين بنده خدا ورشكست شد و وضع زندگي اش از هم پاشيده شد حتي خانه اش را هم فروخت .
نزديك محرم بود با همسرش داخل منزل روي تكه حصيري نشسته بودند يكي دو ماه ديگر بنا بود خانه را تخليه كنند ، و تحويل صاحبخانه بدهند و بروند .
همسرش مي گويد : يك وقت ديدم شوهرم منقلب شد و فرياد زد .
گفتم : چه شده ؟ چرا داد مي زني ؟
گفت : اي زن ما همه جور مي توانستيم دور و بر كارمان را جمع كنيم ، آبرويمان يك مدت محفوظ باشد ، اما بناست آبرويمان برود .
گفتم : چطور ؟ گفت : هر سال دهه عاشورا امام حسين (ع ) روي بام خانه ما يك پرچم داشت مردم به عادت هر ساله امسال هم مي آيند ما هم وضعمان ايجاب نمي كند و دروغ هم نمي توانيم بگوييم آبرويمان جلوي مردم مي رود .
يكدفعه منقلب گرديد ، گفت : اي حسين مپسند آبرويمان ميان مردم برود ، قدري گريه كرد .
همسرش گفت : ناراحت نباش يك چيز فروشي داريم . گفت : چي داريم ؟
گفت : من هيجده سال زحمت كشيدم يك پسر بزرگ كردم پسر وقتي آمد گيسوانش را مي تراشي ، و فردا صبح دستش را مي گيري مي بري سر بازار ، چكار داري بگويي پسرم است ، بگو غلامم است . و به يك قيمتي او را بفروش و پولش را بياور و اين چراغ محفل حسيني را روشن كن .
مرد گفت : مشكل مي دانم پسر راضي بشود و شرعا نمي دانم درست باشد كه او را بفروشيم يا نه .
زن و شوهر رفتند خدمت علماء و قضيه را پرسيدند ، علماء گفتند : پسر اگر راضي باشد خودش را در اختيار كسي بگذارد اشكالي ندارد ، و بعد از سو ال بر گشتند خانه .
يك وقت ديدند در خانه باز شد پسرشان وارد شد ، پسر مي گويد .
وقتي وارد منزل شدم ديدم مادرم مرتب به قد و بالاي من نگاه مي كند و گريه مي كند ، پدرم مرتب مرا مشاهده مي كند اشك مي ريزد گفتم : مادر چيزي شده ؟
مادر گفت : پسر جان ما تصميم گرفته ايم تو را با امام حسين (ع ) معامله كنيم .
پسر گفت : چطور ؟ جريان را نقل كردند پسر گفت : به به حاضرم چه از اين بهتر .
شب صبح شد گيسوان پسر را تراشيدند ، پدر دست پسر را گرفت كه به بازار ببرد پسر دست انداخت گردن مادرش (مادر است و اينهم جوانش است ) پس يكمقدار بسيار زيادي گريه كردند و از هم جدا شدند .
پدر ، پسر را آورد سر بازار برده فروشان ، به آن قيمتي كه گفت ، تا غروب آفتاب هيچكس نخريد ، غروب آفتاب پدر خوشحال شد ، گفت : امشب هم مي برمش خانه يكدفعه ديگر مادرش او را ببيند فردا او را مي آورم و مي فروشم .
تا اين فكر را كردم ديدم يك سوار از در دروازه بصره وارد شد و سراسيمه نزد ما آمد بمن سلام كرد جوابش را دادم .
فرمود : آقا اين را مي فروشي ؟ (نفرمود غلام يا پسرت را مي فروشي ) گفتم : آري . فرمود : چند مي فروشي ؟ گفتم : اين قيمت ، يك كيسه اي بمن داد ديدم دينارها درست است .
فرمود : اگر بيشتر هم مي خواهي بتو بدهم ، من خيال كردم مسخره ام مي كند . گفتم : نه . فرمود : بيا يك مشت پول ديگر بمن داد . فرمود : پسر جان بيا برويم .
تا فرمود پسر بيا برويم ، اين پسر خود را در آغوش پدرش انداخت ، مقدار زيادي هم گريه كرد بعد پشت سر آن آقا سوار شد و از در دروازه بصره رفتند بيرون .
پدر مي گويد : آمدم منزل ديدم مادر منتظر نتيجه بود گفت : چكار كردي ؟ گفتم : فروختم . يك وقت ديدم مادر بلند شد گفت : اي حسين به خودت قسم ديگر اسم بچه ام را به زبان نمي برم .
پسر مي گويد : دنبال سر آن آقا سوار شدم و از در دروازه بصره خارج شديم بغض راه گلويم را گرفته بود بنا كردم گريه كردن ، يك وقت آقا رويش را برگرداند ، فرمود : پسر جان چرا گريه مي كني ؟
گفتم آقا اين اربابي كه داشتم خيلي مهربان بود ، خيلي با هم الفت داشتيم ، حالا از او جدا شدم و ناراحتم .
فرمود : پسرم نگو اربابم بگو پدرم .
گفتم : آري پدرم .
فرمود : مي خواهي برگردي نزدشان ؟
گفتم : نه .
فرمود : چرا ؟
گفتم : اگر بروم مي گويند تو فرار كردي .
فرمود : نه پسر جان ، برو پايين من را پايين كرد ، فرمود : برو خانه .
گفتم : نمي روم ، مي گويند تو فرار كردي .
فرمود : نه آقا جان برو خانه اگر گفتند فرار كردي بگو نه ، حسين مرا آزاد كرد .
يك وقت ديدم كسي نيست .
پسر آمد در خانه را كوبيد مادر آمد در را باز كرد .
گفت : پسرجان چرا آمدي ؟ دويد شوهرش را صدا زد گفت : بتو نگفته بودم اين بچه طاقت نمي آورد ، حالا آمده .
پدر گفت : پسر جان چرا فرار كردي ؟ گفتم : پدر بخدا من فرار نكردم .
گفت : پس چطور شد آمدي ؟ گفتم : بابا حسين مرا آزاد كرد .
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#داستان_کرامت
#امام_حسین
هدایت یک جوان با نام امام حسین علیه السّلام
استاد علی اکبر مهدی پور در کتاب «جرعه ای از کرامات امام حسین» می نویسد:
یکی از خطبای ارجمند در قائمیّه اصفهان در ایام نیمه شعبان سال 1389ش برفراز منبر گفت:
دو ماه پیش با جوانی به نام رضا آشنا شدم که سرنوشت خود را برای من تعریف کرد. گفت: من جوانی شرّ بودم... جز نماز و روزه هرکاری انجام می دادم.
شب عاشورا پدر و مادرم به حسینیه رفتند، من به دنبال کثافت کاری خود بودم، در مسیر خود دختری را سوار کردم که می خواست به حسینیه برود، او را به زور به محلّی بردم و خواستم به او تعدّی کنم، هرچه گریه و تضرّع کرد و گفت: شب عاشوراست، اعتنا نکردم.
گفت: من علویّه هستم، به پاس حرمت مادرم حضرت زهرا مرا رها کن، اعتنا نکردم.
گفت: بیا امشب با امام حسین معامله کن، امام حسین دست عطوفتش را برسر تو بکشد.
نام امام حسین در تمام اعماق دلم تأثیر گذاشت، او را سوار کردم و دم در حسینیه پیاده اش کردم.
به خانه برگشتم، تلویزیون را روشن کردم، داستان عاشورا را تعریف می کرد و در نصف صفحۀ تلویزیون تعزیه را نشان می داد که بر سر کودکان تازیانه می زدند. بی اختیار اشکم جاری شد، مدتی نشستم و گریه کردم.
مادرم آمد، تا وارد خانه شد، پرسید: رضا چه شده؟ گفتم:هیچ، گفت:نه، از همه جای اتاق، بوی امام حسین می آید.
فردا بی اختیار به حسینیه رفتم. همۀ بچه های محل مرا می شناختند و می دانستند که من اهل هیأت نیستم، چون سرتاپا شرّ هستم.
رئیس هیأت گفت: آقا رضا! تو هم حسینی شدی؟ گذرنامه ات را بده تو را ببرم کربلا.
گفتم: پول ندارم، گفت: با هزینۀ خودم می برم.
به فاصلۀ چند روز رفتم کربلا، همه رفتند حرم، من خجالت می کشیدم.
بالاخره من هم رفتم.
چند ماه بعد هم مرا به مکه برد. از مکه برگشتم، مادرم گفت: رضا! دختری برایت درنظر گرفتیم.
رفتند خواستگاری، روز بعد من رفتم، دختر برایم چایی آورد، تا چشمش به من افتاد، فریاد زد: یا زهرا! و بیهوش شد.
وقتی به هوش آمد، گفت: دیشب حضرت زهرا علیها السّلام را در عالم رؤیا دیدم، عکس این جوان را به من نشان داد و فرمود: فردا من برای تو خواستگار می فرستم، مبادا رد کنی.
یک جوان شرّ، با شنیدن نام امام حسین علیه السّلام دگرگون می شود، حسینی می شود، کربلایی می شود، حاجی می شود، مورد عنایت حضرت زهرا علیها السّلام قرار می گیرد، از راه حلال به خواسته اش می رسد و زندگی اش سر و سامان می گیرد.(1)
الحق که یاد امام حسین، اشک بر امام حسین کیمیاست، کجای عالم چنین کیمیایی سراغ دارید؟! مس وجود انسان ها را از طلا هم بالاتر می برد.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
9.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
#استوری
پنجشنبہ١٤٠٤/٧/٣🌹
◇شُـــده آیــٰـا کـــہ شَـــبـــے
⇇تـٰــا خـــود صُبـــح فـــکـــر کـــنـــے..؛
↶مـــن پـــرأز فـــکـــر تـــوأم↷
هَـــرشـــب خـــود را تـٰــا صُـــبـــح...➩
⇦⇦﴿یــٰـاأبـــٰاعـــبـــّداللهﷺ𔘓﴾⇨⇨
#امام_حسین
#پنجشنبه_های_حسینی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
_﴿؏ِــشـــق۔۔𔘓﴾!!
⇇یــِک¹وٰاژه بےأرزشُ و بےمعنٰـــابود!
تـــــٰاکہ یِکبــــٰـاره خـُـᰔـــدٰا گُـــفت:
╰➤
«کِہ ؏ـِـشقأستحُسیــﷺـــن»⇉
#امام_حسین
#شب_جمعه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#داستان_کرامت
#امام_حسین
در زمرۀ خطبای امام حسین
در کتاب جرعه ای از کرامات امام حسین استاد علی اکبر مهدی پور چنین آمده است:
آیة الله وحید خراسانی چنین فرمودند:
من درس مرحوم آیة الله سید عبد الهادی شیرازی می رفتم، یک روز سر درس خبر آوردند که برادر خانمشان مرحوم سید جعفر شیرازی وفات کرد.
ایشان فرمودند: حالا که ایشان وفات کرده اند بگویم:
شبی که شب اول محرم بود، در عالم رؤیا دیدم که در اطاق خود هستم، دو نفر ملک وارد شدند، دو تا صندلی نهادند، آنگاه حضرت امام حسین علیه السّلام و حضرت قمر بنی هاشم علیه السّلام تشریف فرما شدند و برفراز صندلی نشستند.
در دست حضرت ابوالفضل علیه السّلام لیست خطبا بود، امام حسین علیه السّلام نام یکی از خطبا را بردند و فرمودند: نام او را خط بزن و نام آقای سید جعفر را به جای ایشان بنویس.
آنگاه تشریف بردند و ملک ها آمدند و صندلی ها را بردند.
صبح که آقای سید جعفر آمد، پرسیدم: روضه خوان شده ای گفت: نه.
داستان را نقل کردم، خیلی گریه کرد و گفت: دیشب که از حرم برمی گشتم به یاد این حدیث شریف افتادم که: «من بکی أو أبکی أو تباکی وجبت له الجنِّة»؛ یعنی هرکس گریه کند، یا بگریاند، یا خود را وادار به گریه کند، بهشت برای او واجب می شود.
با خود گفتم من اهل گریه هستم، ولی دیگران را نمی گریانم، به نظرم رسید کتاب مقتلی تهیّه کنم و در طول این دهه برای اعضای خانواده ام مقتل بخوانم.
چون در خانه نداشتم، به تعدادی از دوستان سرزدم، آن ها نیز نداشتند، تا یکی از آن ها گفت:من «جلاء العیون» مجلسی را دارم که در آن مقتل هست. آن را برای مدت ده شب امانت گرفتم و آوردم، به خانواده گفتم: من از امشب به مدت ده شب برای شما روضه می خوانم، آن ها خوشحال شدند، برای همسرم و دو دخترم که خردسال بودند روضه خواندم.
آن روضه خوانی که حضرت فرمودند نامش را خط بزنند، همان شب تصمیم گرفته بود که دیگر روضه نخواند.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2