داروخانه معنوی
#شیطان_شناسی(۷) 🍃ما به دو چیز احتیاج داریم: آرامش ونشاط 🌸#استاد حاجیه خانم رستمی فر «داروخانہ مـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5877311665359293114.m4a
13.19M
#شیطان_شناسی(۸)
🔫اسلحه های ما درمقابل شیطان
🌸#استاد حاجیه خانم رستمی فر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
🍃🌸
وَقتےحتّٰے۔۔،
بٰاسَنـــــگینتَرین۔۔
رُوضـــــہهآهَمأشـــــڪِتدَرنَیومد،
بُرووایـــــسآجِلوآیـــــنہ!
وأزخُـــــودتبپُرس ۔۔
چیڪٰارڪَرد؎بٰاخـُــــودت . . ؟!
#تلنگر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
💠﴿حـــــآج اِســمٰا؏ـــیل دولٰابے♡۔۔﴾:
_هَمیـــــشہ سَعےڪُنـــــید۔۔
"خِــیرخـــوٰاه"۔۔؛
دیگرٰان بٰاشید۔۔
و بَرا؎ بَنـــــدگٰان خــُᰔـــدا۔۔؛
چیز خـــــوب بِخوٰاهید.۔۔ꕤ
مُـــؤمن مےتَواند بٰا دِل خُود؛
بہ أهل زَمین و آسمآن خِـیر بِرسٰاند.
#سخن_بزرگان
#تلنگر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
نَمازهـــــآیت را "؏ــٰاشقآنہ" بخــــٰـوان ۔۔!!!
حتّٰے أگر خَســـــتہ ا؎۔۔
یٰا حُـوصـــــلہ نَدار؎ !
قَبـــــلَش !
فِڪر ڪُن !!
چِرا دٰار؎ نَمـــــآز میخٰوانے۔۔۔
و بٰا چِـہڪَسے قـَــــرارمُلاقـــــآت دار؎ .؟!
آن وَقـــــت ۔۔
ڪَم ڪَم لـِــــذّت میبَر؎۔۔
أز ڪلمٰاتے ڪِہ ،
دَر تمـــــآم ؏ُــمر دار؎۔۔
تِڪرارشٰان میڪُنے . !
تـــــِڪرار هیچ چیـــــز؛
جُز« نَمـــــآز۔۔𔘓 »۔۔
در این دُنیـــــآ ،
قَشنـــــگ نیستْ ۔۔۔!
«- شهید مصطفے چمـــــران -»
#نماز
#شهیدانه
#تلنگر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
✹﷽✹ #رمان #رهایی_از_شب ف_مقیمی #قسمت_هشتاد_و_چهارم با لبخندی محجوب به مادر کامران گفتم:عسل اس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
✹﷽✹ #رمان #رهایی_از_شب ف_مقیمی #قسمت_هشتاد_و_چهارم با لبخندی محجوب به مادر کامران گفتم:عسل اس
✹﷽✹
#رمان
#رهایی_از_شب
ف_مقیمی
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
خدایا منو ببخش!!
ازگذشته ام متنفر بودم! از عسلی که با ندونم کاریها و زیاده خواهیهاش با دل و روح مردان زیادی بازی کرده بود و الان گیر بازی سرنوشت افتاده بود متنفربودم.
کامران همیشه با من مهربون بود و من با بی رحمانه ترین کلمات، اونو از خودم روندم چون شهامت گفتن واقعیت رو نداشتم.
چون میترسیدم اگه بفهمه من با نقشه سمتش رفتم ممکنه بلایی سرمن یا مسعود بیاره.
مغموم و سرافکنده تصمیم گرفتم به سمت محله ی قدیمی برم.باید فاطمه رو میدیدم!!
زنگ زدم تا با او هماهنگ کنم ولی او در همون لحظه ی اول سلام گفت:نمیتونه صحبت کنه چون مهمون دارند.
مثل لشکر شکست خورده بی هدف در خیابانها راه افتادم.نه حال رفتن به خونه رو داشتم نه پای راه رفتن توی خیابانها.
دلم از خودم و سرنوشتم پربود.چرا تا می آمدم احساس خوشبختی و پاکی کنم یک حادثه همه چیز را دگرگون میکرد؟؟ فاطمه میگفت اگر توبه کنم خداوندگذشته ام رو پاک میکنه ولی این گذشته مدام مثل سایه دنبال منه!!
من دوست نداشتم دل کامران رو بشکنم.کامران مثل من مغرور بود.من خوب میدونستم شکسته شدن غرور یعنی چی؟! چرا با او آشنا شدم که حالا بخاطر خلاصی از دستش دست به دامان کلمات سرد و بی رحمم بشم؟؟
رفتم امام زاده صالح.
کنار ضریحش دخیل بستم و آهسته آهسته اشک ریختم.
خدایا فقط تو میتونی این گره رو باز کنی.من فقط خرابترش میکنم.خودت کمکم کن..اصلا از این به بعد ریش و قیچی دست خودت.هرچی تو بگی..هرچی تو بخوای.به دل سیاه من نگاه نکن.وقتی دارم کج میرم یه نیشگون کوچولو ازم بگیر .من پدرو مادر بالای سرم نبوده.کسی نیشگونم نگرفته که پامو جمع کنم..تو بشو پدرو مادر من.بهم یاد بده راه ورسم زندگی رو. ..
نماز مغرب و عشا رو اونجا خوندم.فاطمه هنوز باهام تماس نگرفته بود. وقتی حس کردم دیگه آروم شدم به سمت خونه راه افتادم.
روز بعد، دوباره به مدرسه رفتم ولی اصلا دست و دلم به کار نمیرفت.فقط بی صبرانه منتظر فاطمه بودم که باهاش تماس بگیرم و بایک جمله آرومم کنه.
به محض پایان روز کاریم با او تماس گرفتم و بی مقدمه گفتم باید ببینمت.
او گفت:منم همینطور.بیا خونمون
یک ساعت بعد اونجا بودم.توی اتاقش دسته گلی زیبا خودنمایی میکرد.و اوخوشحال تر از همیشه بنظر میرسید.
پرسیدم:اینجا خبری بوده؟
او گونه هاش گل انداخت و روی تختش نشست.
منتظر بودم تا کنجکاوی ام رو ارضا کند.
گفت:دیروز عمو اینا اینجا بودن..
چشمام گردشد.با ناباوری نگاهش کردم.
او خنده ی زیبایی کرد و با اشتیاق شروع به تعریف کرد:رقیه سادات نمیدونی چقدر ذوق کردم وقتی که از در تو اومدن و باهاشون مواجه شدم فقط نزدیک ده دیقه تو بغل همدیگه گریه میکردیم.
چشمانش رو پرده ی اشک پوشاند و گفت:واقعا اونها خیلی بزرگوارند..اصلا باورم نمیشه. هیچ حرفی از چندسال پیش و اون حادثه زده نشد.گفتن اومدیم دوباره خواستگاری...
از شنیدن حرفهای فاطمه اونقدر ذوق زده شده بودم که گریه ام گرفت.با خوشحالی اورا بغل کردم و پرسیدم پس دیروز اونا خونتون بودن؟ تعریف کن ببینم دقیقا چیشد که اومدن؟
_منم دقیق از جزییاتش خبر ندارم.یعنی جو طوری نبود که ازشون چیزی بپرسیم. اینقدر ازدیدنشون خوشحال بودیم که اصلا جایی برای سوال باقی نمیموند.باید اینجا میبودی و قیافه ی حامد ومیدیدی. .فک کنم اونم مثل من تو شوک بود.
فاطمه نفس عمیقی کشید و با لبخندی زیبا گفت:دارم به حرفت میرسم که اون شب خدا صدامونو شنید.اینهمه سال دعا کردم نشد..قسمت این بود با یک سادات گل آشنا بشم و از گرمی نفس او حاجتم رو بگیرم.
جمله ش به اینجا که رسید هق هق امانم رو برید.این روزها چقدر شکننده شده بودم. چقدر بی پروا گریه میکردم.
ادامه دارد...
═════ ೋღ🕊ღೋ════
هرگونه کپی و اشتراک گذاری بدون نام نویسنده اشکال شرعی دارد.
آیدی نویسنده👈 @Roheraha
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌔
سِہ³ اثر﴿ نمـــــآز شَـــــب۔۔﴾:
حــُـــجّتالاسلٰام رَفیـــــ؏ـــے:
«امـــــآم رضـــــآ ﷺ۔۔۔ꕤ »فَرمودند:
در نمـــــآزشب سہ³ أثر أست:
¹_«اُجیر من؏ـذاب الْقبر و ؏َـذاب النٰار»؛
؏ـَذاب قَبر أز نَمـــــآزشَب خـــــٰوان بَرداشـــــتہ مےشَود .
²_«وَ مُدَّ له فے؏ــمره»؛
؏ُــمرش طـــــولٰانےمےشَود.
³_«و وُسِّع ؏ــلیہ فےمـَــــ؏ـیشتہ»؛
وُســـــ؏ـت دَر مَـــــ؏ــیشتَش ایجادمےشَود.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2