داروخانه معنوی
۴۸ روز انتظار تا عید بزرگ غدیر خم هر روز یک فضیلت ، فضیلت شماره : ۴۳ ------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
۴۸ روز انتظار تا عید بزرگ غدیر خم هر روز یک فضیلت ، فضیلت شماره : ۴۳ ------------------------------
۴۷ روز انتظار تا عید بزرگ غدیر خم
هر روز یک فضیلت ،
فضیلت شماره : ۴۴
------------------------------
#عید_غدیر
#امیرالمومنین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۱۲۲ خطاب به خوارج 🎇🎇🎇#خطبه۱۲۲🎇🎇🎇🎇🎇🎇 🍃(پس از پافشاري خوارج در شورشگري، امام (ع) به قرارگاه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۱۲۲ خطاب به خوارج 🎇🎇🎇#خطبه۱۲۲🎇🎇🎇🎇🎇🎇 🍃(پس از پافشاري خوارج در شورشگري، امام (ع) به قرارگاه
خطبه ۱۲۲
قسمت دوم
خطاب به خوارج
🎇🎇🎇#خطبه۱۲۲🎇🎇🎇🎇🎇🎇
🌷وصف ياران جهادگر پيامبر (ص)
ما با پيامبر (ص) بوديم، و همانا جنگ و كشتار گرداگرد پدران، فرزندان، برادران و خويشاوندان ما دور مي زد، اما از وارد شدن هر مصيبت و شدتي جز بر ايمان خود نمي افزوديم، و بيشتر در پيمودن راه حق، و تسليم بودن برابر اوامر الهي، و شكيبايي بر درد جراحتهاي سوزان، مصمم مي شديم. هدف مبارزه با شاميان. اما امروز با پيدايش زنگارها در دين، كژيها و نفوذ شبهه ها در افكار، تفسير و تاويل دروغين در دين، با برادران مسلمان خود به جنگ خونين كشانده شديم، پس هرگاه احساس كنيم چيزي باعث وحدت ماست و به وسيله آن با يكديگر نزديك مي شويم، و شكافها را پر و باقيمانده پيوندها را محكم مي كنيم، به آن
تمايل نشان مي دهيم، آن را گرفته و ديگر راه را ترك مي گوييم.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
داروخانه معنوی
این داستان واقعی ست👇👇👇 📚داستان: #آخرینبازدید #رمان #قسمت اول ۳۰ شهریور ۱۳۹۶ بود، گوشی صادق زن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
این داستان واقعی ست👇👇👇 📚داستان: #آخرینبازدید #رمان #قسمت اول ۳۰ شهریور ۱۳۹۶ بود، گوشی صادق زن
. این داستان واقعی ست👇👇👇
👈قسمت دوم:👀
#آخرینبازدید 👀
#رمان
✍به قلم: یوتاب بانو
بخاطر من که با هر صدای زنگی دلم میریخت،کسانی که دور و برم بودند گوشیهاشون رو سایلنت کرده بودند،روز سوم بود وهنوز از صادق خبری نشده بود.دنیا دور سرم میچرخید،گیج و منگ از غیبت طولانی پسرم،باصدای تلفن خانه به خودم آمدم.هرصدا و زنگ و پچ پچی رو احساس میکردم درمورد پسرمه.عسل گوشی رو برداشت و گفت :چشم،چشم داداش دانیال.بانگاهم فهمید منتظرم برام بگه.گفت :هیچی مامان جان آقا دانیال بود،دوست داداش صادق، میخواست ببینه خبری نشده!
توی این بیخبری دلم به حرفا و دیدن دانیال خوش بود.روز سوم بود و هنوز هیچ خبری از صادق نبود و دیگه گوشیش هم زنگ نمیخورد و خاموش بودو من هیچ امیدی نداشتم،دانیال و چن تا رفیقاش پا به پای شوهرم و برادرشوهرم و برادرم میگشتند.نه خبری و نه سرنخی😔 تقریبا به تمام دوستانش زنگ زدیم اما هیچ خبری نبودشب سوم بود که همه در حیاط گریان و دست به دعا منتظر بودیم،دانیال اومد.اونم خبری نداشت .سوال پیچش کردم.هزاربار خودم رو فداش کردم و گفتم دانیال،پسرکم ،الهی فریبا فدای صادق و دوستاش بشه،اون شب صادق چیزی نگفت؟پسرم ،بیشتر فکر کن،حرفی نزد؟
دانیال کمی من و من کرد و گفت نه مادر،یکم سردرد داشت،شام که خورد اول گفت میرم خونه و بعد گفت شایدم برم تبریز،پیش دوست دانشگاهم .اسم دوستش نگفت.خونسردی دانیال گاهی منو امیدوار میکرد که حتماپسرم برمیگرده و گاهی هم منو به فکر فرو میبرد.برای یه لحظه ترسیدم اما از خودم متنفر شدم که به دوست و رفیق صادقم ،برای یک لحظه بد به فکرم راه دادم.شیطان رو لعنت کردم و باز دست به دعا شدم،شب سوم خیلی بدتر و تلخ تر از دوشب قبل گذشت..سه شب بود که نه خواب داشتیم و نه خوراک...
ادامه این قسمت داستان از زبان باباعلی،پدرصادق....
نمیدونستم چجوری میتونم فریبا رو آروم کنم.مادر بودخب.نمیتونست تحمل کنه دوری بچه شو.من همه چی رو در خودم میریختم و به روی خودم نمیاوردم.روز سوم هم گذشت و ما ناامیدتر از روز اول.از آگاهی زنگ زدن و بهم گفتن چوپانی یک جنازه کاملاسوخته در یه دشت دورافتاده پیدا کرده که چهره ش قابل شناسایی نیست.تشریف بیارین برای شناسایی ...
فریبا سوال پیچم کرد.قسمم داد که باهامون بیاد.آرومش کردم و متقاعدش کردم که صبور باشه،گفتم که امکان نداره اون صادق باشه عزیزم بهرحال چون زنگ زدن میرم وزود میام و خودت میفهمی که اصلا صادق نبوده...
همراه برادرم و برادر خانومم راه افتادیم.خدا میدونه فاصله خونه تا آگاهی چه برمن گذشت،پدر بودن و مرد بودن خیلی سخته،خیلی.وقتی اونجا رسیدیم و جنازه را نشانمان دادند اصلا قابل تشخیص نبود یه جنازه سیاه و زغال شده ولی....دلم هری ریخت.قدش خیلی بلند بود.اخه صادق منم خیلی قد بلندبود.ترسیدم.اما با اطمینان گفتم نه،نه قربان این پسر من نیست،اخه پسر من چراباید اینجوری بشه .مسئول مربوطه پرسید:مطمئنی پسرتون نیست؟
باصدایی لرزان گفتم:نه ،مطمئن نیستم،اخه جنازه کاملا سوخته و ازبین رفته و نمیشه فهمید..اون آقا با صدایی آرام گفت همراه جنازه یک انگشتر و یک دسته کلید هم پیدا کردیم،میتونید اونا رو شناسایی کنین؟اونا رو گرفتیم و گفتیم باید بریم خونه و کلیدها رو امتحان کنیم.از آگاهی بیرون اومدیم.نمیشد که روی درخونه خودمون امتحان کنیم چون فریبا دیوانه میشد..صادق کلید خونه مادربزرگشم داشت پس مستقیم اونجا رفتیم که کسی نبود.به در که رسیدیم کلیدها رو درآوردم و
ادامه دارد...
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2