-میگفت:
هَرکسیروزیسِہمَرتبه
خَطـٰاببهحَضرتمَھدۍ"عجبِگہ
‹بابیاَنتَوَامۍیـٰااباصالحالمَھدی›
حَضرتیِجورخـٰاصۍبَراشدعامیکنہ:))♥️!'
ـ السلآمُعلیكیـٰآاباصالحالمهدی🌱'
-
-
❁ ¦↫#یامھدۍ••
════✧🌸✧════
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻🕊
شهید بزرگوار بنامعلی محمد زاده عزیز❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#دستور
🌷در ادامه عملیات کربلای ۵ در حال رفتن به طرف کانال ماهی، محمدزاده در جلوی ستون حرکت میکرد. عراقیها شیمیایی زدند و همه، زود ماسکها را زدیم. به یکباره شنیدیم یکی از پشت سر داد میزند. برگشتم پشت سر را نگاه کردم یک بسیجی بود. از سر و صدایش محمدزاده هم برگشت عقب را نگاه کرد و از مسؤل دسته پرسید چه شده است، آن بسیجی کمی عقب مانده بود و میگفت:...
🌷میگفت: ماسکش را گم کرده است. محمدزاده دوید طرف بسیجی و ماسکش را درآورد و به آن بسیجی داد و گفت: سریع بزن. محمدزاده یک چفیه انداخته بود دور گردنش. آن را با قمقمهاش خیس کرد و جلوی دهانش گرفت. بچهها رفتند طرفش و خواستند ماسک خودشان را به او بدهند قبول نکرد و گفت: دستور میدهم کسی ماسکش را درنیاورد.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید بنامعلی محمدزاده
منیع: سایت نوید شاهد
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
10.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊 برای امام زمانم چه کنم؟
🎧 #داستان_صوتی ( 3 دقیقه در قیامت )
♦️ #قسمت_نهم
♦️ تجربه ای نزدیک به مرگ !!!
♦️ کاری از گروه فرهنگی صدای میقات و شهید ابراهیم هادی
#سه_دقیقه_در_قیامت
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
8.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای امام زمانم چه کنم؟
🎧 #داستان_صوتی ( 3 دقیقه در قیامت )
♦️ #قسمت_دهم
♦️ تجربه ای نزدیک به مرگ !!!
♦️ کاری از گروه فرهنگی صدای میقات و شهید ابراهیم هادی
#سه_دقیقه_در_قیامت
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
9.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیدنش خالی از لطف نیست...
#دوگانه_دین_و_معیشت
🎙استاد راجی
#بسم_رب_العشق❤️
#رمان
#قسمت_پنجاه_دو
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
ــــ یعنی نمیاد ؟؟
مهیا کیفش را روی دوشش جابه جا کرد
ـــ نه زهرا اینهو برده است برا نازی .
هرچی نازی میگه انجام میده هر کجا نازی میگه میره اصلا هم عکس العملی به توهینایی که بهش میشه نمیده این دختر خره خر
مریم به مغازه ای اشاره کرد
ـــ بیا بریم اینجا باید برای دخترای مدارس چفیه بخرم
ــــ برا همشون ??خودت بلندشون کن من یکی اصلا نمیتونم
ــــ عقل کل مگه یکی دوتان صدتا چفیه هستن آماده شدن شهاب با حاج آقا مرادی میاد
مهیا لبخند مرموزی زد
ــــ آها بله
بعد سفارش ۱۰۰تا چفیه سفید مریم با شهاب تماس گرفت تا بیاید و سفارشات را تحویل بگیرد
بعد چند دقیقه محسن و شهاب وارد مغازه شدند
سلامی کردن
محسن سرش را پایین انداخت
مریم سلام آرامی کرد و سرش را پایین انداخت
مهیا سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد
ــــ سلام حاج آقا ،خوب هستید
محسن سربه زیر جواب مهیا را داد
شهاب و محسن کیسه هارا بلند کردن و به سمت ماشین بردند مهیا به مریم نزدیک شد
ـــــ میگم مریم سرخ شدی چرا ؟؟
مریم هول کرد و دستی بر روی صورتش کشید
ــــ نه نه من سرخ نشدم
ـــ بله راست میگی من چشام یکم مشکل پیدا کردن
شهاب برگشت و به سمت صاحب مغازه رفت و با او حساب کرد وبه سمت دخترا آمد
ــــ مریم اگه کاری ندارید بیاید برسونمتون
مهیا دست مریم را کشید
ــ نه سید ما کار داریم
نگاهی به مریم انداخت و با ابرو یه اشاره داد
ـــ بریم دیگه مریم جان .ما دیگه رفتیم
مریم دستش را کشید
ــــ وای آرومتر مهیا .چرا دروغ گفتی ما که خریدامون تموم شده با شهاب میرفتیم دیگه
ـــ مری جان من هنوز خرید دارم میخوام چندتا روسری بگیرمو
روی روسری مهیا محکم زد
ـــ از اینا
مریم اخمی به مهیا کرد
ـــ دیونه چرا میزنی خب مثل آدم بگو طلق روسری
ـــ همون
وارد مغازه شدند به سلیقه مریم چندتا روسری و طلق و گیره روسری خرید
ــــ خب بریم دیگه
ــــ نه عزیزم الان دیگه هوا تاریکه وقت چیه
ــــ خوابه باشه همینجا میخوابیم
مهیا گونه ی مریم را کشید
ــــ نمک، بامزه،الان وقت شامه باید دعوتم کنی بهم شام بدی
ـــ کارد بخوره اون شکمت بریم
#ادامه_دارد
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4