«مَن نـــــامَ عَن عَـــــدُوِّهِ أنبَهَتهُ المَكايِدُ»
⇠کَـــــسے کہ⇩⇩⇩
⇦ أز دُشمـــــنِ خــُـــود غِفـــــلت کـــُــند،
⇇حیـــــلههــــٰـا؎ دُشـــــمن،
◇◇ بیـــــدٰارش خـــــوٰاهـــــد کـَــــرد!⇨
-«أمیرالمـــــؤمنین عـــــلّےﷺ𔘓⇉ -»
#کلام_بزرگان
#سخن_بزرگان
#وعده_صادق
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۲۱۶ فراز۲ خطبه اي در صفين 🎇🎇🎇#خطبه۲۱۶🎇🎇🎇 🍃حقوق متقابل رهبري و مردم پس خداي سبحان! برخي از
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۲۱۶ فراز۲ خطبه اي در صفين 🎇🎇🎇#خطبه۲۱۶🎇🎇🎇 🍃حقوق متقابل رهبري و مردم پس خداي سبحان! برخي از
خطبه ۲۱۶
فراز آخر
خطبه اي در صفين
🎇🎇🎇#خطبه۲۱۶🎇🎇🎇
🌸 روابط سالم و متقابل رهبر و مردم
مردم! از پست ترين حالات زمامداران در نزد صالحان اين است كه گمان برند آنها دوستدار ستايش باشند، و كشورداري آنان بر كبر و خودپسندي استوار باشد، و خوش ندارم، در خاطر شما بگذرد كه من ستايش را دوست دارم، و خواهان شنيدن آن مي باشم، سپاس خدا را كه چنين نبودم، و اگر ستايش را دوست مي داشتم، آن را رها مي كردم به خاطر فروتني در پيشگاه خداي سبحان، و بزرگي و بزرگواري كه تنها خدا سزاوار آن است. گاهي مردم، ستودن افرادي را براي كار و تلاش روا مي دانند. اما من از شما مي خواهم كه مرا با سخنان زيباي خود مستاييد، تا نفس خود را به وظائفي كه نسبت به خدا و شما دارم خارج سازم، و حقوقي كه مانده است بپردازم، و واجباتي كه بر عهده من است و بايد انجام گيرد اداء كنم، پس با من چنانكه با پادشاهان سركش سخن مي گويند، حرف نزنيد، و چنانكه از آدمهاي خشمگين كناره مي گيرند دوري نجوييد، و با ظاهرسازي با من رفتار نكنيد، و گمان مبريد اگر حقي به من پيشنهاد دهيد بر من گران آيد، يا در پي بزرگ نشان دادن خويشم. زيرا كسي كه شنيدن حق، يا عرضه شدن عدالت بر او مشكل باشد، عمل كردن به آن دشوارتر خواهد بود. پس، از گفتن حق، يا مشورت در عدالت خودداري نكنيد، زيرا خود را برتر از آنكه اشتباه كنم و از آن ايمن باشم نمي دانم، مگر آنكه خداوند مرا حفظ فرمايد، پس همانا من و شما بندگان و مملوك پروردگاريم كه جز او پروردگاري نيست، او مالك ما، و ما را بر نفس خود اختياري نيست، ما را در آنچه بوديم خارج و بدانچه صلاح ما بود درآورد، به جاي گمراهي هدايت، و بجاي كوري بينايي به ما عطا فرمود.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
□بــٰـــا مــَـــن بمــــٰـان و
⇠ ســــٰـایہ؎ مِهـــــر أز سـَــــرم مَگـــــیر۔۔۔
◈مَـــــن زنـــــدهأم ⇇
↡↡بہ مِهـــــر تــــُــو،
◇◇ ا؎ مهربــٰـــان مـــَــن ..𔘓⤹⤹
#چهار_شنبه_های_امام_رضایی
#امام_رضا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
⇠گـــــویَنـــــد:
◈دَر آخـــــرألـــــزمــــٰـان،
آنقــَـــدر بہ بــَـــلا دچــٰـــار مےشَـــــویـــــد،
کہ بـــــالأخـــــره بِفـــــهمیـــــد،⤹⤹
⇇تنهـــٰــا نـَــــداشتہ؎تـــٰــان ⇩⇩⇩
⇦﴿مَهـــﷺــد؎ ﴾مــُـــوعــود أســـــت...⇉
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و هفتم ✍ بخش ششم 🌸روی صورت پژمرده و بی روح
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و هفتم ✍ بخش ششم 🌸روی صورت پژمرده و بی روح
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و هفتم ✍ بخش هفتم
🌸این صحنه ی وحشناک وجودم رو به آتیش کشیده بود نمی تونستم در برابر ظلم آروم بمونم ایرج هر کاری می کرد نمی تونست منو آروم کنه تا جایی که عمه هم منو دلداری می داد و خوش ساکت شده بود اونا می ترسیدن برای بچه اتفاقی بیفته ….
فریاد می زدم و به ایرج گفتم تو کجا بودی ؟ مگه تو خونه نبودی ؟
🌸گفت : من خواب بودم وقتی سر و صدا رو شنیدم دیگه این طوری شده بود بابا فرار کرد و رفت …..
عمه دستشو دراز کرد و به من گفت بیا بشین اینطوری نکن بیا من خودم حالم بده نمی تونم به فکر توام باشم بیا اینجا عزیزم ……..
کنارش نشستم ولی نمی تونستم به صورت داغون اون نگاه کنم …..
🌸یک مرتبه داد زدم تورج ….تورج اگر اون بفهمه عمو رو می کشه …. به خدا می کشه …..
ایرج گفت : آره منم تو همین فکرم الان میاد چیزی نمونده …. همین طور که می رفتم از داروخونه وسایل لازم رو بیارم گفتم : تو رو خدا یک دورغی درست کنین نفهمه عمو کرده و گرنه یک فاجعه تو راه داریم ….
🌸زود برگشتم صورت عمه رو تمیز کردم و دوا زدم و گفتم ایرج جان ، تورج مثل تو عاقل نیست و منطقی برخورد نمی کنه یک فکری بکن …..
گفت باشه قربونت برم تو اینقدر حرص و جوش نخور ….. می خوای بگیم با موتور تصادف کرده ؟
گفتم : اره و به تمسخر گفتم بگیم با تریلی بهتره ……
🌸گفت : آره بیاین حرفا مونو یکی کنیم و همه یک چیز بگیم …..
بابا از کارخونه یک راست رفته پیش دوستاش اصلا خبر نداره این طوری بهتره…..
گفتم برو مرضیه رو بیار …..
مرضیه که اومد اول ازش پرسیدم به اسماعیل گفتی ؟
سرشو انداخت پایین ….
🌸گفتم ما نمی خوایم تورج خان بفهمه چی شده تو بگو خانم رفته بود خرید یکی زنگ زده و گفته تصادف کرده ایرج خان هم رفته و خانم رو آورده……
ایرج جان ، اسماعیل……. زود باش بدو تا تورج نرسیده ……
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2