داروخانه معنوی
سه دقیقه در قیامت قسمت1⃣8⃣ 🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مداف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5929271204748724418.mp3
30.74M
سه دقیقه در قیامت
قسمت2⃣8⃣
🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
🔊 جلسه هشتاد و دوم
* هدیه بده، هدیه بگیر
* گرهگشایی اموات از مشکلات زندگان
* ذکر چند نمونه از هدیه دادن به روح بزرگان
* دعای خاص و دعای عام برای اموات
* ماجرایی جالب از عذاب در بهشت برزخی
* آیا اموات از خانواده خود خبر دارند؟
* پرسش از میت چه هنگام شروع میگردد؟
* اثر ملکوتی اعمال تا چه هنگام همراه ما خواهد بود؟
* منوی باز خدا
* هدایای معنوی اموات به ما
* چه کاری برای اموات خودمان انجام دهیم؟
* زیارت اهل قبور
* اثر حضور در کنار قبر مومن
* آیا زیارت نیابتی ثوابش کم است؟
* کسانیکه دچار برزخ سختی دارند چشم امید به ما دارند!
* استمرار در عمل، اثر مستقیمی بر شاکله انسان دارد
* اموات را تنها نگذاریم!
* ۶ کاری که به میت نفع میرساند!
* ساعت تنفس زندان برزخی
* خشنودی اموات با طعام دادن
* اصل نیاز پدر و مادر بعد از حیاتشان هست
⏰ مدت زمان: ۱:۲۵:۲۱
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🔘 #داستان_کوتاه زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد ، پدر خانمش ، ملاصدرا ، چند روزی را
✨﷽✨
🌼 #داستان_کوتاه
✍طفلی از باغی گردو میدزدید. پسر صاحبِ باغ با چند دوست خود در کنار باغ کمین کردند تا دزد گردو را بیابند. روزی وقتی طفل گردوها را دزدید و قصد داشت از باغ خارج شود لشکرِ کمینکردهها به دنبال طفل افتادند و طفل گردوها را در راه رها کرده و از ترس جان خود فرار کرد. آنان پسرک را در گوشهای بنبست گیر انداختند و پسرک از ترس بر زمین چمباتمه زد و نشست و دست بر سر گذاشت و امان خواست.
حکیمی عارف این صحنه را میدید که صاحب گردوها چوبی در دست بلند کرده و میگوید: برخیز! چرا گردوهای ما را میدزدی؟! طفل گفت: من دزدی نکردم. یکی گفت: دستانت رنگی است٬ رنگ دستانت را چگونه انکار میکنی؟ دیگری گفت: من شاهد پریدنت از درخت بودم... حکیم وارد شد و چند سکه غرامت به صاحب مال داد تا از عقوبت او دست برداشتند.
حکیم در کُنجی نشست و زار زار گریست. گفت: خدایا! در روز محشر که تو میایستی و من در مقابل فرشتگانِ توام، چگونه گناهان خود را انکار کنم با اینکه دستانم و فرشتگانت بر حقیقت و بر علیه من گواهی خواهند داد؟!! خدایا! امروز من محشر تو را دیدم، در آن روز بر من و بر ناتوانیِام رحم نما و با من در محاسبۀ گناهانم تنها و پناهم باش و چنانچه من بر این کودک رحم کردم و نجاتش دادم تو نیز در آن روز بر من رحم فرما و مرا نجات
بده.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
⸤پَنـٰاهِهَردلِتَنهـٰاچـِرانِمـٖےآیٖۍ..؛💔!⸣
اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج🥀
#امام_زمان ﷻ
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
-
ڪُجـــــآست۔۔؟
مُنجے اینْ ؛
بُغضهـــــآ؎ی طوفـــٰــانے۔۔!
#فلسطین 🇵🇸
#امام_زمان ﷻ
#طوفان_الاقصی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#غم_و_شادی 💫 قسمت (بیست وهفتم ) گله خدا🍂 #استاد حاجیه خانم رستمی فر «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
غم و شادی ۲۸.mp3
10.32M
#غم_و_شادی
💫 قسمت
(بیست وهشتم )
انس با ملائکه 🍂
#استاد حاجیه خانم رستمی فر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
💠توبـــــہ
مُلا حُسین قُلےهَمدانے دَر مورد آمُرزش گناهآن فَرمود:
أگر گنٰاه ڪَرد؎،
زود تُوبـــــہ ڪن۔۔!
دو² رکـــــ؏ـَـــت نمـــــآز بہ جٰا آور،
بَعد أز نمـــٰــازهفتاد ⁷⁰ بار اِستغفـــــار ڪُن۔۔۔
و «سِجـــــده ڪُن۔۔۔❀» ۔۔،
و دَر سِجده أز خُدا ؏ــفو بخوٰاه۔۔.◇☆◇
📚طریق سیر و سلوڪ الےالله :ص/۶۲
#استغفار
#تلنگر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
چِقَدرسـٰادِهگُذَشتَند،
أزتُومَردُمِشَھـــــر . .𑁍
میـٰـــــانِاینهَمِہبودَن،
نَبودَنَتسَخـــــتاَست..!(:"
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
#امام_زمان ﷻ
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_چهل_و_ششم یاد طعمه ی چندسال پیشم افتادم که بعد از چند ماه دوستی یک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_چهل_و_ششم یاد طعمه ی چندسال پیشم افتادم که بعد از چند ماه دوستی یک
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_چهل_و_هفتم
حاج مهدوی مقابلم بود.
با دیدن او همه ی ناراحتیهامو فراموش کردم و فقط برام این سوال ایجاد شده بود که او اینجا چه میکند؟!
نکنه خواب بودم.؟؟؟
او اینجا، در این تاریکی درست مقابل من ایستاده بود.
چادرم رو روی صورتم کشیدم تا اشکهایم رو نبیند.هرچند،این کار بیهوده ای بود و او حتما از صدای هق هقم ردم رو پیدا کرده بود!
چرا چیزی نمیگفت؟
نکند جنی ..روحی.. چیزی بود که در لباس حاج مهدوی ظاهر شده بود؟
من حتی به این وهم، هم راضی بودم.
تمام بدنم از هیجان حضور او میلرزید .بالاخره سکوت را شکست.
چقدر صدایش زیبا بود.
-قبلا گفته بودید میخواین باهام حرف
بزنید.یادتونه؟؟
درست میشنیدم؟ او با من بود؟؟؟
دستم رو روی سینه ام گذاشتم تا قلبم بیرون نیفتد.چادرم رو از روی صورتم کنار کشیدم و میان پرده ی اشکم با حیرت نگاهش کردم.او زود نگاهش رو پایین انداخت. وقتی دید چیزی نمیگم سعی کرد یادم بیاورد:
-تو دوکوهه...وقتی رو خاکها نشسته بودید..اگر هنوز هم حس میکنید که راغب هستید برام حرف بزنید من در خدمتم.
من خواب بودم؟؟ او آمده بود اینجا تا من باهاش حرف بزنم؟؟!!! نمیترسید از اینکه کسی او را در این گوشه با من ببیند؟! نمیترسید از من؟؟
بازهم لال بودم...زبانم بند آمده بود..ولی اشکهایم هنوز دست از تلاش برنمی داشتند.
او زیر نور ماه ایستاده بود و من با یک عالمه سوال و التماس نگاهش میکردم.تلفنش زنگ خورد.
جواب داد.
انگار صحبت درباره ی من بود!
-بله..الان پیش من هستند.اگر زحمتی نیست به خانوم بخشی اطلاع بدید بگید ما پشت قرارگاه هستیم.متشکرم.یاعلی
ظاهرا غیبتم همه رو خبردار کرده بود!
وای فاطمه میگفت این اتفاق به ضرر بسیج اون ناحیه و مسجده.
من چقدر امروز خرابکاری کرده بودم!
حاج مهدوی تسبیحش رو مشت کرد و سر به زیر انداخت. منتظر بود تا چیزی بگویم. ولی من هرچه به ذهنم فشار می آوردم نمیدونستم از کجا شروع کنم و اصلا چی بگم؟!!
آهی کشید و پرسید:
نمیخواین چیزی بگید؟....
وقتی دوباره با سکوتم مواجه شد پشت کرد تا آنجا را ترک کند.
من اینو نمیخواستم.
میخواستم او کنارم بماند ..برای همیشه.
حتی اگر حرفی نزند.
با دلخوری گفتم:
هرچه بود تموم شد...من واقعا متاسفم که امروز باعث زحمتتون شدم..
او به طرفم برگشت.
یک قدم جلوتر آمد و با لحنی خاص گفت:
- باز هم که رفتید سر خونه ی اول!!عرض کردم، بنده،به جدتون قسم، حتی به اندازه ی سر سوزنی از خدمت به شما ناراحت وخسته نشدم.
او ادامه داد:
میفرمایید هرچه بوده تموم شده ولی الان قریب به دوساعته اینجا با این حال وروزنشستید و از کاروان جدا شدید!
من درحالیکه اشکهام رو پاک میکردم گفتم.
اینجا نشستن من هیچ ارتباطی به اتفاق امروز نداره.من برای خلوت و درد دل باخدا اینحا نشستم.این کجاش مشکل داره؟
او لحنش را آروم تر کرد وشاید با کنایه گفت:
-ان شالله که همینطوره.!!حالا اگر درد دل وخلوتتون تموم شده همراه من بیاین داخل قرارگاه.
من مستقیم نگاهش کردم و با طعنه گفتم:
-چیشد؟! به گمونم میخواستید حرفهامو بشنوید.منصرف شدید؟!
او معذب بود.این رو میشد از تمام حالاتش درک کرد.
ولی من دست بردار نبودم امروز روز آخر اقامتمون بود و بعد از رفتن به تهران من حسابی تنها و بی پناه میشدم.شاید جمله ای نگاهی..چیزی میتونستم از او بعنوان یادگاری ببرم تا در تلاطم مشکلات وتنهاییهام امیدوارم کنه.
او گفت:
_بنده از همون ابتدا عرض کردم که سراپاگوشم ولی شما قابل ندونستید.
کاملا پیدا بود که ترجیح میدهد از من فرار کند و حرفهایم را نشنود.مدام در تاریکی اونجا چشمهایش میچرخید و منتظر اومدن شاید فاطمه یا افرادی بیشتر بود!!!
گفتم به گمونم شما معذب هستید. حق هم دارید.نمیخواد بخاطر من خودتون رو اذیت کنید،من اونروز میخواستم باهاتون حرف بزنم.نه حالا!!! لطفا برگردید.همیشه همین بوده..هیچ وقت در زندگیم گوشی برای شنیدن حرفهایم نداشتم.هیچ کسی نگرانم نبود.الان هم اگر شما اینجا هستید نگران من نیستید.نگران خودتون و احیانا نگران مسجدهستید!!
تشریف ببرید حاج اقا..من خودم میام!!
او بازهم حالش دگرگون شد.با چندباردم وبازدم عصبی سعی داشت چیزی بگوید ولی هربار منصرف میشد .
بالاخره تصمیمش رو گرفت و در حالیکه سعی میکرد خشمش را کنترل کندو صدایش بلند تر از حد ثابت نشود کمی به سمتم خم شد و گفت:
_خانوم محترم.بیشتر از مسجد و موارد دیگه بنده نگران شآنیت یک بانوی محترمم!اینجا موندن شما در این وقت شب کار درستی نیست لطفا درک کنید.اگر حرفی دارید بسیار خوب میشنوم.ولی شما همش دارید با گوشه وکنایه حرف میزنید.بنده چه خطایی کردم که شما رو وادار به این شکل رفتار میکنه؟؟؟
ادامه دارد..
به قلم ✍ #ف_مقیمی
کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊
آیدی وآدرس نویسنده👇
@moghimstory
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌖
♨️بَرڪت فَـــــراوان أز دو²؏ـَـمل...
💠حٰاج شِیخ محّمد تَقےبُهلـــــول:
🔸مَن در تمآم ؏ُــمرم۔۔
یک¹؏ـَـمل را ترک ڪرده أم ۔۔!
و اصلاً أنجام نداده أم ۔۔
و یک¹ ؏ـَمل را اصلاً ترک نَڪرده أم و تَحت هر شَرایطے بجا آورده أم۔۔۔
و أز این دو² ڪٰار،
بَرڪتزیاد؎ دیده أم۔۔۔
و آن را بِه هَمہ شمآ سفـــــآرش مےڪنم۔
🔸آنچِہ ترک ڪرده أم۔۔
«دُروغ» أست۔۔۔
و آنچه تَرک نڪرده أم۔۔
﴿ نَمازشَب۔۔۔❀﴾ أست.
📚؏ــطر ملڪوت، حسن قدوسے زاده،دفتر چهارم،صفحه19
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠💫نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️
💠💫خـدای مـهـربـانـم
⚪️💫یـــاریـــمـــان ده،
💠💫تحملمان را افـزون،
⚪️💫قولمان را صدق ، و
💠💫قلبمان را پاک گردان ،
⚪️💫الهی تو یگانه ی ، پناهمان باش...
💠💫آمـــیـــن یــــا رَبَّ🤲
⚪️💫شب و آرامشی دیـگـر ...
💠💫خـداونـد در کـنـار تـوسـت
⚪️💫و آماده برای شنیدنِ حرف هایت
💠💫پس آرزوهایت را با عشق
⚪️💫بـرایـش تـعـریـف کـن و دل
💠💫بـه مـهـرِ الـهـی بـســپــار ....
⚪️💫شـبـتـون سرشـار از آرامـش
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~•
وَلےبَچہ ھآ
اَزقَضآشُدڻ نَمآزصُبحتونْبِتَرسیدْ!
میڱنْخُدآ؛
أڱہ بِخوٰادخِیر؎رو؛
أزیِہ بَندها؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآزصُبحِشْروقضٰامےڪُنِه!
#تلنگرانهـ 💥
#نمازصبح
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
هدایت شده از داروخانه معنوی
هَر ڪِہ بٰا وُضو بِخٰوابَدْ!
اَگرْ...
دَر آنْ شَبْ مَرڱشْ فَرٰا رِسَد/:
نَزدْ خُ♡دٰاوَندْ،
"شَهیدْ" بِہ شُمٰار مےآيَـدْ ۔۔۔۔☆
•.آقٰا رَسوُلَ اللّہ❣
#تلنگرانه
#اَݪٰلّہُـمَّعَجِِّلݪِوَلیِّڪَالفَࢪَج
@Manavi_2