﴿أميـــــرألمؤمنيـــــن امـــــام علیﷺ𔘓﴾؛
⇇بـــٰــا سِہ³ چیـــــز،
⇠ عَقـــــل انســـــٰان هـــٰــا ؛
مَحـــــک زَده مےشـَــــود ⇩⇩⇩
¹⇦مـــٰــال و ثِـــــروَت،
²⇦پُســـــت و مَقـــٰــام و
³⇦مُصیبـَــــت هـــٰــا و مُشـــــکلٰات.
#حدیث
#سخن_بزرگان
#تلنگر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
-هَـــــرگٰاه وَقـــــت أدٰا؎ #نماز مےرِسيـــــد،
⤸⤸رَنــگ چِهـــــره﴿أميــرألمؤمنيـنﷺ𔘓⇉﴾ ،
⇦تــَـــغييـــــر مےيـــٰــافـــــت و بــَـــرخــُـــود،
مےلــَـــرزيـــــد.
وَقـــــتےبہ او مےگــُـــفتَند:
◇◇اين چِہ حـــــٰالت أســـــت؟
⇦مےفَـــــرمـــــودَند:
⇠هِنـــــگٰام أدا؎ أمــــٰـانتے،
... رسيـــــدهأســـــت كِہ ⇩⇩⇩
⇦بـــــَر« آسمــــٰـانهـــــٰا و زَميـــــن و
كـــــوههــــٰـا »،
□عــَـــرضہ شُـــــد و آنهــــٰـا ،
أز حَمـــــل آن سَـــــربـٰــــاز زَدنـــــد!!!!
╰─┈➤
و انســــٰـان اين بـــٰــار أمــــٰـانت رٰا،
◇◇ بــَـــردٰاشـــــت..! 𖣔⇉
•📚ألمنـــٰــاقِب ج²ص¹²⁴•
#باباعلی ❤️
#سخن_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_بیستم ✍ بخش چهارم 🍃سرم سنگین بود و نمی دونستم تکو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_بیستم ✍ بخش چهارم 🍃سرم سنگین بود و نمی دونستم تکو
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_بیست_ویکم✍ بخش اول
پرستار اومد و به مینا گفت : مریض رو خسته نکنید لطفا برید بیرون ..
مینا دستمو گرفت و منو بوسید و رفت …. چند لحظه بعد به خواب عمیق فرو رفتم ….تا سه روز منو این طوری نگه داشتن تا وضعیت مویرگها که پاره شده بود به حالت عادی برگرده چند بار چشممو باز کردم ولی زود خوابم برد تو اون لحظات عمه رو دیدم ، و ایرج رو گاهی تورج و یک بار هم هادی رو دیدم که روی صورتم خم شده بود و قربون صدقه ی من می رفت ولی نای حرف زدن نداشتم و این چند لحظه بیشتر طول نمی کشید و دوباره خوابم می برد …. و بالافاصله خواب می دیدم، بیشتر هم خواب ایرج رو ….
مثل اینکه واقعی بود تو آرامش کامل و خیلی واضح همه چیز رو تو خواب می دیدم ……
تا بالاخره تونستم چشممو باز کنم…. سرم رو روی بالش ثابت کرده بودن تا نتونم حرکت بدم …. با چشم تا اونجایی که می شد نگاه کردم توی یکی از اتاقهای بیمارستان بودم اتاق کوچکی که پر بود از گل…………. اصلا نفهمیدم چطوری و چه موقع منو اونجا آورده بودن …….
تورج روی یک مبل نشسته خوابش برده بود … از دیدن اون احساس آرامش کردم ، من اونا رو دوست داشتم و از اینکه می دیدم بازم ازم حمایت می کنن خوشحال بودم و تصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت اونا رو ترک نکنم …. نمی دونستم چه ساعتی از روزه ……. تشنه بودم ولی دلم نیومد تورج رو بیدار کنم …صبر کردم تا خودش بیدارشد ، لای چشمشو باز کرد و نگاهی به من انداخت ….. تا دید چشمم بازه از جاش پرید و اومد بالای سرم و با ذوق پرسید خوبی ؟ خوبی ؟ بهتر شدی؟ خوبی ؟ چقدر خوشحال شدم که سر حال شدی ….مامان تازه رفته ، اینجا بود؛ من از دانشگاه یک راست اومدم اینجا مامان رفت….. ولی زود برمی گرده،، رفته خونه سر بزنه …….تو خوبی؟
گفتم: آره خوبم نگران نباش …. هادی ؟ ……. هادی نیومده ؟ گفت : گمشه کثافت میاد و سر می زنه و میره کسی بهش محل نمی زاره …. خیلی حرصم گرفت وقتی فهمیدم با تو چیکار کرده اعصابم بهم ریخت؛؛ مامان که زنشو سکه ی یک پول کرد, رفت و پشت سرشو نگاه نکرد …. گفتم : چرا هادی با ایرج دعوا کرد؟؟؟؟!!! …. پرسید کی ؟ آهان روز اول که تو رو آورده بودن اینجا؟کی بهت گفت ؟! ولش کن ، گفتم اگه میشه برام بگو ….
گفت : ….هارت و پورت می کرد ، داد و بیداد راه انداخته بود که چه بلایی سر خواهرم آوردین و حمله کرد به ایرج ما هم که بلا رو آورده بودیم, مثل بز سرمون رو انداختیم پایین؛؛ یک دفعه شکوه خانم مثل شیر از راه رسید هادی دوباره شروع کرد……. که مامان یک دفعه سرش داد زد تو دیگه خفه شو بلا رو تو سرش آوردی یا ما ؟ غلط زیادی بکنی می دمت دست پلیس ….
چرا حق شو نمی دی؟ اگر سنگ خواهر تو به سینه می زنی بده تا بتونه راحت زندگی کنه حالا مثل بی شرفا همین الان در میری که هر وقت میان سراغت رو پنهون می کنی …….. اینو که گفت من و ایرج گوشی دستمون اومد دیگه بز نبودیم شیر شدیم بعد وقتی با مامان بد حرف زد ، ایرج رفت و یقه شو گرفت و کوبیدش به دیوار خوب حدس بزن چی شد …. گفتم نمی دونم اونم ایرج رو زد؟ ….گفت نه اومدن همه رو از بیمارستان بیرون کردن بعد مجبور شدیم یکی یکی بیام تو خودمونو جا کنیم خلاصه معلوم شد آقا هادیِ شما زیر بار نمی ره که سهم تو رو بده …حالا بدت نیاد برادرتم هست ولی خیلی بی شرفه با تو فرق داره …واقعا نمی دونستم اینقدر زنش تو رو اذیت کرده ، البته ما هم چیزی ازت کم نگذاشتیم که مجبور شدی نصف شب فرار کنی….. ولی هر جا بری گیرت میاریم و می زنیمت……… ای بابا ولش کن تو استراحت کن چقدر گزارش دادم می دونی کم طاقتم دیگه باید بهت می گفتم چهار روزه اینجا منتظرم چشمتو باز کنی … حالام نگم پس کی بگم ؟…..
خوب بگو ببینم این چه کاری بود کردی دختر ؟ همه ی ما رو تنبیه کردی آره ؟ گفتم نه به خدا این نبود می خواستم از دستم راحت بشین ….
شونه هاشو انداخت بالا و گفت : خوب چرا ؟ نمی فهمم چرا این فکر رو کردی ؟ ما که اینقدر دوستت داریم مخصوصا بابا که روت حساسیت هم داره خوب به کی شک کردی ؟ من و ایرج که چاکریم شکوه خانم که عمه ی خودته علیرضا خان که میگه دنیا یک طرف رویا یک طرف …. پس لابد از دست حمیرا فرار کردی که اونم بی انصافیه و فکر نکنم کسی ندونه که اون مریضه این بار همه از دستت عصبانی بودیم نمی دونی بهمون چی گذشت … همه فکر کردیم خوابی من رفتم دانشگاه ایرج و بابا هم رفتن سر کار مرضیه رفته بود برات صبحانه ببره که دیده بود نیستی …
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_بیست_ویکم✍ بخش اول پرستار اومد و به مینا گفت : مری
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_بیست_ویکم ✍ بخش دوم
🌹حالا چی به شکوه خانم گذشته بود فقط خدا می دونه بعد با گریه زنگ زده بود به ایرج اونم خودشو رسونده بود و با هم رفتن مدرسه ات گفتن نیومدی و بعد دوستت رو معرفی کردن از اون پرس جو کردن اونم بی انصاف گفته بود خبر نداره ، خلاصه هر جایی به فکرشون می رسید گشتن عاقبت مامان فکر کرده بود شاید رفتی سر خاک اومد خونه سر بزنه بره اونجا دنبالت که مینا زنگ زد و جریان رو گفت همه با هم اومدیم بیمارستان بابا خیلی از دستت عصبانیه برای اولین بار بهت فحش داد … منتظر باش دیگه روش باز شده ممکنه یک روز حمیرا تو رو بزنه یک روز علیرضاخان بقیه ی روزا هم تو بیمارستانی…..
خندم گرفت ولی گفتم : تورج من دیگه خونه ی شما بر نمی گردم باید یک فکری برای خودم بکنم فعلا خونه ی مینا می مونم…. خیلی جدی گفت باشه به شرط اینکه اتاق اضافه داشته باشن منم بیام ….. هر جا بری منم اونجام بدون تو نمی تونم اون خونه رو تحمل کنم ….. تازه شب ها مینا برامون می خونه تو خونه ی خودمون یک طوطی هم نداریم ….. ولی بدون شوخی خیلی دوست خوبی داری هم خودش هم خانواده اش مهربون و ساده هستن …. ولی بهت بگم شکوه خانم اصلا تحویلشون نگرفت ….
گفتم ولی تورج من بدون شوخی میگم دیگه نمیام … گفت واسه ی خودت میگی دست و پا تو می بندیم می برمت خونه مگه به خواسته ی توس پس اگه نباشی هر چند روز یک بار ما کی رو بزنیم و سرمون گرم بشه …. نه والله بدون تو حوصله مون سر میره … اگه تو بری دیگه رنگ بیمارستان رو هم نمی ببینیم هر زندگی یک تنوع لازم داره ….. ما داشتیم می خندیدم که عمه از در اومد تو منو که دید دارم می خندم خوشحال شد و اومد کنارم دستشو گذاشت روی سرم و با بغض گفت عزیزم خوشحالم که حالت خوبه … آخیش داشتم میومدم فکر نمی کردم تو رو اینطوری ببینم با لب خندون …. این چند روز که روی تخت افتاده بودی حسابی داغون بودم و اشکش ریخت( تا حالا اونو این طور مهربون ندیده بودم) آخه تو که منو کشتی مگه من چیکارت کرده بودم که این طوری تلافی کردی و گذاشتی رفتی ؟
گفتم : به خدا تا آخر عمرم مدیون شما می مونم ولی دیدم باعث ناراحتی و آزار شما شدم…. شما مونده بودین با من چیکار کنین ، اگر جای من بودین چه تصمیمی می گرفتین ؟ نمی رفتین ؟
عمه با تعجب پرسید : چی گفتی ؟ کی می خواست با تو چیکار کنه ؟ ما اصلا با تو مشکل نداریم منظورت چیه ؟
گفتم عمه جون اومدم آب بخورم شنیدم علیرضا خان گفت: دیگه نمی تونه تحمل کنه و باید بره و می گفتین باید یک فکری به حال من بکنین ….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌓
💠استاد فیاض بخش:
🔸 نماز شب، مصداق «#ذکر_کثیر» است.
انسان وقتی در نیمه های شب بلند می شود اگر همسرش هم اهل نماز شب است و حالا خواب مانده است، او را هم بیدار کند.
🔸در روایات متعددی توصیه شده است که انسان به تنهایی به نماز شب برنخیزد، بلکه خانواده اش را هم ـ البته اگر علاقمند هستند ـ بیدار کند.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠✨شــب بــخــیــر یــعــنــی
🤍✨سـپـردن خــود بـــه خــدا
💠✨و آرامـش در نــگــاه خــدا
💠✨یـعـنـی ســیــراب شـدن در
🤍✨دستان و آغـوش پُرمهر خُـدا
💠✨شــب بــخــیــر یـعــنــی
🤍✨شڪوفایی روزت سرشار
💠✨از عــشـــق بــه خُــدا
💠✨بـــا آرزوی شــبــی آرام و
🤍✨دوســـت داشــتــــنـــی
💠✨بــرای شــمــا خــوبـــان
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2