داروخانه معنوی
یِہ قِســـــمتے أز «ســـــوره یــٰـــس𔘓⇉»
⇠تـــــو قُـــــرآن هَســـــت کِہ نـــِــوشـــــتہ:
◇◇"کــُـــلِ فے فـَــــلَک" ◇◇
⇠کِہ مَعنـــــیش میـــــشہ ⇩⇩⇩
⇦(هَمہ چیـــــز دَر گـــــردِش أســـــت)
جــٰـــالب اینجــــٰـاست کِہ:
⤸⤸ أگـــــر هَمیـــــنوبـــَــرعَکـــــس بِخـــــونے۔۔
۔۔۔ بــٰـــازم میـــــشِہ:
□_کــُـــلِ فے فَلــَـــک_□
╰─┈➤
﴿یَعـــــنےخـُــودِ آیِہ هَـــــم دَر گـــــردِشہ!✿﴾
#تلنگرانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_بیست_ویکم ✍ بخش دوم 🌹حالا چی به شکوه خانم گذشته ب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_بیست_ویکم ✍ بخش دوم 🌹حالا چی به شکوه خانم گذشته ب
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_بیست و یکم✍ بخش سوم
🌹تورج اومد حرف بزنه عمه دستشو به علامت ساکت جلوش گرفت و گفت : ای دختر نادون خیلی احمقی …. همه رو تو درد سر انداختی خودتم مریض کردی سر هیچی خوب می خواستی بیای از خودم بپرسی … ما در مورد حمیرا حرف می زدیم اونم جدی نبود ، علیرضا خان هر وقت از دستش ناراحت میشه همین ها رو میگه اونشب هم پیله کرده بود بیان بشینین و تکلیف حمیرا رو روشن کنیم ، می گفت ببریمش آسایشگاه ولی نه اون این کارو می کنه نه من می زارم همین طوری حرف می زدیم …. واقعا که گل کاشتی …
🍃گفتم : آخه عمه جون چه فرقی می کنه من چطوری راضی بشم اونجا بمونم و حمیرا بره یا موندنم باعث نگرانی و ناراحتی شما بشه … سرشو با بی حوصلگی تکون داد که ای بابا ..کی گفته ؟ علیرضا یک حرفی می زنه اون فقط فکر آسایش خودشه فکر بچه نیست که…… نه تو و نه حمیرا هیچ کدوم جایی نمیرین …….
باید سعی کنیم با هم بسازیم ، یواش یواش خوب میشه, الان بهتره؛ من مطمئن هستم خودش متوجه میشه و همه چیز درست میشه تو نگران نباش ……. صد دفعه بهت گفتم تو یادگار برادر منی اصلا اگر هم جایی داشته باشی بری من نمی زارم … باید پیش خودم باشی چه خوب چه بد ….. اصلا ببینم فوقش ناراحت شدی چرا تو اتاقت نموندی ؟ یعنی خونه ی حیدری بهتر از اونجا بود؟ هر چی باشه اونا غریبه هستن حاضری منت حیدری و زنشو بکشی ؟ وقتی می خوای یک کاری بکنی اول فکر کن مثل احمق ها رفتار نکن …به خدا یک بار دیگه حرف تو دلت نگه داری و از این کارا بکنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی …..
🌹تورج گفت : اگر از این کارا بکنی می دیمت به حمیرا تا می خوری کتکت بزنه … اصلنم جلوشو نمی گیریم …..
عمه گفت : الله و اکبر خفه شو تورج بهت صد دفعه گفتم از این شوخی ها نکن ای بابا شورشو در آوردی چقدر این حرفو تکرار می کنی از مزه در اومده هر چیزی حدی داره ……..
تورج اخمهاشو کرد تو هم و ابروشو انداخت بالا و گفت : باشه بابا دیگه نمیگم …. ولی ببین مامان اگر بازم دوباره کتک خورد بگم ؟ و خودش قاه قاه خندید …..
عمه برام سوپ آورده بود به تورج گفت تخت رو یک کم بیار بالا و خودش آهسته اونو به من داد ….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_بیست و یکم✍ بخش سوم 🌹تورج اومد حرف بزنه عمه دستش
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_بیست و یکم ✍ بخش چهارم
🌹گفتم عمه ؟
گفت :جانم ….
گفتم دوباره دارم لوس میشم ….
عمه گفت : فدات بشم تو اگرم بخوای لوس نمیشی( و آه بلندی کشید )هر چی بگی حق داری …..
همون موقع پرستار اومد تو تا به من رسیدگی کنه ….به تورج گفت شما بیرون باش….. تورج رفت بیرون و عمه هم وسایلشو بر داشت منو بوسید و سفارشات لازم رو کرد و رفت ….
تورج که برگشت تو اتاق گفت آخ جون دیگه تنها شدیم و می تونیم حرف بزنیم …
🍃ولی من گیج خواب بودم و اصلا نفهمیدم اون چی گفت و من کی خوابم برد ….
وقتی دوباره چشممو باز کردم اون کنار پنجره نشسته بود … و بیرونو نگاه می کرد گفتم : تورج میشه یک کم بهم آب بدی ؟ از جاش پرید و دستهاشو بهم زد و گفت : آخ جون بیدار شدی ؟ دق کردم الان سه ساعته خوابیدی الان وقت ملاقاته همینو گفت و یک لیوان آب ریخت برای من که با نی بخورم که در اتاق باز شد و مینا و سوری جون اومدن تو با یک دسته گل …. مینا اومد کنارم به سوری جون گفتم تو رو خدا منو ببخشین باعث اذیت شما شدم .. خیلی بد شد ….گفت : نه عزیزم ..خدا رو شکر خوب شدی الهی شکر ، می دونی چقدر نذر و نیاز کردم ؟ گفتم این اشتباهی بود که من کردم و همه رو تو درد سر انداختم مخصوصا عمه رو که خیلی هم به من محبت داره ناراحت کردم ….
🌹تا اومدم با مینا حرف بزنم عمو و خانمش اومدن و پشت سرشم چند تا از همکلاسی هام اتاق شلوغ شده بود و تورج از اونا پذیرایی می کرد و طبق معمول مزه می ریخت …..
نتونستم با مینا درست و حسابی حرف بزنم فقط به من گفت من همه ی جزوه ها رو برات میارم در ضمن کلاس کنکور میرم تست های اونجا رو هم برات کنار گذاشتم بهت میدم به شرط اینکه خوب شدی با من ریاضی کار کنی …..
تورج شنید و گفت : می خواد با منم کار کنه یک کلاس می زاریم همه با هم درس می خونیم ….
🍃بالاخره همه یکی یکی رفتن و باز منو تورج تنها شدیم به من گفت: می خوام باهات حرف بزنم تو رو خدا نخواب…… گفتم دست خودم نیست به خدا خوابم میبره ….. خوب بیا بشین …با خوشحالی اومد و کنار من نشست که در باز شد و ایرج اومد تو ….. یک سبد گل دستش بود و یک نگاه عاشق تو صورتش نگاه مشتاقش قلبم رو لرزوند ، طوری که نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم دلم براش تنگ شده بود و آرزو داشتم همون لحظه منو در آغوش بگیره …..
🌹تورج گفت : ای بابا داداش چند تا سبد می خوای بخری ؟ این سومیه آخه من عقب موندم رویا اون گلای بغل تختت رو من خریدم بقیه اش مال ایرجه ….ایرج گلا رو گذاشت و گردن تورج رو گرفت و با هم شوخی کردن معلوم بود ایرج خیلی خوشحاله و ذوق و شوق شو این طوری نشون می داد.
گفت : دلم می خواست وقتی به هوش اومد اتاقش پر از گل باشه تا دلش نگیره .. رویا جون می دونی این مدت بیشتر تورج مراقب تو بوده هر کاری از دستش بر میومده کرده تا حالا اونو به این بامسئولتی ندیده بودم ….
تورج گفت : خوب یکی باید مراقب اون باشه تا زود خوب بشه ببریمش خونه دوباره بزنیمش راهی بیمارستانش بکنیم ….. و هر سه خندیدیم……
🍃ایرج گفت : تورج جان تو برو غذا بگیر با هم بخوریم بعد برو خونه ….
گفت : ای داداش جان از اون طرف اومدی خوب سر راهت می گرفتی دیگه حالا من کجا برم این طرفا غذای خوب نیست ….
ایرج گفت : رویا چلوکباب دوست داره برو همون جا که همیشه میگیریم …. بگیر و بیا ….. گفت حالا من و تو که چلو کباب دوست نداریم چیکار کنیم (و خودش خندید) عیب نداره به خاطر رویا امشب می خوریم………… وقتی داشت می رفت لای در وایساد ، به ایرج و گفت شوخی نابجا نکن ، مواظب حرف زدنت باش تا من بیام … ای بابا هر چیزی حدی داره ….و همین طور که می خندید رفت.
#ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب🌙🌔
💠مرحوم آیت الله شیخ عبدالکریم حق شناس(ره)؛
🔸در روایت آمده که «إنّ العبد إذا تخلی بسیده فی جوف اللیل المظلم و ناجاه اثبت الله النور فی قلبه»؛ (امالی صدوق/۳۵۴)
🔸 کسیکه بهدنبال نورایت درون است، باید نصف شبها رابطه قلبی با پروردگار داشته باشد. وقتی بندهای در دل شب، با خدای خود خلوت کند، پروردگار قلب او را نورانی میکند.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
14.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما را از این تلاطم دنیا هراس نیست
تا کشتی نجات حسین شناور است
دل حریم حسین ؛ کریمه حسین
راه روشن زندگیمه حسین
السلام ای شه بی يار و قتيل العبرات
باز هم زائرتان نیستيم آقا از دور سلام..
أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ کَرْبَلآءَ
السَّلام عَلیکَ یا سَیّدنا العَطشان
▪️السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین
▪️صَلَي اللٰهْ عَلَيْكْ یَا أَبَاعَبْدِالٰلهِ الْحٌسَْيْنْ
▪️صَلْي اللٰهُ عَلَيْكْ يَااَبَاْلْفَضْلِ الْعَبٰاس
▪️اَلْسَلٰامُ عَلَي الْحُسَينْ
▪️وَ عَلٰي عَليِٖ بْنِ الْحٌسَيْنْ
▪️وَ عَلٰي أَوْلاَدِ الْحُسَيْنْ
▪️وَ عَلَى أَصْحَابِ الْحُسَيْن
▪️السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ،
▪️السَّلَامُ عَلَیْکَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ
اللهم ارزقنا کربلا بحق الحسین
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَجْ🤲
#شب_جمعه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚✨نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️
💚✨خدایا ؛ در این شب های زیبا
🤍✨به دلمان عشق به خاندان
💚✨حضرت محمد (ص) عطا کن
🤍✨بــه قــلــبــــمـــان ایــمـــان
💚✨بــه وجــودمــان آســایــش
🤍✨بــه عـــمـــرمـــان عـــزت و
💚✨بــه هـــمـــه ســـلامـــتـــی
🤍✨عــــطـــــا فـــــرمـــــا🤲
💚✨آمــــیــــن یــــــا رَبَّ🤲
🤍✨پیشاپیش ميلاد گل بوستان نبوى
💚✨نبی اکرم صلی الله علیه و آله و سلم
🤍✨وام دار شـــيــــعــــه عــــلــــوى
💚✨امام جعفر صادق(ع)مبارک بــاد
💚✨شـــبــــتــــون مـــُحَـــمــــَّدی
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
18.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
﷽
#استوری
🌼جمعه های امام زمانی🌼
🌺سلام آقاجانم یا صاحب الزمان
ای ڪاش ميدانستـم
چشمان پـاک کدامین خاک
حضور سبـز تو را
بـه تماشا نشسته
و بـر نـرمی قدمهایـت
بوسه می زند.
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2