داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_بیست و ششم ✍ بخش چهارم 🌷گفت : خوب شد اینا رو زودتر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_بیست و ششم ✍ بخش چهارم 🌷گفت : خوب شد اینا رو زودتر
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_بیست و هفتم ✍ بخش اول
🌷منم می خواستم برم بالا ولی دست , دست کردم تا ایرج برسه ….
پرسید چقدر سوت و کوره بقیه کجان ؟ گفتم تو اتاقاشون …ولی علیرضا خان رفته بیرون … دستشو زد بهم که ای وای چرا این نمی تونه خودشو نگه داره …. واقعا داره حوصله ی منو سر میبره ، فکر کنم لج کرده رفته؛؛ آخه خیلی لجبازه تو نمیشناسیش آدم خوبیه ها ولی نمی دونم چرا این کارا رو می کنه ….. خیلی خوب تو برو به کارت برس منم به مامان سر بزنم ببینم چیکار می کنه ….
من رفتم بالا و کارامو کردم و وضو گرفتم و وایسادم سر نماز ..هنوز نمازم تموم نشده بود که مرضیه همه رو صدا کرد برای شام ….. من نمازم طول کشید و دیرتر از همه رسیدم .. تورج تا چشمش افتاد به من گفت : می دونستم بهت یک شام نمی ده اون عادت داره خشک , خشک , آدم رو میبره و میاره شرط می بندم آبم بهت نداده …..
🌷گفتم: شرط رو باختی چون بستنی خوردیم …
ایرج گفت شرط رو برده چون بهت آب ندادم … آخه برای شام که نرفته بودیم بعدم بدون شما ها نمیشد حالا همه با هم میریم…..
حمیرا گفت : نه تو رو خدا همون دیشب رفتیم بسه … از دماغمون در اومد …..
اوقات عمه طبق معمول که علیرضا خان می رفت بیرون تلخ بود و حوصله نداشت برای همین زود رفت به اتاقش ما هم یکی یکی رفتیم بالا ….. در واقع اخم و ناراحتی عمه روی همه ی ما اثر می گذاشت ………
نیم ساعتی تو اتاقم موندم ولی دلم برای عمه شور می زد و فکر می کردم اگر برم پیشش خیال خودم راحت تره این بود که با خوم گفتم یک سر بهش می زنم اگر بیدار بود می مونم اگر نبود برمی گردم … با این فکر راه افتادم داشتم از پله می رفتم پایین که حمیرا منو صدا کرد….؛؛ کجا میری؟ آهسته گفتم : میرم پیش عمه …
🌷گفت صبر کن منم بالشم رو بر دارم با هم بریم… گفتم منم بر دارم ؟ … همین طور که داشت میرفت بلند گفت :آره……….. منم بر گشتم و بالشم رو برداشتم ومنتظر شدم تا بیاد فکر کنم زیادی سر و صدا کرد چون ایرج و تورج هم اومدن بیرون اونام دنبال ما راه افتادن و همه با هم رفتیم به اتاق عمه …. تورج آهسته در زد عمه پرسید کیه …. تورج در و باز کرد و بلند گفت حمله ی بچه ها شکوه خانم …… بیدارین؟ …. و خودشو انداخت تو اتاق و پرید رو تخت و شکم عمه رو قلقلک داد و گفت : شکوه خانم بچه های نازنینت شیر می خوان تا نخورن خوابشون نمی بره ..و شروع کرد ادای گریه ی نوزاد رو در آوردن …و به شوخی یقه ی عمه رو گرفته بود که باز کنه و شیر بخوره … عمه هم می خندید هم کلافه شده بود ، ایرج پاهای اونو گرفته بود و می کشید تا عمه رو از دستش خلاص کنه من برای اینکه تورج رو ساکت کنم گفتم می خوام کیک بیارم بخوریم…. همه مایل بودن و من رفتم و کیک رو با زیر دستی آوردم …..
🌷اومدم که کیک رو ببرم تورج پرسید تولدت چه روزیه رویا ؟
گفتم می خوای چیکار ؟ تولد تو چه موقع اس گفت من بیستم بهمن … گفتم حمیرا جون شما کی هستین …. گفت : من ده آبان … و نگاهی به ایرج کردم و پرسیدم و شما ؟ گفت : حدس بزن گفتم : خوب باید بین الان تا اسفند باشه چون تو این مدت که من اینجام نبوده پس آبان و بهمن که نیست شاید مهر باشی گفت: نه دوم شهریورم حالا تو بگو ………… همین طور که کیک ها رو می گذاشتم تو بشقاب گفتم تولد من روزی بود که رفتم خونه ی مینا شانزدهم فروردین ….
تورج گفت : ای وای … من گفتم چرا اینقدر ما در لت و پار کردن افراط کردیم نگو تولدت بوده
می خواستیم سنگ تموم بزاریم …خیلی خوب تولدت مبارک ……. ولی ایرج رفته بود تو هم.
🌷حمیرا هم یک جوری بهم ریخت ولی با خوردن کیک و حرفای تورج بازم شروع کردیم به خندیدن …. عمه گفت : خوب کیکتون خوردین حالا برین اتاقتون می خوام بخوابم … حمیرا رفت کنار عمه رو تخت و به منم گفت بیا سه تایی جا میشیم … تورجم رفت و چند دقیقه بعد با چند تا پتو و بالش اومد و اونا رو پهن کرد رو زمین و گفت من و ایرج هم همین جا می خوابیم حالا شکوه خانم جرات داری دعوا مرافه راه بنداز این بار ما چهار تا هر دوتون می زنیم تا دفعه ی آخرتون باشه ، عمه می خندید.
ولی من می دیدم که عمق نگاهش غم داره و چشمش به ساعته …
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_بیست و هفتم ✍ بخش اول 🌷منم می خواستم برم بالا ولی
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_بیست و هفتم✍ بخش دوم
🌹چراغ رو خاموش کردیم ولی تورج هنوز حرف می زد که یک دفعه در باز شد و علیرضا خان اومد تو …. و چراغ رو روشن کرد …. یک نگاهی به ما کرد و با تعجب گفت : کی به شماها گفته پیش زن من بخوابین این جا چیکار می کنین؟ چرا فرماندهی رو اشغال کردین زود ..جای منو خالی کنین که من باید پیش زنم بخوابم یالا …
تورج بلند شد که زود از اتاق بره ولی علیرضا خان دستش رو گرفت و گفت : خوب گردن کلفتی می کنی یادت باشه …
تورج گفت : در مقابل شما گردن ما از مو هم باریک تره بابا … و رفت بیرون ما هم دنبال اون شب به خیر گفتیم و رفتیم بالا …….
🌹دو روز بعد نزدیک ظهر من تو آشپزخونه داشتم به مرضیه خانم کمک می کردم که تورج از بیرون اومد سلام کرد و یک لیوان آب خورد و گفت رویا میای با من بعد از ظهر بریم بیرون می خوام باهات حرف بزنم …. پرسیدم چیزی شده ؟ گفت : حالا تو بیا بهت میگم …میای؟ گفتم باشه چه ساعتی ؟ گفت هر وقت تو بگی … گفتم نه بگو من کاری ندارم هر وقت بگی حاضر میشم … باشه هر وقت از خواب بیدار شدی بزن به درِ اتاقم حاضر میشم میریم.
گفتم : نه ، ساعت پنج خوبه گفت باشه منم حاضر میشم ….
🌹عمه که اومد بهش گفتم می دونی تورج چش شده ؟ یک کم بهم ریخته شده و به من گفت
می خواد با من حرف بزنه … می خواد باهاش برم بیرون صحبت کنیم …..
عمه لبخند معنی داری زد و گفت :نمی دونم والله از تورج هر چی بگی بر میاد لابد حرف مهمی می خواد بزنه که می خواد تو رو ببره بیرون …. پرسیدم واقعا ؟ یعنی چی می خواد بگه؟
گفت : حالا برو معلوم میشه …….
ساعت پنج قبل از اینکه ایرج بیاد من حاضر شدم تا با تورج برم بیرون دنبالش گشتم نبود تا دیدم از جلوی ساختمون بوق می زنه ….
با سرعت از خونه خارج شدیم و پیچید تو خیابون پهلوی و رفت بطرف بالا بدون اینکه حرفی بزنه می رفت ….
🌹ازش پرسیدم : خوب چرا ساکتی ؟ چی می خواستی بگی ؟
گفت من این طوری نمی تونم بگم باید مقدمه چینی کنم ، پس صبر کن می برمت یک جایی که تا حالا نرفتی بعد بهت یک چیزی میدم بخوری که تا حالا نخوردی و بهت یک چیزی میگم که تا حالا نشنیدی !!!! ولی قول نمی دم خوشحال بشی …. نمی دونم شایدم دوست داشته باشی که من امیدوارم این طور باشه …خوب حالا صبر کن تا برسیم …..
چند دقیقه بعد کنار یک کافه تریا نگه داشت چراغ های کم نوری داشت و بیشتر جوون ها دو تا دوتا روبروی هم نشسته بودن و بهم نگاه می کردن رفتیم تو. فضای رومانتیک و شاعرانه ای داشت .. دو نفر صندلی های ما رو کشیدن تا ما بشینیم یک نفر منو داد … و یک نفر دیگه سرویس گذاشت…. گفتم : حالا تو چی می خوای بگی که منو آوردی اینجا ؟ گفت : نه همین حرف رو چند روز پیش تو اتاقت می خواستم بزنم از اون روز هر وقت خواستم بگم یکی موی دماغ شد فکر کردم بیام بیرون بعد گفتم بیارمت اینجا تا اینجا رو ببینی من با دوستام اغلب میام…..
ادامه دارد...
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌓
💠استاد علی صفایی حائری رحمةالله؛
🔸راجع به نماز شب آمده است، وقتى كه عبدى بيدار مىشود و خواب شيرينش را وا مىگذارد و توجهى پيدا مىكند، خداوند به ملائكهاش مباهات مىكند و مىگويد:
🔸 «اين عبد من است، وقتى كه همه خوابند و همه چشمها بستهاند، او بيدار شده است. وقتى كه همه غافلند، او دارد مرا صدا مىزند. به عزت خودم سوگند كه او را با هيچ يك از انواع آتشها و انواع عذابم نمىسوزانم».
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁✨نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️
🍁✨شبها آرامشی دارنـد
🍂✨از جـــنـــس خـــدا♡
🍁✨پروردگارت همواره با تو
🍂✨همراه اسـت،امشب از
🍁✨همان شب هایست♡
🍂✨کہ برایت یک شب بخیر
🍁✨خــدایــی آرزو کـــردم
🍁✨شب چه داستان قشنگیست
🍂✨آدم را وادار به فکر کردن
🍁✨به آنهایی میکند که عزیزند
🍁✨شـــبـــتـــون آرام و خــــوش
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~•
وَلےبَچہ ھآ
اَزقَضآشُدڻ نَمآزصُبحتونْبِتَرسیدْ!
میڱنْخُدآ؛
أڱہ بِخوٰادخِیر؎رو؛
أزیِہ بَندها؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآزصُبحِشْروقضٰامےڪُنِه!
#تلنگرانهـ 💥
#نمازصبح
@Manavi_2