eitaa logo
داروخانه معنوی
6.8هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
4.7هزار ویدیو
128 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
دسترسی آسان به بندهای استغفار هفتادبندی امیرالمومنین (ع) 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🌺صوت و متن بند شصت و ششم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
□﴿پیــٰـــامبـــــرأکـــــرمﷺ﴾: ⇠هــَـــرکـــــس بسیــــٰـار استغفــــٰـار کُـــــند، خُـــᰔــدٰا بــَـــرٰا؎ او ↡↡ ⇇ أز هَـــــر غَمے گُشـــٰــایش، ⇇أز هَـــــر تَنـــــگنٰایے رهــٰـــایے۔۔۔ و أز جـــــٰایے کِہ اِنتـــــظٰار نـــَــدٰارد، ⇇روز؎ أش مےدَهـــــد. 📗 نهج‌_الفصـــــاحہ حـــــدیث²⁹⁴¹ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_سی و یکم ✍ بخش سوم 🌹سردم شد و خیلی گرسنه بودم باز
" "بر اساس قسمت_سی و یکم‌✍ بخش چهارم 🌹تورج جلو و منم پشت سرش رفتیم بالا …. وقتی که رفت تو اتاق مثل بچه ها بغض کرده بود …. پرسید خوب حالا بگو شاید جلوی مامان خجالت کشیدی .. دلم نمی خواد تو معذوریت قرار بگیری ، اینجا هر چی تو دلت هست بگو … 🌹نه صبر کن اول من یک چیزی بگم …من از همون روز اول نسبت به تو احساس داشتم ولی خجالت می کشیدم بگم هر کاری هم می کردم خدا رو شاهد میگیرم با نظر پاک بهت نگاه می کردم فقط دوستت داشتم همین … نگاه کن بیا ببین و رفت یک دسته نقاشی هاشو آورد و گرفت طرف من و گفت ببین …نه نگاه کن ببین …من اگرم تو اتاقم بودم با تو زندگی می کردم … 🌹نمی تونستم جز تو دیگه چیز دیگه ای بکشم ……..(من اونا رو نگرفتم فقط نگاه می کردم خودش یکی یکی نشونم داد) همه از حالت های مختلف از من کشیده بود …..و همین طور که اونا رو جلوی من می گرفت اشکش ریخت روی گونه هاش ….. و باز گفت : اگر خودم بهت نگفتم برای این بود که نمی خواستم فکر کنی حالا که تو خونه ی ما هستی من ازت سوء استفاده می کنم …. برای همین اول به مامانم گفتم ……. 🌹سرمو بر گردوندم و گفتم : دیگه هیچی نگو … تو هر چی بگی من بیشتر ناراحت میشم … ولی من تو رو مثل برادر می دونم و اون حسی که تو به من داری من ندارم در عین حال نمی خوام این رابطه ی دوستی ما بهم بخوره … 🌹من واقعا بیشتر وقت ها از اینکه تو برادر من بودی خوشحال بودم تو و ایرج پشت و پناه من بودین و دنیای محبت رو به من کردین ….واقعا دلم می خواست این جوری نمی شد … من اون رابطه ی خوبی که بین ما بود رو دوست داشتم و الان نمی دونم بهت چی بگم خیلی ازت شرمنده ام واقعا نمی تونم جور دیگه ای تو رو دوست داشته باشم کاش این طوری نمیشد ولی اینو بدون که هیچ وقت نمی تونم خوبیهای تو رو جبران کنم ولی بهت خیانت نمی کنم و به خاطر محبت هایی که به من داشتی بهت دورغ نمیگم ……. 🌹 تورج هنوز نقاشی ها توی دستش بود اونا رو گذاشت روی میز و نشست روی مبل و دستی از روی ناراحتی کشید به سرشو گفت : میشه بگی صبر کنم؟ شاید یک روزی …یا بهش فکر می کنی ؟ …. گفتم نه … تو رو خدا تورج تو همیشه برادر من می مونی بهت قول میدم… به این موضوع امید نداشته باش اصلا امکان نداره ….. خواهش می کنم تو رو خدا منو ببخش و دیگه به من فکر نکن …… گفت : 🌹پس بیا دوباره دوست باشیم و به روی خودمون نیاریم که اتفاقی افتاده میشه ؟ گفتم من از خدا می خوام ولی فراموش کردنش یک کم زمان میبره … گفت قبول … باشه …. منم معذرت می خوام که این حرف رو زدم خوب عیب نداره … باشه توام فراموش کن من چی ازت خواستم… گفتم من برم تو اتاقم توام برو نهار تو بخور ، و تقریبا از اتاقش فرار کردم که حرف دیگه ای پیش نیاد زود رفتم تو اتاقم و درو فقل کردم و روی تخت افتادم و های های گریه کردم. دلم بشدت برای تورج سوخته بود…. 🌹کار خیلی بدی شد کاش عمه واضح به من می گفت که کی ازت خواستگاری کرده و من این طور دل تورج مهربون و حساس رو نمی رنجوندم …..من واقعا بهش علاقه داشتم و اونو از هادی بیشتر دوست داشتم و این بدترین کاری بود که من در حقش کردم و اونم چیزی به من نگفت ولی خودم می دونستم که تقصیر من بود و اونو امیدوار کرده بودم ….. حالا دیگه فقط به این فکر می کردم که دلم نمی خواست دل تورج رو بشکنم ….. حالت صورتش و اینکه به خاطر من گریه کرد یک آن از جلوی چشمم نمی رفت…. 🌹من که در سخت ترین لحظات زندگی خودمو با درس خوندن آروم می کردم دیگه حتی رغبتی به این کارو هم نداشتم و دلم می خواست یک طوری از خونه برم بیرون و هوایی بخورم …که صدای ناله و شیون حمیرا اومد هراسون خودمو رسوندم بهش روی زمین افتاده بود و باز حالت تهوع داشت ، ولی می فهمیدم که کاملا فرق کرده و دیگه حمیرای چند ماه قبل نیست دستشو گرفتم تا از زمین بلندش کنم عمه و مرضیه هم خودشونو با لگن رسوندن عمه هم اومد کمک کنه ولی اون دستشو پس زد و فقط می خواست که به کمک من بلند شه … با هزار مکافات اونو تو تخت خوابوندم .. 🌹عمه به مرضیه گفت برو تورج رو صدا کن … یک لیوان شیر هم براش بیاره … مرضیه برگشت و در حالیکه شیر دستش بود ولی باز حمیرا با دست اشاره کرد که من اونو بهش بدم و در حالیکه دستشو تکون می داد …و با غیض به عمه و مرضیه می گفت شما ها برین بیرون نمی خوام هیچ کدومتونو ببینم … بیچاره عمه پشت در وایساد تا من شیر رو بهش دادم بعد به زور قرصشوخورد و خوابید در حالیکه محکم دست منو گرفته بود و ول نمی کرد. ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_سی و یکم‌✍ بخش چهارم 🌹تورج جلو و منم پشت سرش رفتیم
" "بر اساس قسمت_سی و دوم ✍ بخش اول 🌹وقتی خوابش سنگین شد آهسته اومدم بیرون.. هنوز عمه همون جا وایساده بود، پریشون و در مونده به من نگاه کرد. چشماش پر از اشک بود و صورتش از شدت ناراحتی قرمز شده بود درست شکل همون روزی بود که من اومدم اینجا… حالا درکش می کردم ولی اون زمان همه چیز رو به خودم می گرفتم و از اخلاقش خوشم نمی اومد… 🌹با هم رفتیم پایین، نشست و زد زیر گریه. یک کم اونو دلداری دادم ولی می دونستم که فایده نداره… برای اینکه بتونم آرومش کنم رفتم و یک چایی ریختم و آوردم تا با هم بخوریم. یک کم که آروم شد به من گفت: راستی بگو ببینم موضوع چی بود؟ من که نفهمیدم جریان چیه. چرا اول گفتی می خوام حالا میگی نه؟ خوب تورج امیدوار شد… نمی دونی چقدر خوشحال بود. صد دفعه به من زنگ زد تا خاطرش جمع بشه، تو مطمئنی؟ منم گفتم آره… گفت: بگو ببینم حالا من هستم و تو به من بگو چی شد که نظرت عوض شده؟ 🌹گفتم: عمه جون بازم شرمنده ام خودم خیلی خجالت می کشم تو رو خدا ازم نپرسین که نمی تونم بگم. فقط تورج واقعا برای من مثل برادره و جور دیگه ای هم نمی تونه باشه… عمه به عادت خودش یک حبه قند زد تو چایی و گذاشت دهنش و یک فکری کرد و پرسید یک چیزی ازت می پرسم درست جواب بده که اینو من باید بدونم… پای ایرج در میونه؟ 🌹دستپاچه شدم ولی فکر کنم عمه نفهمید. چون خیلی زود جواب دادم نه مسئله اینه که نمی تونم به تورج جور دیگه ای نگاه کنم … عمه تو رو خدا پی گیر نشین فقط منو ببخشین و دیگه از این موضوع بگذرین… سری تکون داد و گفت حالا جواب علیرضا رو چی بدم؟ نمی دونم به اون چی بگم… نه درست فهمیدم ایرج این دو روز از اون موقع خیلی ناراحته فکر کنم حدسم درسته… آره باید ازش بپرسم. گفتم: عمه جون تو رو به هر کی دوست دارین این موضوع رو ول کنین. به اوراح خاک مامانم خودم خیلی ناراحتم دارم اذیت میشم … 🌹آه بلندی کشید و گفت: باشه عیب نداره. تا خدا چی بخواد… از آینده کسی خبر نداره… ایرج بازم با علیرضا خان نیومد. من همین طور پشت پنجره منتظر موندم تا اینکه مرضیه منو صدا کرد… رفتم پایین مثل اینکه عمه همه چیز رو به علیرضاخان گفته بود چون اون اصلا به روی خودش نیاورد… سه نفری شام خوردیم بدون اینکه حتی یک کلام حرف بزنیم… من فورا برگشتم تو اتاقم ولی هنوز نرسیده بودم که از صدای حمیرا از جا پریدم و خودم رو به اون رسوندم من رو صدا می کرد. دستش رو گرفتم و کنارش نشستم. با زحمت گفت: نرو… پیشم بمون…نرو … 🌹اونشب من کنارش موندم… وقتی بیدار می شد و بی قراری می کرد براش لالایی می خوندم و این بار با صدای بلندتر که ایرج بشنوه. نمی خواستم به سراغش برم و فکر می کردم وقتی بشنوه که امروز توی خونه چی گذشته حتما اوضاع عوض میشه… 🌹ولی نشد ایرج خیلی واضح از من فرار می کرد… و من متوجه شدم نمی خواد منو ببینه این بود که منم دیگه عمدا به سراغش نرفتم…. از تورج خبر نداشتیم و اصلا خونه زنگ نمی زد و من مثل یک مجرم از همه دوری می کردم مگر حمیرا که بدون من نمی خوابید. شبها کتاب هام رو می بردم تو اتاق اون و همون جا درس می خوندم… 🌹یک هفته همین طور سرد و بی روح زندگی کردیم … شب جمعه علیرضا خان باز مهمون داشت و من رفتم تا به عمه کمک کنم با هم مشغول بودیم که ایرج یک مرتبه از راه رسید… ادامه دارد... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌓 💠امام صادق علیه السلام می‌فرمایند: 🔸اگر کسی نیمه ای از شب را نماز بخواند، اگر هفتاد هزار برابر زمین پر از طلا باشد، برابری با اجر او نمی کند و برای او در مقابل این عمل بیشتر از هفتاد غلامی که از اولاد اسماعیل باشند و آزاد کند، پاداش است. 📚ثواب الاعمال و عقاب الاعمال،باب ثواب شب زنده داری،حدیث ۱ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
نمیدونم ایتای من مشکل داره یا کلا ایتا مشکل داره برای لود شدن یه کلیپ ۱۳ ثانیه ایی دو ساعت منتظرم ولی نشد متاسفانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛ ﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند : خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾ در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡ @Manavi_2