داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_سی و نهم ✍ بخش دوم 🌺شب برای خوابیدن رفتیم اتاق حم
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_سی و نهم ✍ بخش سوم
🌺اتاق بزرگ و خوبی بود پر از اثاثیه و چیزهای قدیمی ، پرده های شیک و لوستر بسیار زیبا چند تا مبل و صندلی قدیمی هم اونجا بود…..
به دور و بر اتاق نگاه کردم و دیدم اینجا بهترین جاس که حمیرا می تونه شب ها راحت بخوابه …. به ایرج گفتم : میشه زحمت بکشی ترتیبشو بدی ؟
🌺گفت : آره حتما برای یک دونه خواهرم هر کاری می کنم …. فردا حتما میرم دنبالش …
وقتی خواستیم بخوابیم … یک عالمه مقدمه چینی کردم و از هر دری حرف زدم تا بالاخره تونستم جرات کنم و به حمیرا بگم : من امروز بدون اجازه ی تو یک کاری کردم اگر بگی نه حق داری ولی یک کم فکر کن…ببین چه کاری برات خوبه ، هر کاری می خوای با من بکن………..
یک مرتبه حمیرا داد زد ای بابا چیکار کردی؟ بگو ببینم …. داری گیجم می کنی ..
🌺گفتم برات از دکتر وقت گرفتم…….( و یک نفس راحت کشیدم )….خودمو برای اعتراض اون آماده کرده بودم ولی پرسید: چی بهش گفتی ؟ می دونه چی به سرم اومده ؟
گفتم : آره دیگه اول ازش پرسیدم ببینم می تونه تو رو خوب کنه گفت اگر خودش بخواد زود خوب میشه ولی اگر نخواد اصلا نیارش …. پرسید کی ؟
🌺گفتم فردا شب ….بدون اینکه دیگه حرف بزنه چشماشو گذاشت رو هم ….کمی بعد گفت : رویا ؟
گفتم جانم ….گفت : راست گفتی اینجا بهتره دیگه از اون اتاق بدم میومد واقعا راست گفتی ……. کمی بعد دوباره منو صدا کرد …
رویا ؟ قول میدی بین خودمون بمونه و هیچکس نفهمه تا بهتر بشم ؟ گفتم آره چَشم به کسی نمیگم تا خوب بشی ..توام قول بده تا خوب نشدی دست از تلاش بر نداری …. …..
🌺فردا وقتی دانشگاه برگشتم… به اسماعیل گفتم منتظر بمون تا با حمیرا خانم بیام …..
حمیرا حاضر منتظر من بود به عمه گفته بودیم می خوایم بریم خرید….. من با دورغ گفتن راحت نبودم و فکر می کردم دارم گناه کبیره
می کنم …..
حالا باید مراقب می بودیم چون اسماعیل هم که خیلی فضول بود و فورا به مرضیه همه چیز رو می گفت هم در جریان قرار نگیره …..برای همین سر کوچه پیاده شدیم …… راستش از کاری که می کردم می ترسیدم اگر اتفاقی می افتاد همه از چشم من می دیدن و همش با خودم می گفتم باید به ایرج بگم …. و قصد همین کارو هم داشتم..
🌺دکتر جمالی با حمیرا رفت تو اتاق و من منتظر نشستم یک ساعتی شاید بیشتر طول کشید و بالاخره اومدن بیرون … دکتر برای بعد از عید فطر دوباره وقت گذاشت که حمیرا رو ببینه …… از دکتر تشکر کردیم و اومدیم بیرون……حمیرا صورتش سفید شده بود و به خاطر لاغری بیش از حدی که پیدا کرده بود حالت ترحم آمیزی به خودش گرفته بود…. انگار باز از یادآوردی اون خاطره ی تلخ رنج زیادی برده بود ، صبر کردم تا خودش بگه نتیجه چی بوده ….ولی به شدت تو فکر بود….
🌺پس آروم کنارش موندم تا به ماشین نزدیک شدیم طاقتم تموم شد پرسیدم خوب بود یا نه ؟ گفت: نمی دونم …ولی چه فایده ، کاش همون موقع که زن رفعت بودم این کارو می کردم …..
تا رسیدیم خونه ساعت نزدیک نه شب بود خیلی از اذان گذشته بود و می دونستم الان عمه عصبانیه با عجله خودمون رو رسوندیم بدون اینکه چیزی خریده باشیم به حمیرا گفتم
🌺می دونم بهت قول دادم ولی این چیزی نیست که ما به کسی نگیم من از پنهون کاری خوشم نمیاد …اگر دیدی که برات خوبه به عمه بگو اونم تو جریان باشه …
گفت : مامانم؟میگه به هیچ کس نگو می ترسه درز کنه و آبروششون بره …فعلا ولش کن ؛؛حالا من خوب بشم؛ برای اونم یک فکری می کنیم …. نمی دونم شاید بعدا گفتم …..
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_سی و نهم ✍ بخش سوم 🌺اتاق بزرگ و خوبی بود پر از ا
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_سی و نهم ✍ بخش چهارم
🌺حدسم درست بود عمه عصبانی بود ولی ایرج داشت منفجر می شد کم مونده بود سر من داد بزنه …. بهش یک چشمک زدم و یواشکی گفتم به خاطر حمیرا بود …
ولی راضی نشد ، حمیرا خودشو جلو انداخت و با عصبانیت گفت : من بردمش با هم بودیم اسیر شما ها که نیستیم دلمون خواست بریم بگردیم….
هر دو به خاطر اون ساکت شدن …. منم که خیلی گرسنه بودم زود برای خودم یک چایی ریختم و نشستم سر میز …. ایرج بدون اینکه حرفی بزنه رفت بالا …… منم دیگه حرفی نزدم و چون چند روز بود درس نخونده بودم بعد از شام رفتم بالا….دیدم تمام اثاث اون اتاق بیرونه و قیامتی اونجا بر پاست ….
🌺کارگر ها هنوز کار می کردن و شنیدم که افطار هم همون جا مونده بودن تا اتاق رو همون شب تموم کنن …
من که رسیدم دیگه کار کاغذ دیواری داشت تموم می شد …. با اینکه ، ایرج یک کلمه با من حرف نزد و انگار با من قهر بود…. زیر لب گفتم الهی من قربونت برم که اینقدر خوبی … عاشقتم ….
همون شب کار جابجا کردن هم به کمک مرضیه و کریم و اسماعیل تموم شد و به جز پرده ی اتاق که باز کرده بودن تا تمیزش کنن همه چیز حاضر شد … اون اتاق پرده ها و لوستر خیلی شیک و قشنگی داشت . از عمه پرسیدم اینجا قبلا اتاق کی بوده؟
🌺گفت : منو علیرضا ..تا بچه ها کوچیک بودن من اینجا بودم تا نزدیک اونا باشم …..با خودم گفتم پس وقتی اون اتفاق برای حمیرا افتاد شما کجا بودین ؟
حمیرا تونست اونشب رو تو اتاق جدید بخوابه منم پیشش نرفتم و به هوای درس خوندن تنهاش گذاشتم تا ببینم بازم اگر تنها باشه ناله می کنه یا نه… و اینو به دکتر بگم …. چون یادم رفته بود ناله های شبونه ی حمیرا رو بهش بگم ….
ایرج خیلی تلاش کرد تا همون شب کار و تموم کنه و خیلی خسته بود ، ولی با من حرف نمی زد و بدون شب به خیر رفت به اتاقش ….
همون طور که به در بسته ی اتاق نگاه می کردم
🌺گفتم بابا لنگ دراز من اخلاق بد هم خیلی داره ….. ولی می دونستم که اگر موضوع رو بفهمه خودش منو می بخشه ….موقع سحری هم زیاد حرف نزد ….
صبح زود بیدار شدم اون روز من ساعت یازده تعطیل می شدم …. کمی به خاطر اولین قهر ایرج کسل بودم یک جوری که ایرج هم بشنوه بلند گفتم عمه جون من ساعت یازده تعطیل میشم زود میام خونه….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌓
♨️نمازشب در سیره شهدا
💠شهيد مهدی سامع؛
🔸شب قبل ازعمليات محرم "مهدي سامع" تا بعد از نيمه شب به شناسايي رفته بود و دير وقت خسته و كوفته برگشت و به خواب رفت. بچهها كه براي نماز شب بيدار شده بودند او را بيدار نكردند چون او خسته بود و شب بعد هم بايد در عمليات شركت ميكرد.
🔸 صبح براي نماز بيدار شد با ناراحتي گفت: مگر سفارش نكرده بودم مرا براي نماز بيدار كنيد؟ وقتي دليلش را گفتند. آه سردي كشيده و گفت: افسوس، شب آخر عمرم نماز شبم قضا شد!
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧡💫خــــــدایــــــا ...
🍁💫امـشـب یـاریـمـان کــن
🧡💫قـلـبـمـان جـایـگـاه مـهـربـانـی
🍁💫و عــشــق و مـحـبــت بــاشــد
🧡💫زنـدگـیـمـان سـرشـار از آرامـش
🍁💫و روحـمـان غــرق از مـحـبـت و
🧡💫رحـــمـــت الـــهـــی بــــاشــــد
🍁💫آمــــیـــن یــــــا رَبَّ🤲
🧡💫شــبــــتــــون پــــر از
🍁💫گــرمــایِ عـشـق و مـهـر
🧡💫پــــر از حــــسهــــایِ
🍁💫نـــاب و دوســت داشـتـنـی
🧡💫آرامــش را بــراتــون آرزو دارم
🧡💫شـــب تــــون پــــر ســــتــــاره
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~•
وَلےبَچہ ھآ
اَزقَضآشُدڻ نَمآزصُبحتونْبِتَرسیدْ!
میڱنْخُدآ؛
أڱہ بِخوٰادخِیر؎رو؛
أزیِہ بَندها؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآزصُبحِشْروقضٰامےڪُنِه!
#تلنگرانهـ 💥
#نمازصبح
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی