#سلام_امام_زمانم 💔
⇠سَـــــلٰامے أز ↡↡
⇇جمـــــع خَستـــــہ دلٰان ،
بِہ مَفهـــــوم قُـــــوت قَلـــᰔــب ...
⇠سَـــــلٰامے أز⇩⇩⇩
⇦ مُشتـــــاقـــــآن چِشـــــم بـــــراه
.....بہ مُنتـــــقم کـــــربـــــلٰاء !!!
﴿سَـــــلٰام مــُـــولٰا؎ جـــٰــآنـــــم𑁍⇨﴾
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
⇠أگـــــر عــــبٰاس پَـــــرور؎،
...کار هَـــــر مــــٰـادر؎ بـــــود۔۔۔۔⤹⤹
◈◈غُـــــربــتےهِـــــزار﴿¹⁰⁰⁰﴾سالہ،
⇇گریبـــــانِ آخـــــرین« حسیـــﷺــنِ𔘓»،
زَمیـــــن رٰا نمےگِـــــرفـــــت!
⇠اُم الْبنیـــــنِ دیگـــــر؎ مےبٰـــــایـــــد،
تٰـــــا عـــبٰـــــاسش ،↡↡
⇦دَرلٰابـــــلا؎رَقـــــص شمشیرهـــــآ،
□□تَمـــــام أهـــــل زَمیـــــن رٰا ،
_ أدَب بَنـــــدگے بِیٰـــــامـــــوزد.⇨
#امام_حسین
#سوریه
#ابوفاضل
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
امروز پنجشنبه
#نماز_هدیه_والدین
بعد از هر نماز قضا خواندن دعای فرج(الهی عظم البلا...) برای سلامتی و فرج و مقدر شدن ظهور آقا جانمون حضرت مهدی (روحی لک الفدا) اجباری است🌹🌹🌹
⇠﴿أربــــٰـاب ..﴾
□دل أگـــــر یــٰـــار نَـــبیـــــند،
جِگـــــرش مےســـــوزَد ⤹⤹
⇇دل مـَــــن ســـــوخـــــت زِ بـــــس
╰─┈➤
◇◇«عَکـــــس حــَـــرم رٰا دیـــــدَم𑁍»
#امام_حسین
#کربلا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
مراقب باشید که اتفاقات سوریه را با اطمینان با سفیانی مطابقت ندید چون ممکنه همش فریب باشه و بعد با نقشه مهدی دروغین را از مکه علم کنن و همه را فریب بدهند
ظهور پنج اتفاق حتمی دارد
از امام جعفر صادق علیه السلام نقل شدهاست:
پیش از قیام قائمﷺ پنج علامت حتمی است:
یمانی،
سفیانی،
صیحه آسمانی،
کشتهشدن نفس زکیه،
و فرورفتن سرزمین بیداء.
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_پنجاه و هشتم ✍ بخش اول 🌸همه خودمون رو آماده کرده بو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_پنجاه و هشتم ✍ بخش اول 🌸همه خودمون رو آماده کرده بو
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
قسمت_پنجاه و هشتم ✍ بخش دوم
🌸آروم موهاشو نوازش کردم و دستشو گرفتم ….. یک لبخند تلخ زد و گفت بی خود نبود حمیرا اینقدر دستهای تو رو دوست داشت چقدر آدم احساس خوبی می کنه گرم و مهربونه …خوش به حال ایرج …..
گفتم : اینو ول کنین شما به من بگین چرا وقتی می دونی علیرضا خان دست بزن داره سر به سرش می زاری ؟ نکنین چون توی یکی از این دعواها ممکنه بلایی سرتون بیاره ؛؛؛ یا یک وقت خدای نکرده تورج یک کاری دست خودش بده …..
عمه گفت پس فکر می کنی تمام مدت دارم چیکار می کنم ؟…. دارم تحمل می کنم ولی بعضی وقت ها از دستم در میره و طاقتم تموم میشه ….
اونجایی که میره بازی می کنه خونه ی یک مردیه که زن و بچه اش ترکش کردن و رفتن خارج و اونم خونه رو تبدیل کرده به قمار خونه و زن های بد؛؛؛ چند بار رفتم و کشیدمش بیرون ولی فایده نداره بازم میره میگه من فقط برای بازی میرم تو باور می کنی ؟ ماه رمضون پارسال یک شب ، خونه نبود بهانه اش این بود که من روزه گرفتم امروزم من پیشواز رفته بودم اومد دید روزه ام گفت پس من میرم منم ناراحت شدم و گفتم یعنی تو می خوای به خاطر روزه گرفتن منو تنبه کنی ؟ زد به دنده ی کولی بازی و هوار زدن منم دیگه طاقت نیاوردم اون بگو و من بگو و این طوری شد ….
گفتم الهی بمیرم شما روزه بودین و هنوز افطار نکردین ؟ از جا پریدم و به مرضیه گفتم که برای عمه غذا بیاره …و به زور به خوردش دادم……… تا ایرج و تورج برگشتن ….و یک راست اومدن تو اتاق عمه ، دست تورج از سه جا پاره شده بود و هر کدوم چند تا بخیه خورده بود …..اون هنوز عصبانی بود …پرسید بر نگشته ؟ عمه گفت : ولش کن مادر تقصیر منم بود روزه بودم سر به سرش گذاشتم …….
تورج اومد جلو من فورا از کنار عمه بلند شدم و از تخت اومدم پایین و گفتم : من برم شام رو حاضر کنم …
عمه گفت ایرج مواظب رویا باش……. هم خیلی عق زده,, هم دلش درد می کنه ؛؛؛تو رو خدا تورج به این دختر رحم کن و آروم باش من خودم حسابشو می رسم هر کاری بکنی این دختر و بچه اش به خطر میفتن ……تو که اینو نمی خوای ؟ هر استرسی الان برای اون بَده ؛؛؛ نکن مادر به خاطر رویا نکن ……ولش کن ….
من به مرضیه گفتم شام ما رو بیاره تو اتاق تا پیش عمه باشیم …
ایرج هی از من می پرسید خوبی ؟
گفتم ایرج جان نگران نباش…. اگر چیزی بود خودم بهت خبر میدم …..
شما ها دیگه برین بخوابین من پیش عمه می مونم تورج گفت : نه شما برو من هستم ….
گفتم تو که اصلا …برو پیش ایرج بخواب که بهت اعتماد ندارم من اینجا باشم بهتره شاید ملاحظه ی بچه رو بکنن و حرفی پیش نیاد اصلا درو فقل می کنیم عمو بره تو اتاق خودش بخوابه …..
عمه گفت اون امشب از ترس نمیاد خونه مطمئنم تورج گفت شایدم همین کارو کرده که نیاد بی شرف ….
ایرج گفت پس منم اینجا می خوابم الان پتو میارم …
گفتم : تو برو تو اتاق بخواب اگر دیدم عمو نیومد منم میام پیشت …..تورج گفت سحر بیدار میشین ؟
گفتم آره معلومه …..ایرج داد زد تو نمی تونی روزه بگیری …..گفتم حالا شما برو بخواب سحر در موردش حرف می زنیم ………..
بالاخره اونا رفتن و منم کنار عمه دراز کشیدم … بازم بوسیدمش و نوازشش کردم فکر می کردم اون به این کار احتیاج داره ………
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_پنجاه و هشتم ✍ بخش دوم 🌸آروم موهاشو نوازش کردم و دست
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و هشتم ✍ بخش سوم
🌸برگشت طرف من و گفت : خیلی دلم شکسته رویا … نه که مال حالا باشه خیلی وقته که فقط به خاطر این بچه ها خودمو نگه می دارم ….. چرا ما زن ها باید اینقدر زجر بکشیم تا بتونیم فقط زندگی کنیم ….
🌸واقعا صبر کردن تنها راهش بود ؟ خوب بودن وفادار بودن اینکه همه بگن تو خوبی برای زندگی کردن کافی بود یک عمر تحمل کردن برای بدست آوردن چه چیزی ؟ که اونم به دست نیومده ، حاصل زندگی من شده یک مشت غم و ناراحتی …..
🌸پرسیدم چطوری با علیرضا خان آشنا شدین ؟
نگاه غمگین و در مونده شو به سقف انداخت؛؛ مدتی نگاه کرد انگار ذهنشو می برد به قدیما،،،، دورِ؛؛دور ….
گفت : آقام ؛که پدر بزرگ تو می شد یک فرش فروشی داشت تو بازار، خونه ی ما هم نزدیک بودبه دُکونش ؛؛ چند تا خیابون بیشتر فاصله نداشت…
🌸ولی خیلی کار و بارش رونق نداشت اما خوب وضع مونم بد نبود…
خودش می گفت سرمایه ندارم تا بتونم با فرش تجارت کنم …ولی خیلی اهل شعر و ادب بود حافظ و شاهنامه می خوند و طبع لطیفی داشت سواد رو تو مکتب یاد گرفته بود و خط خوشی هم داشت و گاهی خودش شعر می گفت: با اینکه اون زمان بیشتر مردم نمی گذاشتن دختراشون درس بخونن من دبیرستان می رفتم هنوز چند تا دبیرستان بیشتر تو تهرون نبود ..
آقام اصرار داشت که ما حتما تحصیل کرده باشیم ….
🌸می گفت : شوهرت نمیدم تا درست تموم نشده ، منم خوشگل و قد بلند بودم و خیلی خواستگار داشتم ….. یک روز از مدرسه که اومدم خونه دیدم ، بابات که شش سال از من کوچیک تر بود مریضه و تب داره؛؛ چون مادرم دوتا بچه شو همین طوری از دست داده بود تا ما مریض می شدیم می ترسید ….. به من گفت باید ببرمش دکتر…. تو برو به آقات بگو یا خودت بیا یا پول بده من ببرمش ….زودم برگرد ….
🌸منم چادرِ سفیدی داشتم که سرم انداختم و راه افتادم با همون هم میرفتم مدرسه …..
اونوقت ها چادر سفید سر کردن توی خیابون بد نبود…. رفتم بازار و خودمو رسوندم به دُکون آقام … چشمم به علیرضا ، افتاد اون یک جوون قد بلند و خیلی خوشگل و خوش تیپ بود,, داشت با آقام و یک نفر دیگه چایی می خوردن …. اونم منو دید … جلو نرفتم چون آقام هم منو دید ، زود استکانشو گذاشت زمین و اومد جلو و پرسید اینجا چیکار می کنی ؟
🌸گفتم مهدی مریض شده تب داره مادرم گفته یا پول بدین یا خودتون بیان که ببیرمش دکتر ….. گفت : چی شده چرا مریضه گفتم نمی دونم تب داره …
گفت من الان مهمون دارم پول میدم ولی به مادرت بگو اگر عجله ای نیست صبر کنه من خودم میام…. اگر حالش خیلی بده خوب خودش ببره …..
🌸تا آقام رفت پول بیاره علیرضا داشت منو ورانداز می کرد … من پولو گرفتم و برگشتم خونه …. دو روز بعد وقتی میرفتم مدرسه اونو دیدم سر کوچه ی ما وایستاده ….
چادرمو کشیدم جلو و از کنارش رد شدم … احساس می کردم پشت سر من داره میاد نزدیک مدرسه برگشتم و دیدم هنوز دنبالمه ….
🌸باز فردا همین کار و کرد و از دور منو می پایید …
اونقدر اومد تا من دیگه به حضورش عادت کرده بودم شب به امید دیدن اون می خوابیدم و صبح به شوق دیدارش از خونه می رفتم بیرون ………
خوب جوون بودم و جز به دلم به چیز دیگه ای فکر نمی کردم …….. هر روز نگاهمون تو هم گره می خورد و از کنار هم رد می شدیم بدون اینکه حرفی بزنیم …
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماز_شب 🌙🌓
⭕️ نترس ریا نمیشه
👤 مرحوم فاطمی نیا
👈 داستان شنیدنی در مورد کسی که از ترس ریا، نماز_شب را نخواند
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-﴿ آقـــــا؎أباعبــداللّٰــہ𔘓⇉﴾!
⇠مَنبہجـٰــــامـــــٰاندن،
أزاینقـٰــــافـــــلہعــٰـــادتدٰارم؛⤹⤹
◈◈بِطلـــــبعِیـــــبنـَــــدٰاردهَمہرٰا،
╰─┈➤
⇠⇠الّامـــــن..❤️🩹⇉
#امامحسین
#شب_جمعه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
4_5967422673389622362.mp3
6.05M
مــٰــادر⇠ یَعنے اُمألبَنین . .💔:))
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
پنجشنبهها؎حسینے
جِسمےدر اینجـٰــــا قَلبے در آنجــٰـــا...
و خیـــــٰالے بسیــــٰـار دور...
أللهــّـــم ألرزقنـــٰــا حَــــــــرم
#امام_حسین
#شب_جمعه
#کربلا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2