eitaa logo
داروخانه معنوی
6.6هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
4.7هزار ویدیو
128 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
داروخانه معنوی
یِک¹ عُمـــــر گـــــریہ کـــَــرد؎↡↡ ⇠ و گــُـــفتے فَقـــــط ﴿حُسیـــــنﷺ𑁍﴾ ◈«ا؎ مــــٰـآدر بِهشـــــت » ╰─┈➤ _تــُـــو را غـــــصّہ هـــٰــا شِکـــــست...💔⤹⤹ سلام‌الله‌علیها «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
◈◈سَــــــــــلٰام ⇩⇩⇩ ⇦بــــَـر آن خــٰـــانـُــــمے کہ؛ ⇇اُولٰاد خـُــــودش رٰا در راه یـــٰــار؎، ❍↲ ﴿امـٰــــام حُسیـــــنﷺ﴾ ⇠⇠فـَــــدٰا کــَـــرد.◇◇ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
سلام عزیزانم من تاچ گوشیم شکست و از بعد از طهر گوشی نداشتم
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_پنجاه و هشتم ✍ بخش ششم 🌸یک ماهی همین طور میومد خونه
" "بر اساس داستان واقعی قسمت_پنجاه و نهم ✍ بخش دوم 🌸درست موقعی که دل از این دنیا بریدم صدایی به گوشم خورد… گریه یک بچه… و صدای دکتر که گفت: دوتاس… به خدا دوتاس… چرا نفهمیدیم؟… بدو… بگیر… بزن تو پشتش… دو تا دختر… رویا شنیدی؟ دوتا دختر… و من دیگه چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم. 🌸با صدای ایرج هوشیار شدم اون دست منو گرفته بود و هی منو صدا می زد… چشمم رو باز کردم و دیدم همه اطراف من ایستادن و ایرج و عمه اولین کسانی بودن که دیدم… ایرج گفت: خسته نباشی عزیزم…خدا تو رو دوباره به من داد… می دونی بچه مون چیه؟ آهسته گفتم آره… گفت: یک دختره خوب و خوشگل. گفتم: دوتا دختر خوب و خوشگل!! 🌸گفت: تو می دونی؟! الهی قربونت برم و چشمهاش پر شد از اشک… منم گریه ام گرفت و پرسیدم حالشون خوبه؟ همین طور که اشکهاش رو پاک می کرد، گفت: آره عشقم، خوبن. خیلی خوب. حالا منتظرن مامانشون خوب بشه… گفتم دوتا دختر برات آوردم که هی نگی بچه می خوام و با من قهر کنی… 🌸عمه اومد جلو؛ ایرج با ذوق گفت خودش می دونست. ما مونده بودیم چطوری بهت بگیم تا هول نکنی… عمه منو بوسید. علیرضاخان و مینا و سوری جون هم بودن عمه گفت: خدا رو شکر… می ترسیدیم تو این حال شوکه بشی عمه جون ببین کار خدا رو… میگه برای من تعین تکلیف نکنین و دوباره من رو بغل کرد… گفتم می خوام ببینمشون… ایرج گفت الان تو دستگاه هستن، گفتن یک روز اونجا باشن تا خاطرشون جمع بشه چون وزنشون کمه دچار مشکل نشن… پرسیدم چه شکلین ؟ مثل هم می مونن ؟ 🌸گفت: نمی دونم به خدا الان که همه ی اون بچه های اونجا شکل هم هستن، بزار بیان میبینیشون. عمه می گفت من الان براشون دوتا طلا می گیرم که اسمشون روش باشه تا با هم اشتباه نکنیم. 🌸من از قبل فکر کرده بودم اگر خدا دختری به من داد اسمش رو بزارم ترانه چون هر وقت بهش فکر می کردم انگار یکی برای من یک ترانه ی زیبا رو زمزمه می کرد و تو این حال این اسم به ذهنم رسیده بود. ایرج هم باهاش موافق بود و برای پسر یا احتمال دوقلو بودن فکری نکرده بودیم. 🌸بالاخره اونا رو آوردن تا من برای اولین بار دخترامو ببینم… باورم نمیشد… دخترای من… حس خوبی که جایگزینی براش تو ی دنیا نبود. هر دوی اونا توی یک چرخ با یک پرستار اومدن. توی دلم گفتم من مادرم… من مادرم… مادر دوتا دختر… عمه یکی شون رو رو بغل کرد و داد به من… روی مچ دستش روی یک نوار سفید نوشته بود: رویا اولی دو کیلو و پانصد گرم… بغض کرده بودم از دیدن اون چنان هیجانی به من دست داده بود که وصف شدنی نبود… گفتم ترانه… ایرج اولیه ترانه است… 🌸و عمه دومی رو گذاشت توی بغلم یک لبخند معصومانه روی لبهای قشنگش بود. روی دستش نوشته بود دومی دو کیلو و چهار صد گرم… در یک لحظه اسم اونم به ذهنم اومد گفتم: ایرج تبسم… ببین خودش اسمشو با خوش آورده: تبسم… اونقدر احساساتی شده بودم که نمی تونستم جلوی گریه ام رو بگیرم… حالا حس یک مادر رو می شناختم. چقدر اونا رو دوست داشتم… هر دوشون روی بازو های من خوابیده بودن. دلم می خواست به خودم فشارشون بدم. نگاه کردم موی ترانه بور بود و موی تبسم مشکی به صورتشون دقت کردم با هم فرق داشتن… گفتم ایرج شکل هم نیستن. با هم تفاوت دارن! 🌸اینا دوقلوی همسان نیستن… عمه می گفت ببین هیچکس مثل مادر نمیشه ما هر چی فکر کردیم و نگاه کردیم چیزی نفهمیدیم… علیرضا خان می گفت من فهمیده بودم ولی دیدم شماها اصرار دارین شکل هم هستن گفتم شاید من اشتباه می کنم. رویا جان اسم بچه رو پدر بزرگ انتخاب می کنه… ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_پنجاه و نهم ✍ بخش دوم 🌸درست موقعی که دل از این دنیا
"‌ "بر اساس داستان واقعی قسمت_پنجاه و نهم ✍ بخش سوم 🌸گفتم وای عمو جون چشم راست میگین. آره، ببخشید منو… شما انتخاب کنین. من رو حرف شما حرفی نمی زنم. هر چی شما بگین. با عمه تصمیم بگیرین، من همون کارو می کنم. شما که سلیقه تون خوبه از خدا هم می خوام… بعد اومد جلو و یکی از دخترها رو از من گرفت و مدتی بهش نگاه کرد گفت : هان… هان من فکر می کنم و بهتون میگم… احساس کردم از اسمهایی که من گفتم خوشش نیومده ولی واقعا برام فرق نمی کرد و دلم می خواست به اون احترام بزارم… ایرج هم حرفی نزد… 🌸۲۶ اردیبهشت روز تولد دخترا بود و من باید زود خودم رو جمع و جور می کردم تا بتونم به درس و دانشگاه برسم. تا اوجا هم کلی عقب مونده بودم… ولی متاسفانه دکتر می گفت چون وزن باری که تحمل کردی زیاد بوده و زایمان سختی هم داشتی باید یک مدت تو بیمارستان تحت نظر باشی و بچه ها هم یک کم جون بگیرن بعد بری خونه. این بود که من یک هفته دیگه تو همون بیمارستان بستری موندم تا تحت مراقبت باشم. 🌸تو مدتی که توی بیمارستان بودم تورج و حمیرا هم زنگ زدن. اول تورج بود که تماس گرفت… من بچه بغلم بود ایرج گوشی رو برداشت… با خوشحالی گفت: سلام داداش جون دیدی عموی دوتا دختر شدی؟ چرا گریه می کنی… فدات بشم… مرسی خوبه… خیلی خوبه… رویا بچه بغلشه… 🌸 نمی تونه حرف بزنه… خوب دیگه مادر شده… چشم… چشم قربونت برم. زودتر انشالله بیا که دلمون برات خیلی تنگ شده… چشم بهش میگم… آره همه چیز رو براهه… دست عمموشونو می بوسن… در ضمن مینا خانم هم اینجاس می خوای باهاش حرف بزنی و گوشی رو داد به مینا… مینا هم یک کم با اون حرف زد و قطع کرد و من متوجه شدم ایرج نمی خواست گوشی رو بده به من تا با تورج حرف بزنم… برای اینکه دو ساعت بعد حمیرا زنگ زد و این بار من داشتم به بچه شیر می دادم ایرج گوشی رو گرفت جلوی گوش من و کلی با حمیرا و بعد نگار و آخرم با آقای رفعت حرف زدم و ایرج با صبوری گوشی رو نگه داشته بود… 🌸دلگیر شدم نمی خواستم اون بازم نسبت به این مسئله حساس باشه و بازم فهمیدم که اون سایه هنوز روی زندگی منه… مینا هم هر روز میومد و بهم سر می زد و عجیب این بود که عمه خیلی باهاش مهربون شده بود… انگار با یادآوردی خاطرات خودش نمی خواست دیگه بلایی که سر خودش اومده برای مینا هم باشه… هر روز صبح تا ظهر مینا پیشم بود… تا موقعی که عمه میومد و از اونجا میرفت کلاس کنکور… از سر شب هم ایرج میومد تا فردا صبح از همونجا میرفت کارخونه… 🌸علاقه ی شدیدی که مینا به دخترا نشون می داد برام جالب بود همون طور که منو دوست داشت بچه ها رو هم واقعا مثل بچه ی خواهر خودش می دونست. تا روزی که من برای رفتن به خونه آماده می شدم مینا پیشم بود و خانومانه و بی توقع به من کمک می کرد. ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌔 ✍آیت الله حق شناس: آیا جایز است از اول مغرب تا اذان صبح تلویزیون ببینید، استراحت کنید، داداش‌جون! و با پروردگار نیایش نکنید، دردهایتان را به او نگویید؟! از همه شیاطین با قدرت‌تر، شیطانی است که موظف است اشخاصی را که می‌خواهند نماز شب بخوانند را وسوسه کند؛ این شیطان در وسوسه خیلی استاد است. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛ ﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند : خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾ در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡ @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~• وَلےبَچہ ھآ اَز‌قَضا‌ٓشُدڻ نَمآز‌صُبحتون‌ْبِتَرسیدْ! میڱن‌ْخُدآ؛ أڱہ بِخوٰاد‌خِیر؎رو‌؛ أزیِہ بَنده‌ا؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآز‌صُبحِش‌ْرو‌قضٰا‌مےڪُنِه! 💥 @Manavi_2