eitaa logo
داروخانه معنوی
6.8هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
4.7هزار ویدیو
128 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
دَقیـــــقہ‌‌هـٰــــا؎ آخَــــــر، 🍁پــٰـــایـــــیـــــز🍁، ⇠تَقـــــویـــــم رٰا مُعـــــطّل مےکـــُــند ۔۔۔۔شــٰـــایـــــد بـَرگـــــرد؎.....𑁍⇢ ♡مــــٰـا مُنتـــــظِر ╰─┈➤ ↶صُبـــــح شَـــــب یـَــــلدٰاییـــــم↷ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نماهنگ کجایی.mp3
3.59M
🎧 پٰاییز و یَلداش اومَد و نَبود؎ زِمستون همرٰاهش اومَد و نَبود؎ 🎤 کربلٰایے حُسین سُتوده «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسته معنوی غروب جمعه 🌹جهت دستیابی به مطالب ، روی عبارات آبی رنگ زیر ضربه بزنید 👇🏻 💥⃢1🌺خواندن صد مرتبه سوره قدر در عصر جمعه 💥⃢2🌺متن صلوات ضراب اصفهانی 💥⃢3🌺صوت صلوات ضراب اصفهانی 💥⃢4🌺دعای سمات «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
﴿شَـــــب یـــــلدٰا𔘓﴾↡↡ ⇇ چہ شَـــــبے۔۔۔ □پـــُــر نَقـــــش أســـــت و نگــٰـــار، شَـــــبِ ⇠سیـــــب أســـــت و أنــٰـــار۔۔۔ هَـــــمہ أش⇠ خــٰـــاطـــــره و مهمــــٰـانے۔۔۔ شَـــــبِ ⇠حــٰـــافـــــظ خـــــوٰانے۔۔۔ شَـــــبِ یـَــــلدٰا یـــَــعنے: شَـــــبِ بــَـــرفے کِہ ↶زَنـــــد طَعـــــنہ بہ مَـــــستے بهـــٰــار↷ _هَـــــرچہ گُفتـــــم بہ کـــــنٰار ◇◇فـُــــرصّت خـــــوٰانـــــدن ، ╰─┈➤ ﴿ شِعـــــرفَـــــرجَـــــش بیشـــــتَر أســـــت𑁍﴾ أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
1612069240-107571-760 (1).mp3
3.62M
🌺 🔈 صوت: علی فانی 🙏 التماس‌دعای فرج «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
امشَـــــب، ⇠ در آغــٰـــاز جَشـــــن یَلدٰامـــــون ، ﴿دُعــــٰـا؎ فَـــــرج﴾؛ ⇇" آقــــٰـا جٰانـــــمونﷺ"... فَـــــرٰامـــــوش نـَــــشہ𑁍⇉ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و یکم ✍ بخش سوم 🌸قبل از شام مینا گفت من دیگه با
" "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و یکم ✍ بخش چهارم 🌼بچه ها رو خوابوندم ولی هر کاری می کردم نشونه ی این بود که عصبانیم با غیض راه می رفتم و دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم و آخر سر منفجر شدم و اون می دونست که وقتی من به اون حال میفتم دیگه کسی نمی تونه جلوی منو بگیره و داد زدم پس می خواستی بشینم عزا بگیرم اینو می خواستی من آدم نیستم… 🌸بسه دیگه داری منو خفه می کنی ….. ولم کن؛؛ دیگه نمی تونم مثل احمق ها رفتار کنم ، هر کس برای خودش شخصیت داره…….. و بعد دستم گذاشتم روی گوشم و نشستم روی زمین ……… ایرج ترسیده بود اومد منو گرفت نمی خواست صدای ما رو تورج بشنوه اون درست بغل اتاق ما بود …… 🌼منو گرفته و می گفت الهی فدات بشم ببخشید منظوری نداشتم … عزیزم ببخشید تو رو خدا آروم باش …… گفتم : ولم کن تو حق نداری با من این طوری رفتار کنی … نمی خوام دیگه …. ولم کن …. ایرج منو از زمین بلند کرد و من تلاش می کردم که دست به من نزنه…. 🌸و همین باعث شد که بچه ها هر دو بیدار بشن و گریه کنن …..اون منو به زور کشوند تا لب تخت و با فشار روی بدنم نشوند روی تخت و در عین عجز و بیچارگی ؛؛هی عذر خواهی می کرد …….با گریه ی بچه ها به خودم اومدم یک کم آروم شدم……… و اون خودش رفت سراغ دخترا و با هزار زحمت هر دو رو بغل کرد و آورد توی تخت خودمون و گذاشت کنار من …و گفت : ببین ..بببین چقدر گناه دارن عصبانی نباش مامان رویا ایرج دوستت داره …. 🌼تو رو خدا مامان عزیزم ؛؛ ببین ما سه تا چقدر دوستت داریم …… رویا جان ؟ رویا ؟ول کن من یک چیزی گفتم دیگه ……. بیا بچه ها رو آروم کنیم …… من حالا دیگه گریه افتاده بودم ….با همون حال بلند شدم و بچه ها رو بردم سر جاشون و به هردو پستونک دادم تا بخوابن ….. و خودم پشتمو کردم به اونو هر کاری کرد باهاش حرف نزدم چون می دونستم در اون موقعیت ممکن بود حرفی بزنم که پشیمونی بیاره …….. 🌸و متاسفانه من فهمیدم که این چیزی نیست که هرگز از زندگی من بیرون بره و من باید یک فکر درست و حسابی براش بکنم …….. سال ۱۳۵۷ : بیست و ششم اردیبهشت بود روز تولد ترانه و تبسم اونا الان چهار سال داشتن و خونه ی ما بر و بیای عجیبی بود …. عمه داشت برای اونا سنگ تموم می گذاشت حدود پنجاه نفر دعوت شده بودند که عده ای هم از فامیل علیرضا خان بودن ……… 🌼اون خیلی دلش می خواست که فامیلش هم توی این تولد شرکت کنن و مخالفت عمه و ایرج و تورج فایده نداشت و اون اونقدر گفت تا موافقت عمه رو گرفت ….. 🌸ایرج و تورج داشتن اتاق پذیرایی رو تزیین می کردن و مینا هم به عمه کمک می کرد برای تهیه ی شام پسر مینا تازه راه افتاده بود و باید یکی همش مراقبش باشه تا از جایی نیفته همین مسئله ای که ما با دخترا داشتیم پله ها رو از بالا و پایین در گذاشته بودیم …………. 🌼علی هم مثل دخترا عاشق این بود که از پله ها بره بالا و بیاد پایین …. حالا هر سه تایی توی اتاق علیرضا خان بودن و مشغول بازی ….. راستی یادم رفت بگم مینا و تورج دو ماه بعد از اون خواستگاری ازدواج کردن و طبق خواسته ی تورج عروسی بی سر و صدا و ساده ای داشتن …. و از همون اول توی آپارتمان عباس آباد که خیلی هم بزرگ نبود زندگی مشترکشون رو شروع کردن …. 🌸ظاهرا خیلی خوب و خوش بودن ولی مینا همون تردید رو هنوز نسبت به تورج احساس می کرد …. و هر وقت حرف میشد به من می گفت : باور کن رویا هنوز نمی دونم واقعا چه احساسی نسبت به من داره …………. وقتی خدا به اونا یک پسر داد تورج عرش آسمون رو سیر کرد…….. و حالا با اینکه علی فقط یک سال داشت مینا دوماهه بار دار بود …. تورج شوخی می کرد و می گفت من تو رو گرفتم که برام بخونی؛؛؛؛حالا تو اومدی هی بچه میاری ….. 🌸البته ما که می خندیدیم ولی مینا تازگی نسبت به بعضی شوخی های اون حساس شده بود……. ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2