داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
﴿یـــٰاأبــٰـاعَبـــدالله ﷺ 𔘓﴾
↶در بــَـدو ورود رمضٰانـــيم هَنـــوز↷
⇠حَســـرت بہ دليـــم و
..... نگرٰانيـــم هَنـــوز⇢
□گـــويَنـــد: ⇩⇩⇩
⇦کہ آرزو بمــٰـا عيبے نيـــست
⤦يک¹ کـــرببلٰا کہ مـٰــا جوٰانيـــم هَنـــوز ⤹⤹
#امام_حسین
#ماه_رمضان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
نامه ۲۷ به محمد بن ابوبكر فراز ۱ و ۲ 🎇🎇 #نامه۲۷ 🎇🎇🎇 🍃اخلاقاجتماعي با مردم فروتن باش، نرمخو و
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
نامه ۲۷ به محمد بن ابوبكر فراز ۱ و ۲ 🎇🎇 #نامه۲۷ 🎇🎇🎇 🍃اخلاقاجتماعي با مردم فروتن باش، نرمخو و
نامه ۲۷
به محمد بن ابوبكر
فراز ۳
🎇🎇 #نامه۲۷ 🎇🎇🎇
ضرورتيادمرگ
اي بندگان خدا! از مرگ و نزديك بودنش بترسيد، و آمادگيهاي لازم را براي مرگ فراهم كنيد، كه مرگ جرياني بزرگ و مشكلي سنگين به همراه خواهد آورد، يا خيري كه پس از آن شري وجود نخواهد داشت، و يا شري كه هرگز نيكي با آن نخواهد بود، پس چه كسي از عمل كننده براي بهشت، به بهشت نزديكتر؟ و چه كسي از عمل كننده براي آتش، به آتش نزديكتر است؟ شما همه شكار آماده مرگ مي باشيد، اگر توقف كنيد شما را مي گيرد، و اگر فرار كنيد به شما مي رسد، مرگ از سايه شما به شما نزديك تر است، نشانه مرگ بر پيشاني شما زده شد، دنيا پشت سر شما در حال درهم پيچيده شدن است، پس بترسيد از آتشي كه ژرفاي آن زياد، و حرارتش شديد، و عذابش نو به نو وارد مي شود، در جايگاهي كه رحمت در آن وجود ندارد، و سخن كسي را نمي شنوند، و ناراحتيها در آن پايان ندارد، اگر مي توانيد كه ترس از خدا را فراوان، و خوشبيني خود را به خدا نيكو گردانيد، چنين كنيد، هر دو را جمع كنيد، زيرا بنده خدا خوش بيني او به پروردگار بايد به اندازه ترسيدن او باشد، و آن كس كه به خدا خوش بين است بايد بيشتر از همه از كيفر الهي بترسد.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
﴿اُستـٰــاد فـٰــاطمےنیــٰـا𑁍﴾: ⇩⇩⇩
⇦چَنـــد گنـــٰاه هَست کہ؛
صـٰــاحبـٰــانشـــان گاهے۔۔
↶مـُــوفق بہ تـُــوبہ نمےشَـــوند.↷
¹⇠عمـــداً نمـٰــاز نخوٰانـــدن،
²⇠عــٰـاق وٰالـــدین،
³⇠آبـــرو بــُـردن
#تلنگر
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#دعای_افطار
🌺امام صادق فرمودند: رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به اميرالمؤ منين (عليه السلام ) فرمود:
🌺 اباالحسن ! ماه رمضان نزديك شده است ؛ قبل از افطار دعا كن ؛ جبرئيل پيش من آمد و گفت :
🌸 يا محمد! كسى كه در ماه رمضان ، با اين دعا، قبل از افطار، دعا كند
👌خداوند دعاى او را مستجاب
👌نماز و روزه او را قبول
👌 ده دعاى او را مستجاب مى كند
👌 گناه او را بخشيده
👌غم و غصه او را از بين برده
👌 گرفتاريهايش را بر طرف كرده
👌حاجات او را برآورده نموده
👌او را به مقصودش رسانيده
👌 عمل او را با عمل پيامبران و صديقين بالا برده
👌 در روز قيامت چهره او درخشانتر از ماه شب چهارده خواهد بود.
💢گفتم : چه دعايى است ؟ جبرئيل ! گفت:
✅اللَّهمَّ ربَّ النُّورِ العَظيم، ورَبَّ الکُرسيِّ الرَّفيع، ورَبَّ البَحرِ المَسجور، ورَبَّ الشَّفعِ الکَبير، والنُّور العَزيز، ورَبَّ التَّوراهِ والإنجيلِ والزَّبورِ، والفُرقانِ العَظيمِ. أنت إلهٌ مَن في السَّمواتِ وإلهُ مَن في الأرضِ لا إلهَ فِيهِما غَيرُکَ، وأنتَ جَبّارُ مِن في السِّموات وجَبّار مَن في الإرضِ لا جَبّار فيهِما غَيرُکَ، أنت مَلِکُ مَن في السَّموات، ومَلِکُ مَن في الأرضِ، لا مَلِکَ فيهما غَيرُکَ، أسألُکَ بِاسمِکَ الکَبيرِ، و نُور وَجهِکَ المُنيرِ، وبمُلکِکَ القَديمِ. يا حَيُّ يا قَيِّومُ، يا حَيُّ يا قَيُّوم يا حَيُّ يا قَيّوم، أسألُکَ بِاسمِکَ الّذي أشرَقَ بِهِ کُلِّ شَيءٍ، وبِاسمِکَ الّذي أشرَقَت بِهِ السّمواتُ والأرضُ، وبِاسمِکَ الّذي صَلُحَ بِهِ الأوَّلونَ، وبِهِ يَصلُحُ الاخِرونَ.
يا حَيّاً قَبلَ کُلِّ حَيّ، ويا حَيّاً بَعدَ کُلِّ حَيّ، ويا حَيُّ لا إلهَ إلا أنت صَلِّ علي مُحَمّدٍ وآلِ مُحَمَّد، واغفِر لي ذُنُوبي، واجعَل لي مِن أمرِي يُسراً وفَرَجاً قَريباً، وثَبِّتني علي دينِ مُحَمَّدً وآل محمد و وعلي هُدي مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّد، وعلي سُنَّهِ مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّد، عليه وعليهِم السَّلام.
واجعَل عَملِي في المَرفوعِ المُتَقَبِّلِ، وهَب لي کما وَهَبتَ لأوليائِکِ وأهلِ طاعَتِکَ، فانّي مُؤمِنٌ بِکَ، ومُتَوَکِّلٌ عَليک، مُنيبٌ اليکَ، مَعَ مَصيري إليکَ، وَتَجمَع لي ولأهلِي وَلوِلَدَي الخَيرَ کُلَّهُ، وتَصرِف عَنّي وَعَن وَلَدي وأهلِي الشَّرَّ کُلَّهُ. أنتَ الحَنّانُ المَنّانُ بَديعُ السّمواتِ والأرضِ، تُعطِي الخَيرَ مَن تَشاءُ، وتَصرِفُهُ عَمَّن تَشاءُ، فَامنُن علي بِرَحمَتِکَ يا أرحَمَ الرّاحِمِينَ.
📚 - المراقبات - مرحوم آيت الله حاج ميرزا جواد ملكى تبريزى (ر ه)
-صحيفه علويه، متنعربى، ص: 219
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_دهم کم کم عمو ایناهم اومدن. عموشایان دوتا دختر داشت آناهید و آناهیتا .آن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_دهم کم کم عمو ایناهم اومدن. عموشایان دوتا دختر داشت آناهید و آناهیتا .آن
#رمان
#بانوی_پاک_من
قسمت_یازدهم
شب شده بود و همه آماده شدیم که بریم.شالم رو سرم کردم و رفتم جلو.اول ازمادرجون وآقاجون خداحافظی کردم و بعدم ازعمه.
_سلام به خواهرت برسون لیداجان.
_حتما عمه جون.
گونمو با اکراه بوسید و منم ازش جداشدم.
سمت کارن رفتم و گفتم:خداحافظ پسرعمه.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:خداحافظ
با عصبانیت ازش خداحافظی کردم و رفتم سمت در.کاش میشد خفه اش کنم.آناهید خندید و زد به بازوم،گفت:چت شد؟بادت خالی شد؟
_هیچی نگو آنا حوصله ندارم.پسره نچسب.
خلاصه سوار ماشینامون شدیم و رفتیم.عطا مشغول تبلتش بود که باباگفت:کارن خیلی پسرآقاییه خداییش.
مامان درتایید حرفش گفت:آره خیلی پسر خوبیه.
زیرلب گفتم:خوب؟؟هه خیلی.
رسیدیم خونه و من یک راست رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم.روتختم دراز کشیدم و زیرلب شروع کردم به فحش دادن کارن.اعصابمو امروز حسابی خط خطی کرده بود.منی که پسرا پشت سرم غش میکردن،این همه امروز جلو یک پسر خارجی خودخواه کم آورده بودم.
حتی نگاهمم نکرد،این برام خیلی گرون تموم شد.
_میدونم چیکار کنم به دست و پام بیفتی آقاکارن.به من میگن لیدا نه برگ چغندر.
انقدر باخودم حرف زدم که خوابم برد.صبح باصدای مامان بیدارشدم
_لیدا پاشو دختر دانشگاهت دیرشد.زودبیدارشو دیگه.
چشمام رو مالیدم و گفتم:هــوم؟
صدای زهرا اومد:کلاست دیرشد تنبل خان زود پاشو.
_تو چی میگی حاج خانم؟
به شکم خوابیدم و پتو رو پیچوندم دور دستم.
تو عمق خواب بودم که چیزی کوبیده شد تو کمرم.
_آخخخ کی بود؟
_من بودم قرتی خانم.تاتوباشی بهم بگی حاج خانم.
بلندشدم دنبالش افتادم و اونم فرار کرد.
_وایسا دختره پررو.حسابتو میرسم.
کل خونه رو دور زدیم از آخرم بهش نرسیدم.خیلی تیز بود نامرد.
زبون درازی کرد وبهم گفت:خودتم بکشی بهم نمیرسی خانم.
نفس نفس زنان رفتم سمت دستشویی و گفتم:دعاکن..دستم..بهت...نرسه.
صدای خنده بلندش تو صدای شیر آب گم شد.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_یازدهم شب شده بود و همه آماده شدیم که بریم.شالم رو سرم کردم و رفتم جلو.ا
#رمان
#بانوی_پاک_من
قسمت_دوازدهم
"کارن"
شب مامانو کشیدم کنار و بهش گفتم که موندن تو این خونه برام عذابه اما مامان اصرار داشت بمونیم چون بعد سال ها میدیدشون.منم پامو کردم تو یک کفش که من ازاین خونه میرم شما دوست داشتی بمون.
ازفرداشم افتادم دنبال خونه اما مگه پیدا میشد؟اگرم بود برای مجرد ها جایی نداشتن.این چه وضعشه؟جوونا با هرسرو وضعی راه میرن تو خیابون اونوقت حق اجاره دادن خونه به مجردا رو ندارن.واقعاعجیب بود.
رسیدم خونه دیدم مادرجون داره با تلفن حرف میزنه.فقط صدای مادرجون میومد.
_قربونت برم مادر که انقدر گلی.
_...
_نه فدات بشم این چه حرفیه حتما درگیر بودی دیگه مادر فدای سرت
_...
_آره آره هستن گلم هروقت دوست داشتی بیا.
_...
_نه چه مزاحمتی عزیزمادر؟تو رحمتی.
_...
_چشم عزیزم حتما.قربونت برم مواظب خودت باش.سلامم برسون.
_...
_حتما حتما.خدانگهدارت.
رفتم تو و گفتم:کی بود هماجون که انقدر قربون صدقش میرفتی!؟چشم خان سالار روشن.
خندید و اومد جلو بغلم کرد،گفت:ازدست تو پسر.دخترداییت بود.زهراخانم.
_همون چادریه؟
_اره مادر خیلی خانومه زنگ زد هم عذرخواهی کرد که نیومده هم اینکه سلام رسوند بهتون.
تودلم گفتم:میخوام نرسونه دختره امل.
رفتم تو اتاقم و درگیر لب تاب و آهنگام شدم.چند تا آهنگ قشنگ دانلود کرده بودم که داشتم گوش میدادم.
دراتاق زده شد و مامان اومد تو.
_در داره اینجاها.
اومد تو و نشست رو تخت.
_واسه اومدن تو اتاق پسرم باید اجازه بگیرم؟
هوفی کشیدم و گفتم:چیکار داری؟
_خونه بهت ندادن نه؟
_خوشحالی؟
باحرص گفت:این چه وضع حرف زدن با مادرته؟
_مامان بس کن تروخدا اعصاب ندارما.
دید به نتیجه ای نمیرسه ازاتاقم رفت بیرون
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2