استاد محمد شجاعیسفر پر ماجرا 37.mp3
زمان:
حجم:
5.98M
#سفر_پرماجرا ۳۷
#استاد_شجاعی
نذار پرونده ی دنیات بسته بشه❗️
💢باید تا دیر نشده؛
یه آثاری از خودت به جا بذاری،
که بعد از آغاز سفر پرماجرات هم،
باز بمونه و کمکت کنه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
در روٰایـــت داریـــم کہ گـــریہ
⇠بـــر#امام_حسیـــن ﷺ
در صفــٰـا بــَـخشیـــدن بہ دل ،
⇦⇦تـــاثـــیرعجیـــب دارد
و ایـــن نـــعمّـــت بـــزرگے أســـت کہ
«خـــدا بہ مـــا عنـٰــایـــت فَـــرمـــوده أســـت»
و مجـٰــالـــس مـــا بـــا نـــام مقـــدس
امـــآم حسیـــنﷺ منـــورو معّطـــر مےگـــردد
و دلهـــٰا روشـــنےخـــاصے پیـــدا مےکُـــند.
أز بـــعضے بـــزرگـــان علمــٰـاء⇩⇩⇩
⇦ نَـــقـــل شـــده کہ
وقـــتے مےخـــواستـــند در حُـــوزه
درسشـــان شـــروع بہ تـــدریـــس کـــنند⇨
أوّل دستـــور مےدادنـــد کـــسے
❍↲چنـــدجمـــلہ مـــرثـــیہ بـــر
﴿ امـــام حسیـــنﷺ𑁍 ﴾مےخـــوٰانـــد
و بعـــد درس را شـــروع مےکـــردنـــد.
⇇ایـــن کار را مےکـــردنـــد کہ
قبـــلا صفــٰـا ولـــطافـــتے در دلهـــا
پیـــدا شـــود و بـــا قَـــلب روشـــن بہ
مـــطالـــب علـــمے وارد شـــونـــد. ⇉
« آیـــّـتﷲضیـٰــاءآبـــاد؎𔘓⇉»
#اربعین 🏴
#سخن_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
زمــــٰـان بــــٰـا کَـــــسے کِہ،
⇇ دوســِـش دٰار؎ زود مےگـــــذَره۔۔۔
هَمیـــــشہ مُحرم و صَفـــرهـــا انـــــگٰار؎،
زود مےگـــــذَره⇉
╰➤
آقــــٰـا؎« امـٰــام حُسیــﷺـــن جــٰـــانــَـــم𔘓»
ایـــــن ⇦عَـــــزاداریهــٰـــا؎،
پـَــــر أز کـــٰــاستے و کوتــــٰـاهےرٰا ،
أز مـــٰــا بِپـــــذیـــــر 𑁍➛
#اربعین
#امام_حسین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۵۸ 💥توانگری و شهوتها(اخلاقی) 🎇🎇🎇#حکمت۵۸ 🎇🎇🎇🎇 ✨وَ قَالَ ( عليه السلام ) : الْمَالُ مَادَّةُ ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
حکمت ۵۸ 💥توانگری و شهوتها(اخلاقی) 🎇🎇🎇#حکمت۵۸ 🎇🎇🎇🎇 ✨وَ قَالَ ( عليه السلام ) : الْمَالُ مَادَّةُ ا
حکمت ۵۹
💥ارزش تذکر دادن اشتباهات(اخلاقی، اجتماعی)
🎇🎇🎇#حکمت۵۹ 🎇🎇🎇🎇
✨وَ قَالَ ( عليه السلام ) : مَنْ حَذَّرَكَ كَمَنْ بَشَّرَكَ .
و درود خدا بر او فرمود: آنكه تو را هشدار داد،
چون كسي است كه مژده داد.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
﴿امــٰـامکاظـــمﷺ 𑁍⇉﴾:
خـــوشـــٰا بہ حــٰـال شیعیـــآن مـــا ،
⇇در زمــٰـان غیبـــت قـــائـــم مـــا کہ⇩⇩⇩
⇦ بہ ریسمـٰــان مـــا ،
۔۔۔۔تـــمسّـــک جُـــستہ انـــد،
و بـــر مـــوالات مـــا
⇠و بیـــزار؎ أز دشمنـــان مـٰــا
❍↲ ثـــابـــتقـــدم مــٰـانـــدهانـــد.
«آنـــان از مــٰـا هستـــند و مـــا أز ایشـــانیـــم».
﴿اعـــلامالـــور؎ ص⁴⁰⁷ ﴾
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
#حدیث
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۱۵ و ۱۶ _آرزوهای زیادی داشتیم،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۱۵ و ۱۶ _آرزوهای زیادی داشتیم،
💚 #رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۱۷ و ۱۸
رها نفس عمیقی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت. چند ثانیه مکث کرد و گفت:
_دنبال مادرتون میگشتم!
+حتی تو صورت اونم نگاه نکردی؟! اونم نمیشناسی؟! اگه من متوجه نمیشدم میخواستی چیکار کنی؟
_خدا هوامو داره. شام حاضره لطفًا تا سرد نشده مهمونا رو دعوت کنید!
رها به آشپزخانه رفت و صدای همسرش را شنید که مهمانها را برای شام دعوت میکند. ظرفهای میوه و شربت بود که روی میزها گذاشته شد و هرکس ظرف غذایی کشید و مشغول شد.
رها ظرفها را جمع کرد و نشست.
در آن میان گاهی ظرف غذایی را برای شام پر میکرد
ظرفهای میوه را شسته بود و خشک کرده بود که صدایی شنید:
_خانم بیا بچه رو بگیر، تمیزش کن، شامشو بده!
رها به در آشپزخانه نگاه کرد.
پسرک پنج سالهای تمام صورتش را کثیف کرده بود. به سمتش رفت و او را در آغوش کشید. متوجه شد مردی که او را آورده بود، رفته است.
صورت پسربچه را شست،دستای کوچکش را هم شست و با حوله خشک کرد و روی میز درون آشپزخانه نشاندش.
پسرک ریز نقشی بود با چهرهای دوستداشتنی!
_اسمت چیه آقا کوچولو؟
+من کوچولو نیستم، اسمم احسانه!
چهرهی رها در هم رفت. احسان... باز هم احسان!
احسان کوچک فکر کرد از حرف اوست که چهره در هم کشیده است، پس دلجویانه گفت:
-ناراحت شدی؟ اشکال نداره بهم بگی کوچولو
رها لبخندی زد به احسان کوچک...
_اسمت چیه؟
+رها!
_من رهایی صدات کنم؟
لبخند رها روی چهرهاش وسیعتر شد:
+تو هر چی دوست داری صدام کن!
_رهایی من گشنمه شام میدی؟
+چی میخوری؟ کباب بیارم؟
_نه! دوست ندارم؛ کشک بادمجون دوست دارم!
رها صورتش را بوسید و گفت:
+کشک بادمجون نه کشک بادمجون!
احسان پاهایش را تاب داد:
_همون که تو میگی، میدی؟
+اینجا ندارم که... برو از روی میز بیار بهت بدم.
احسان اخم در هم کشید:
_اونجا نیست؛ کلی نقشه کشیدم که بذارن بیام اینجا که از تو بگیرم، آخه میگن من نباید بیام پیش تو!
رها آه کشید و به سمت یخچال رفت:
+صبر کن تا برات درست کنم.
رها مشغول کار بود:
+تعریف کن چه نقشهای کشیدی بیای اینجا؟
_هیچی جون تو رهایی!
××جون خودت بچه!
صدای همان مردش بود .. همسرش! رها لحظهای مکث کرد و دوباره به کارش ادامه داد.
××یعنی با صورت رفتی تو ظرف سالاد هیچی نبود؟ بعدشم، آقا احسان کشمش هم دم داره ها، رها چیه میگی؟ رها جونی، رها خانومی، خاله رهایی چیزی بگو بچه!
_من و رها با هم این حرفا رو نداریم که مگه نه رها؟
××رهایی؟!
_گیر نده دیگه عمو صدرا!
××راستی رها...
احسان به میان حرفش پرید:
_ عمو! کشمش هم دم داره ها! زنعمو رویا بشنوه ناراحت میشه ها! مامانم گفته که نباید اسم رهایی رو جلوی زنعمو رویا بیاری، میگه طفلی دلش میشکنه!
××ساکت باش بچه، بذار حرفمو بزنم! رها یه کم کشک بادمجون به من میدی؟
رها نگاهی به ظرف کشک بادمجانی انداخت که برای احسان آماده کرده بود. نصف آن را در بشقابی ریخت و به سمت همسرش گرفت، همسری که هنوز هم چهرهاش را ندیده بود.
_نده رهایی، اون مال منه!
+برای شما هم گذاشتم نگران نباش!
احسان لب برچید:
_اما من میخوام زیاد بخورم!
+خیلی زیاد برات گذاشتم.
صدرا رفته بود.
رها هم لقمه لقمه به دست احسان میداد. احسان شیرین زبان بود، لبخند به لب میآورد. مثل وقتهایی که احسان بود، آیه بود، سایه بود، مادر بود.
_آخیش! یه دل سیر خوردم... خدا بگم چیکار کنه این شوهرتو رهایی!
رها با چشمهای گرد شده به احسان نگاه کرد:
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2