زجر عصبانی بود،
سیلی خورده بود،
با عصبانیت رفت دنبالِ حضرت رقیه...😭
میگن اون محله ای که سه ساله ی سیدالشهداگم شده بود،
بازارِ شیشه فروش ها بود...😭
این ملعون غلافِ شمشیرشو
میزد به دل این بوته ها،
تا حضرت رقیه رو پیدا کنه،
💔💔
کلی گشت،
خسته و عصبانی بود،
زجر هم میدونید که مرد جنگی بوده...
یجا شنید داره از پشت بوته صدای دردودل دختر بچه میاد،😭😭
بدو بدو رفت با لگد زد به بوته،
یهو شنید از پشت بوته صدا اومد،
سه ساله ی حسین گفت آخ پهلوم😭😭😭
يا زهرا 😭😭😭
گفتم بازارِ شیشه بُرها بوده بخاطر اینجا بود،
زجر از کاروان عقب افتاده بود،
حضرت رقیه رو با پای برهنه،
میکشوند رو زمین،
الهى بمیرم 😭😭😭
تو محله ی شیشه فروش ها
سه ساله ی سیدالشهدا رو کِشون کِشون میبرد...💔😭
انگشتر باباشو دستِ یه نفر دیگه دید،
گوشواره های خودشو دست دخترای شامیا دید...😭😭😭
نیمی به شعله سوخت و نیمی به باد رفت،
مویم که بود دستِ اباالفضل شانه اش...😭💔😭
این طفلِ سه ساله رو وقتی میزدنش،
میگفت بزار عموم بیاد،
بهش میگم منو زدی...
😭😭😭😭😭
این دخترِ شیرین زبونی
که سایشو هم حتی خورشید ندیده بود،
بینِ جماعتِ مردای حرومیِ، فحاش و.... عرب
گیر افتاده بود...😭😭😭😭😭😭😭