مهربان که باشی
خورشید از سمت قلب تو
طلوع خواهد کرد
و صبح
مگر چیست؟
جز لبخند مهربانت . .
#امام_زمان عج
#صبح_بخیر
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313
ایجاد ۱۰۰ هزار شغل تا پایان سال
وزیر صمت
🔹در هفت ماهه اول سال نزدیک ۱۶۰ هزار شغل در بخش صنعت و معدن ایجاد شده که در بین وزراتخانهها و دستگاههای مختلف رتبه یک را دارد. برآورد ما این است که تا پایان سال حداقل ۱۰۰ هزار شغل دیگر ایجاد میشود.
🔹۱۶ هزار واحد صنعتی که در طول سالهای گذشته تعطیل شدند که یک برنامه زمانبندی وجود دارد و برآورد ما این است که مثل سال گذشته حداقل 2 هزار واحد را در طول سال بتوانیم فعال کنیم.
#وفات_حضرت_معصومه سلام الله علیها
#خبرگزاری_تسنیم
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313
🌱🌸تصویری که در این سالها کمتر دیده شده ...
#رییس_جمهور کنار دانشآموز، بدون هیچ پروتکل خاصی.
👈 مشاهده این تصویر از تمام مسئولین دولتی، مجلس، قوه قضائیه و ... از مواردی است که کمک به شنیده شدن جامعه و مطالبههایش میکند. کمک میکند تا جامعه بفهمد، کنار مسئولین است و نه روبروی آنها
صـــراط
#لبیک_یا_خامنه_ای
#رییسی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313
#یادت_باشد 💍❤
#پارت_صد_و_بیست_و_هفتم
گفت:《کوچولو منو صدا کن، به من بگو عمو!》گفتم:《حمید دست بردار ! آخه بچه چند ماهه که نمی تونه صحبت کنه》.
همان روز همه عید دیدنی ها را با هم رفتیم، روزهای دوم و سوم حوصله ما از بیکاری سر رفته بود، گفتم:《عجب اشتباهی کردیم با عجله همه عید دیدنی ها را یک روزه رفتیم》،چون ما کوچکتر بودیم باید دو سه روزی صبر می کردیم تا بقیه برای عید دیدنی خانه ما بیایند، کم کم مهمان های خانه ما هم از راه رسیدند ، پذیرایی از مهمان ها مثل همیشه با حمید بود، هر مهمانی که می آمد یک باقلوا با آن ها می خورد، بعد برای این که خودش دوباره باقلوا بخورد به مهمان ها دور دوم را هم تعارف می کرد!
یک روز از تعطیلات عید را هم به سنبل آباد رفتیم، حمید برای کمک به پدرش بیل به دست راهی باغ شد و من سمت خانه رفتم، تا رسیدم خروس یکی از اهالی روستا با سرعت به دنبالم افتاد،از این حرکت غافلگیر شده بودم، در حالی که ترسیده بودم عین جن بسم الله زده فرار را برقرار ترجیح دادم، حمید تا صدای من را شنیده بود با ترس به سمت حیاط دویده بود، فکر می کرد اتفاقی افتاده، حسابی نگران شده بود، تا رسید و اوضاع را دید بیلی که دستش بود را سه کنج دیوار گذاشت و روی زمین ولو شد ، از خنده داشت غش می کرد، حرصم گرفته بود دور حیاط می چرخیدم و برای حمید خط و نشان می کشیدم، خروس هم دست بردار نبود.
تا یکی دو ساعت با حمید سر سنگین بودم، گفتم:《تو منو از دست اون خروس نجات ندادی》،حمید تا حرفش می شد نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد، گفت:《تو همسر پاسداری، دختر پاسداری، کمربند مشکی کاراته داری، خوبه خروس دیدی خرس نبوده》،شوخی می کرد و می خندید ، شاید هم می خواست حرص من را در بیاورد!
هر وقت که سنبل آباد بودیم با عمه حتما برای قرائت فاتحه سر مزار پدربزرگم می رفتیم،با اینکه پدربزرگم وقتی پدرم دو ساله بود فوت کرده بود ولی همیشه سر مزارش احساس عمیقی نسبت به او داشتم، قبرستان روستا وسط یک باغ بزرگ قرار داشت، حمید از بالای کوه ما را می دید که سر مزار نشسته ایم و از همان جا برایمان دست تکان می داد .در مسیر برگشت از سنبل آباد بودیم که خاله نسرین تماس گرفت و ما را برای شام دعوت کرد، چون می دانستم حمید در جمع های فامیلی عموما سر به زیر و ساکت است و خیلی کم حرف می زند به خاله گفتم:《خاله جون راضی به زحمت نبودیم ولی اگر امکانش هست پدر و مادر منو هم دعوت کن، چون شوهر خاله که ساکته،شوهر من هم کم حرف، حداقل بابای من این وسط میانه میدون رو بگیره و صحبت کنه این دو تا گوش کنن!》. واقعیت رفتار حمید همین بود، برعکس زمانی که بین رفقا و همکارهایش بود و تیریپ شیطنت بر می داشت اما در جمع فامیل به ویژه وقتی که بررگترها بودند می شد یک حمید کم حرف گوشه نشین!
به همراه خانواده خودم و حمید شام منزل خاله بودیم، سفره شام را تازه جمع کرده بودیم که گوشی حمید زنگ خورد، بعد از سلام و احوالپرسی برای اینکه
ادامه دارد ...
#یار_مهربان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313
May 11