eitaa logo
من و کتاب
2.2هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
715 ویدیو
43 فایل
شبکه بزرگ توزیع کتاب خوب ۰۲۵۳۳۵۵۱۸۱۸ manvaketab.ir ما اینجاییم قم خ معلم مجتمع ناشران واحد 36 سوالاتتون رو با عشق پاسخ میدیم: @Shahidkazemi313 ثبت سفارش و پشتبانی: @manvaketab_admin پاسخگویی از ۸ صبح تا ۸شب
مشاهده در ایتا
دانلود
#شهید_کاظمی 02537840844 manvaketab.ir
#شهید_کاظمی 02537840844 manvaketab.ir
یادواره شهید سیاهکالی دیدار با مخاطبان عزیز کتاب یادت باشد با حضور خانواده معظم شهید و نویسنده کتاب و قرعه کشی مرحله سوم مسابقه کتابخوانی پنج شنبه چهارم مرداد ساعت هفده گلستان شهدای اصفهان
جوان است و عاشق و سر به هوا همه ی لذت های دنیا را با هم می خواهد به هیچ چیز هم اعتقاد ندارد جز شنیده هایش دنبالش برود حتما به آن می رسد ، قدرت و انگیزه جوانیش را بر می دارد و می افتد دنبال عشقش.... بریده ای از کتاب : شمشیردار با نوک شمشیر سکه های بر زمین افتاده را پس و پیش می کند. - باقی اش کو؟ پینه دوز نگاهش می کند. - باقی؟ تنها همین بود؟ - دروغ نگو پیرمرد. تمام دارایی تو تنها همین دو کیسه است؟ می خواهی باور کنم؟ - شمشیردار نگاهش را تیز می کند و شمشیرش را بالا می آورد و به راحله اشاره می کند. - و آنکه در دست های توست؟! پینه دوز سر تکان می دهد: - او با خود کیسه ای ندارد. - شمشیردار می خندد: خودش را می گویم، خودش از هزار سکه بیشتر می ارزد، نمی ارزد؟! پینه دوز ترسیده ، راحله را تنگ در آغوش می گیرد. - هرگز اجازه نمی دهم. راحله ترسیده، در خود می لرزد - پدر.. مبادا بر من دست یابد! ص 139
من و کتاب
"پنجشنبه فیروزه‌ای" رروایتی از یک ست که به سادگی مخاطب با آن هم‌ذات پنداری می کند؛ دانشجویی که اهل ادا در آوردن نیست. رمان وارد رابطه ظریف چند دختر دانشجو میشود که برای زیارت راهی شدند. نویسنده با زیرکی و در عین حال توجه به جنبه های مختلف، مخاطب را به درون تو در توی ذهن میبرد که در این سفر همراهند. این رمان، از لحاظ بیان رویدادهای داستانی اثری به شدت است. به عبارت ساده‌تر این رمان در زمره آثار آپارتمانی و لوکس و شبه روشنکفرانه است. 🔻پدر مریم آرام به شهاب گفت: «می دونی از صبح تا الان که اینجا نشستم چند نفر از فامیل و دوست و آشنا، پیام دادن که دخترمو با توی یه لا قبا توی سایت دیدن؟! احتمالا مادر و خواهر که داری... پس می فهمی چی میگم. حالا مثل بچه آدم بلند شو از جلو چشمم تشریف ببر تا ادبیاتم عوض نشده! » 📝
هدایت شده از انتشارات شهید کاظمی
هدایت شده از انتشارات شهید کاظمی
هدایت شده از انتشارات شهید کاظمی
⚘⚘ ⚘⚘ 🔹️نام کتاب: ؟! (نیم نگاهی به زندگی و اوج بندگی بخشدار ) 🔹️به کوشش: 🔹️ناشر: . ✂️برشی از کتاب: . من بومی دیواندره و از بچه‌های جوانان شهر بودم که همان‌جا با بهزاد آشنا شدم. بهزاد مسئول بود و مرا هم با خودش به جهاد برد. اصولا سعی می‌کرد مسئولیت‌ها را به نیروهای انقلابی و بومی منطقه بسپارد. می‌گفت: اینجا مال شماست؛ خودتان باید بسازید و آبادش کنید. سه سال از پیروزی انقلاب گذشته بود و منطقه‌ی با مضاعفی که نسبت به سایر نقاط کشور داشت، با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم می‌کرد. مهم‌ترین مشکل منطقه، بود که توسط رقم می‌خورد. بهزاد به عنوان یک که از آمده بود، تلاش می‌کرد گرد را از چهره منطقه پاک کند. یک که برای خدمت به خواهران و برادران از خانه و کاشانه‌ی خود کرده بود.
هدایت شده از انتشارات شهید کاظمی
هدایت شده از انتشارات شهید کاظمی
⤴⚘⚘ ⚘⚘ 🔹️نام کتاب: (نیم نگاهی به زندگی و اوج بندگی ) 🔹️به کوشش: 🔹️ناشر: . ✂️برشی از کتاب: . حسین همیشه با دل خون در مورد صحبت می‌کرد. همیشه داخل یگان یک دستش بود و مطالعه می کرد. می‌گفت: این احترامات نظامی که می‌گذارید خوب است، ولی خوب است در جای بگیرید. عادت داشت که همه نیروها را با اسم کوچک صدا کند. خیلی از فرماندهان، در این نوع برخوردها را روا نمی‌دانند، اما ایشان با صمیمیت بسیار، با همه نیروهایش رفتار می‌کرد. اگر از دور ما را می‌دید، ابتدا ایشان دست بلند می‌کرد. حتی نوع دست تکان دادنش هم متفاوت بود. به قدری جذبه داشت که همه دنبال این بودند که ایشان را پیدا و ملاقات کنند، این ویژگی خاص ایشان بود. حتی وقتی با سربازی مواجه می‌شد، برخوردی متفاوت از بقیه داشت. به عنوان مثال بازوی سرباز را می فشرد یا آهسته با مشت به سینه او می‌زد و خوش‌وبشی می‌کرد و از دور نام افراد را صدا می‌زد، دستش را بالای چشمش می‌گذاشت و به عنوان مثال می‌گفت: آقا ناصر مخلصم!