شب ِسردی بود.
از کوچه پس کوچههای بازار رد میشد .
دختر و پسری را دید که در گوشهای خلوت با وضع ِنامناسبی مشغول ِگناهاند . .
جلو رفت .
عبایش را برداشت و انداخت روی آن دو .
گفت : هوا خیلی سرد است ؛ بیاید منزلِ ما .
دختر و پسر ترسیده بودند . آن برخورد باورشان نمیشد .
وقتی دیدند پیشنهاد جدی است ، همراهش شدند .
در راه برایشان صحبت کرد .
به خانه که رسیدند حالشان منقلب بود .
همان جا توبه کردند.. خود قوام عقدشان را خواند .
- مُصحف ِقوام .