eitaa logo
- مَریح -
1.6هزار دنبال‌کننده
571 عکس
250 ویدیو
2 فایل
بر آستان تو جان می‌دهم ، چه بهتر ازین؟ سعادت‌است بر آن خاک آستان مردن!... جهت تبادل!: @Mareah1388 بخوان از شروطمان(: @sh_Mareah زیر مجموعه هامون!<< @kanolam >> _شنوای سخنان((: https://daigo.ir/secret/4235890067
مشاهده در ایتا
دانلود
شروع‌پارت‌گذاری‌رمان‌ِ ، 🦋 - به‌نویسندگیِ؛ مُنتـظر - کُـپی‌؛ فـوریا‌باذکرِ‌منبـع ┈──• ⸼࣪ ⊹💙⊹ ⸼࣪ •──┈ ◜𝖩𝗼𝗶𝗇︎ ⇢ @Mareah_313
!🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 ذهنم حسابی درگیر شده بود. رو به بقیه گفتم: - شرمنده واقعا شوکه شدیم شما بفرماید ناهار از دهن افتاد. کسی زیاد میل ش به غذا نمی کشید اما دستپخت ترانه هم رو به وجد میاورد. دوباره صدای زنگ در بلند شد. این دفعه یه خانوم چادری بود. سلام کردم و گفتم: - سلام علیکم بفرماید خواهر؟ چمدون رو پایین گذاشت و گفت: - سلام اقا مهدی من زینب هستم همسر طاهر برادر خوهرتون. لب زدم: - بعله بعله خوش اومدید بفرماید داخل . ساکت و بلند کردم و گفت: - شرمنده سنگینه. درو بستم و گفتم: - نفرماید این چه حرفیه بفرماید داخل. به بقیه سلام کرد . خداروشکر داداش و خانوم ش مثل خود ترانه بودن و خیالم راحت بود. با چشم دمبال طاهر گشت که گفتم: - توی اتاق روبروی هستن بفرماید داخل. سری تکون داد و وارد اتاق شد. داشتم با بچه ها سفره رو جمع می کردم که ترانه توی استانه در اتاق اومد و بی جون صدام کرد: - مهدی. سریع سمت ش رفتم و گفتم: - جانم خانوم بیدار شدی؟ خوبی؟ سری تکون داد و گفت: - خوبم عزیزم ببخشید نگرانت کردم بی زحمت رخت خواب می دی به داداش و زن داداشم؟ خسته راه ان. حتما ی گفتم و وارد اتاق شدم. بقیه خواستن بلند بشن که گفتم: - کجا واقعا من شرمنده شدم امروز همه چی بهم ریخت اولا که من درست پذیرایی نکردم شام هیچکس حق رفتن نداره زنگ بزنید عیال هم بیان امشب و همین جا باشید ناسلامتی فردا شب عروسی من و اقا مهدیه نمیشه که خونه خالی باشه! برادرمم که اومده باید یه جشن بگیریم. فرمانده مهدی گفت: - دخترم حالت مساعد نیست باید استراحت کنی . لبخندی زدم و گفتم: - خوبم پدر جان بهتر از این نمی شم شما هم امشب باید توی این شادی کنار ما باشید زنگ بزنید خانواده هاتون بیان . مهدی بیرون اومد و حرفام رو شنیده بود لبخند به لب داشت و به پیروی از من گفت: - خانوم راست می گه خیلی وقته دور هم جمع نشدیم. سفره رو جوونا کمکم جمع کردن و مهدی شام رو سفارش داد. کم کم خانواده های بقیه اومدن و با روی خوش از همه استقبال کردم. برای اینکه ما راحت باشیم مهدی حیاط رو پر فرش کرد و مرد ها رفتن بیرون ولی پر عنرژی تر از این حرفا بودن و شروع کردن فوتبال بازی . کنار زینب زن داداشم نشستم و گفتم: - خوبی؟ همین کلمه کافی بود اشک ش بریزه رو گونه اش جلوی بقیه و منو محکم توی بغل ش بگیره: - خیلی خوشحالم که پیدات کردیم و برگشتیم نمی دونی طاهر توی چه عذابی بود همش می ترسید بلایی سر تو اومده باشه مخصوصا که این چند ماه از پیش پدرت رفته بودی و هیچ خبری ازت نبود توروخدا کنار طاهر بمون اون توی این مدت از غصه اب شده. جلوی اشک هامو گرفتم و گفتم: - گریه نکن دیگه منم گریه ام می گیره بعدی مهدی میاد کفری می شه ناسلامتی فردا عروسی منه نباید انقدر گریه کنم خوب نیست من کنار داداشم می مونم حساب اون کسی که ما رو جدا کرده حتما می رسم نگران نباش دیگه نمی تونه کاری بکنه اروم باش. سری تکون داد و خانوم فرمانده که نسبت به بقیه پخته تر بود گفت: - نباید توی این وصلت اسمونی حرفی از جدایی و غم باشه خدا خوشش نمیاد انقدر این وصلت مبارکه که نیمه گمشده هم همو پیدا کردن خواهر به برادر رسیده و برادر به خواهر باید نماز شکر بخونید. کم کم بساط شادی پهن شد و همه لباس عروس و وسایل مو نگاه می کردن. اون شب بهترین شب عمرم بود خیلی خوش گذشت. ساعت ۱۱ بود انقدر گفتیم و خندیدیم که همه خسته بودن. یکی شعر می گفت یکی ترانه محلی می خوند و بقیه دست می زدن یکی جوک می گفت و یکی خاطره تعریف می کرد حرفی از غیبت و بدگویی نبود همه خانوم های فهمیده ای بودن شاد بودن بدون گناه. مرد ها هم پشه بند زدن و همون توی حیاط خابیدن. ساعت1 شب بود و فقط من و مهدی بیدار بودیم که داشتیم پیامک بهم می دادیم: - خانوم جان خسته نیستی؟ +نوچ دلم برات تنگ شده! - خانوم جان از پنجره هم نگاه کنی منو می بینی دلتنگی ت رفع بشه عزیز جان! +همه جا خانوم ها خابیدن راه نیست بیام نگاه کنم. مهدی استیکر خنده فرستاد . یهو نوشت: - بقیه رو قال بزاریم بریم گلزار شهدا؟ بهترین پیشنهاد بود. سریع قبول کردم که مهدی گفت: - کاپشن منو بیار که قندیل بستم. منم نوشتم باشه. هر طوری بود از بین بقیه رد شدم و حتا نتونستم چادر سیاه مو برادرم و با همون چادر سفید و فقط تونستم کاپشن و پالتو خودم و بردارم و طوری که مزاحم بقیه نشم از خونه بزنم بیرون. کفش هامو نپوشیدم که صدا بده و توی دستم گرفتم. مهدی هم پاورچین پاورچین سمتم اومد و دستمو گرفت و الفرار ادامه‌دارد...!
!🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 لبخند عمیقی روی لبام شکل گرفت. از ته قلبم داشتم احساس خوشبختی می کردم هنوز کامل طعم شادی و عشق این جمله رو نچشیدم که ماشینی از عقب محکم به ماشین مون برخورد کرد انقدر محکم که ماشین از عقب له شده بود با وحشت برگشتم تریلی بود. کامل عقب و له کرده بود و اصلا ترمز نمی کرد محکم از جلو به ستون کوبیده شدیم . درد داشتم . همه چی گنگ بود. مهدی بیهوش با دهنی پر خون روی فرمون افتاده بود کل بدنم شد اتیش. خون از سر و صورتم می ریخت. گنگ بود همه چی انگار تو خلصه باشم. ماشین از جلو و عقب له شده بود نمی تونستم تکون بخورم انگار پاهام گیر کرده بود. وحشت زده به اطراف نگاه می کردم. قلب درد شدیدی توی بدن م پیچید. جونی توی بدن م نبود که بخوام کاری بکنم. نفس کشیدن داشت سخت می شد همین طور سخت با صدا و خشدار . داشتم جون می کندم برای هر یک نفس کشیدن! و در اخر جز سیاهی چیزی نصیبم نشد! مردم دور ماشین جمع شده بودند. همین که ماشین منفجر نشده بود خودش جای شکر داشت! راننده کامیون بر سر و صورت ش می کوبید. نفس ها در سینه حبس شده بود کسی جرعت نزدیک شدن به ماشین را نداشت. پسرک جوانی که خون الود روی فرمان ماشین افتاده بود و دخترک جوان تری که خون کل صورت ش را پوشانده بود. چنان ماشین از جلو داخل رفته بود که همه می گفتند حتما پاهایشان قطع شده است! تحمل این صحنه ها خیلی سخت بود خیلی! مردم تا رسیدن اورژانس دست به کار شدند. هر چقدر سعی کردند انها را بیرون بیاوردند نشد گیر کرده بودند! بعد از دقایق طاقت فرسایی امبولانس رسید. حتا کارکنان ان هم وحشت کرده بودند. یک ربع تا انها را از ماشین خارج کردند طول کشید. سوار برانکارد کردند و با سرعت سرسام اوری حرکت کردند. پرستار در امبولانس به جسم بی جان دخترک زل زده بود. حتا نمی توانست درست صورت ش را ببیند. چند بار نبظ و ضربان او را گرفت. نمی زد! تمام کرده بود جسم ش بود اما دریغ از یک نبظ! دریغ از یک تپش! به پرستار دوم نگاه کرد و سری تکان داد. اری! ترانه تمام کرده بود . دستگاه های شک اماده شد. یک دو سه نزد دوباره یک دو سه ادامه‌دارد...!
!🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 یک باره جان تازه ای به جسم دخترک برگشت. نفس های حبس شده در سینه های پرستاران با شتاب بیرون جست! نبظ ش می زد اما چه زدنی!کند! تا رسیدید تمام کسانی که در راهرو بودند دل شان به درد می امد. سریع به اتاق عمل منتقل شدند. از طریق گوشی هایشان که شاید فقط ان ها سالم مانده بود با اخرین تماس های در گوشی تماس گرفتند. طاهر یک باره دیوانه شده بود! تا رسید جان ش به لب ش رسیده بود! انگار که او به جای ترانه زیر تیغ جراحی باشد! چه کسی باورش می شد؟ دو کبوتر عاشقی که قرار بود رخت سفید فردا به تن کنند زیر تیغ های تیز و سرد اتاق عمل خابیده بودند و با مرگ دست و پنجه نرم می کردند. فرمانده بیکار ننشست و با همان بازجویی در بیمارستان از راننده فهمید قصد ترور مهدی را داشته اند و این راننده قربانی است! زینب با خودش به قول سر شب ترانه افتاد! او که قول داده بود از برادرش جدا نشود و حالا... حتا زینب هم نمی توانست طاهر را ارام کند و یکی نیاز بود تا خود زینب را ارام کند در همین چند ساعت هم بیش از حد به ترانه وابسته شده بود. هر چه ساعت می گذشت نفس کشیدن سخت تر می شد! مهمان هایی که برای عروسی دعوت شده بودند حالا پشت در اتاق عمل صف کشیده بودند. یک ساعت شد دو ساعت. دوساعت شد سه ساعت. تا رسید به شش ساعت. بلاخره بیرون اوردنشان. جسم بی جان هر دو روی تخت خونی افتاده بود. مهدی عمل ش موفقیت امیز بود اما باید منتظر می ماندن تا به هوش بیاید و معلوم نبود چه وقتی به هوش میاید! اما ترانه.. عمل سخت بود! ترانه بین مرز این دنیا و ان دنیا مانده بود! وعضیت وخیم و سکته اش در ماشین با دیدن ان وعضیت وحشت بار کار را برایش سخت تر کرده بود. ترانه به کما رفته بود... ایا کما اخر خط بود؟ طاهر وقتی چهره تکه ای از وجودش که سال ها چشم به راه ش بود را انطور غرق خون دید فرو ریخت! از ته دل اشک می ریخت و از اعماق قلب ش خدا را با فریاد هایش صدا می زد. خواهرش لباس سفید به تن نکرده داشت رخت عذا به تن می کرد! ادامه‌دارد...!
!🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 حتا دل نداشتم برم و با دکتر ش حرف بزنم. چی شد اصلا! چرا اینجور شد؟ خواهر من قراره فردا عروس بشه کارت عروسی داده چرا اینجاست؟ حتما داره سر به سرم می زاره! اشک هام با شدت بیشتری فروریخت. زینب با حال خیلی بد سمتم اومد با غم نگاهش کردم و گفتم: - زینب دیدی ابجیم داره می ره زینب چرا سهم من نمی شه یه بار بشینم کنارش سیر نگاهش کنم و تا اخر عمرم کنارم باشه؟ زینب هم من هنوز کامل یه دل سیر نگاهش نکردم هنوز حرفامو بهش نگفتم داره نامردی می کنه داره منو ول می کنه . گریه های خودم و زینب شدید تر شد. زینب هق زد: - ضریب هوشی ترانه اومده روی 7 تا وقتی خودش نخواد هیچ کاری از دست دکتر ها برنمیاد. به جنون رسیده بودم با گام های بلند سمت اتاق کما رفتم . زینب دمبالم می یومد و التماسم می کرد اروم باشم. اخه اروم،؟ خواهرم پاره تنم داره جون می ده من اروم باشم؟ مگه دسته خودشه منو ول کنه بره اون دنیا. در اتاق و با شدت باز کردم که دکتر و پرستار ها متعجب نگاهم کردن و داد زدم: - ترانه ابجی قربون شکل ماه ت بشم قربون اون صورت پر خون ت بشم اینا می گن دست توعه که بیدار بشی یا نه بگو که می خوای بیدار بشی عزیز دل داداش پاشو یه بار دیگه چشم های خوشکل تو ببینم. هر چی بهم گفتن اینجا نمی تونی بیای گوش ندادم و به زور اومدن بیرونم ببرن. داد می زدم: - تراننننه باز کن مرگ داداش باز کن چشاتو ترانه ترانه کجا می خوای بری ترانه من می میرم ترانه قربون قد و قامتت برم ترانه . همون روی زمین مقابل اتاق نشستم و گفتم: - چی می خواید از جونم بابا من بعد12 سال خواهرمو دیدم ولم کنید می خوام پیشش باشم باشه نمی رم داخل بزارید بمونم همین جا . بلاخره رضایت دادن من و زینب بمونیم. زینب هم پا به پای من می سوخت. یه کارش شده بود مراقب من باشه یا اینکه بره به مهدی سر بزنه. ادامه‌دارد...!
!🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 بعد از یک هفته مهدی چشم هایش را گشود! ان هم چه چشم باز کردنی! چشم هایش سرخ سرخ بودند چون که شیشه ماشین روی صورت ش افتاده بود ! اولین چیزی که نام برد ترانه بود! نیمه گمشده اش تکه ای از وجودش را صدا می زد! هیچکس نمی دانست چه بگوید! نه فرمانده اش جرعت گفتن داشت و نه بقیه! چشم هایش را بهانه کردند تا از جواب سوال دادن تفره بروند. دکتر تا چشم هایش را دید گفت باید برای مدتی بسته باشند! قطره های سوزناکی در انها ریخت که مهدی از درد فریادی کشید. چشم هایش را بست و چشم بند طبی بر روی ان ها زد. زیر لب مدام می گفت: - ترانه ام کجاست چرا نمی یاد نکند اتفاقی افتاده است؟ اصلا چه مدت است بیهوشم؟ اصلا چه شد که تریلی انچنان در و داغان مان کرد! بلاخره داروی های مسکن اثر کرد و به عالم بی خبری رفت! بیمارستان پر شده بود از ملاقات کننده! همون مهمان هایی که قرار بود امشب برای جشن عروسی بروند حالا تک تک می امدند بیمارستان و به ملاقات عروس و داماد رنج دیده می رفتند. دامادی که هر بار بهوش می امد عروس ش را می خواست و جواب سربالا می گرفت: - مهدی ترانه بیهوشه‌! -مهدی ترانه خوابه! - مهدی ترانه زیر سرمه - مهدی ترانه برای عکس برادری از بدن ش رفته و... و با شنیدن این حرف ها دلش را خوش می کرد که عزیزش در سلامت است! اما خوب می دانست اگر حالش خوب لود از جفت ش تکان نمی خورد! اما نمی خواست باور کند و همان حرف های بقیه را به زور به خودش تحمیل می کرد! لحضه ای بهوش بود و لحضه ای بی هوش! روز و شب ش با ان چشم هایی که هیچ چیز جز سیاهی نمی دید. یک هفته گذشت! بی تاب شده بود . بی تاب خانوم ش. تا دید سر و صدایی نیست عزم ش را جمع کرد و چشم بند ها رو در اورد. ادامه‌دارد...!
بزرگوارانِ‌جغد🦉! _ من‌خودم‌چون‌توی‌این‌قسمتای‌رمان‌که‌بودم‌ ، خیلی‌هیجانی‌هستن ! آیدیمُ‌میزارم‌ ، به‌تعداد‌هرفردی‌که‌اومد‌پیوی‌و‌کلمه‌ی‌ ‹
رمان
› برای‌من‌فرستاد . پارت‌میزارم‌براتون ، وفقط‌تا‌ساعت‌ 23:30 دقیقه‌فرصت‌هست . @مثلِ‌اینکه‌همه‌خوابید‌ها😂؟ ... ‌‌آیدی‌بنده بزنی‌رو‌ی‌کلمه‌ی‌رمان ، کپی‌میشه . .
!🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 چشم بند ها را در اورد تا چشم باز کرد سوزش عمیقی در چشم هایش حس کرد. بلافاصله اشک هایش از سوزش بدون اختیار جاری شد. اما باید از ترانه اش خبری می گرفت! داشت توی این بی خبری به جنون می رسید! دست شکسته اش را توی بغل گرفت و با گام های نامتعادل راه افتاد. همه جا را تار می دید و هر چه بیشتر پلک می زد بیشتر اشک از چشم هایش جاری می شد. درد پلک هایش بیشتر از درد قلبش که نبود. نمی دانست کجا برود! به چه کسی روی بیندازد تا خبری از خانوم ش بگیرد! اگر به پرستار هایی که مدام به او سر می زدند می گفت باز جواب سربالا می شنید! با دیدن اسانسور همراه بقیه وارد ش شد. افراد توی اسانسور زیاد حال خوبی نداشتند و معلوم بود همه گی گریه کرده اند! حتا نمی دانست به کدام طبقه می رود! اسانسور که وایساد بعضی ها پیاده شدند مهدی این قسمت را نمی شناخت فقط فهمید مربوط به قسمت کما هست! ماند تا به طبقه پایین برود که قامت طاهر را دید. قلب ش کف پایش ریخت! طاهر اینجا چه می کرد؟ با قدم های نامتعادل از اسانسور بیرون اومد. دلش نمی خواست حتا فکر کند که ترانه اش اینجا باشد! حتما دوست طاهر یا کسی اینجا هست! اما طاهر که تازه به ایران امده بود کسی را نداشت! بلاخره عزم ش را جمع کرد و راه افتاد سمت شیشه ای که طاهر بدون تکان خوردن به داخل ان خیره بود. هر چه نزدیک تر می شد طپش قلب ش بیشتر می شد. زانو هایش بی رمق تر و اشک هایش روان تر. حالا کنار طاهر ایستاده بود. نفس کشیدن را هم از یاد برده بود. از انچه می ترسید سرش امده بود. تکه وجودش کسی که تمام مدت از او می پرسید بی خبر از همه جا زیر هزار تا دم و دستگاه بی جان خوابیده بود و با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. پای شکسته و صورت زخمی سر پانسمان شده و چشم های کبود. فروریخت. صدای بدی توی بخش پیچید. طاهر که انگار در خلسه گم شده بود و حاله ای از اشک چشم هایش را طبق معمول احاطه کرده بود برگشت. حالا متوجه مهدی شده بود. حیران شد! مهدی چطور اینجا امد؟ انقدر از حال مهدی وحشت کرد که نمی دانست چه کند! مهدی حتا نفس کشیدن را از یاد برده بود . رنگ ش مثل گچ سفید شده بود. شک بدی به مهدی وارد شده بود. طاهر با تمام تمام فریاد کشید و دکتر و پرستار را صدا می کرد. خم شد داشت دیر می شد باید کاری می کرد! تنها چیزی که می نداشت این بود از خلصه بیرون ش بیاورد. ظربه محکمی به گوش مهدی زد که تازه یادش افتاد باید نفس بکشد! سینه اش تند تند بالا و پایین می شد برای ذره ای بلعیدن اکسیژن. طاهر شانه هایش لرزید و مهدی را در اغوش ش فشرد و زار زد. هنوز خطر کامل رفع نشده بود که صدای بوق دستگاه اتاق ترانه هر دو را لرزاند. طاهر با خوشحالی گفت: - حتما ترانه به هوش امده. و دست مهدی را گرفت و شتابان بلند شد و او را بلند کرد با کور سوی امید به دستگاه و ترانه زل زدند که حس کردند جان از وجود شان پر کشید! ادامه‌دارد...!
!🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 خط صاف را که دیدند وحشت کردند. نزدیک بود سکته کنند! ترانه داشت می شد عشق و خواهر نیمه راه! داشت پر می کشید می رفت! انگار دیگه توان جنگیدن با مرگ را نداشت و جان به جان افرین تسلیم کرده بود. سیلی از دکتر و پرستار داخل اتاق ریختند. مهدی دیگر تاب نداشت. دوباره قامت ش خم شد و روی زمین افتاد. به همه رو می زد به خدا التماس می کرد و هر چه دعا بلند بود با گریه و خلوص نیت می خواند نذر می کرد تا بلکه امید زندگی اش برگردد. طاهر بر سر خود می کوبید و از شدت غم نمی دانست چه کند! شک ها برای بار دوم به میان امدند. یک دو سه .... دکتر داد می زند نشد دوباره. یک دو سه باز هم نشد یک دو سه و هیچ! ترانه رفته بود. برای همیشه رفته بود! طاهر نتوانست تحمل کند و نقش بر زمین شد. زینب و بقیه که حالا رسیده بودند دویدند . زینب کنار طاهر نشسته بود وبا گریه صدایش می کرد اما جز سکوت چیزی نصیب ش نمی شد. نمی دانست برای ترانه ای که دیگر نیست گریه کند یا طاهری که اب شدن ش را به چشم می دید. مهدی به جنون رسیده بود دیوانه شده بود. وارد اتاق شد و پارچه را با شتاب از روی بدن خانوم ش کشید. رو به دکتر فریاد کشید: - برو کنار چیکار می کنی واسه چی پتو کشیدی رو سرش خانوم من زنده است زنده می فهمی واسه چی دستگاه ها رو کشیدی ها شک ها را از دست پرستار با تمام توان می کشد سکندری می خورد و چند قدمی به عقب پرت می شود . ادامه‌دارد...!
-بسم‌الله؛
شروع‌پارت‌گذاری‌رمان‌ِ ، 🦋 - به‌نویسندگیِ؛ مُنتـظر - کُـپی‌؛ فـوریا‌باذکرِ‌منبـع ┈──• ⸼࣪ ⊹💙⊹ ⸼࣪ •──┈ ◜𝖩𝗼𝗶𝗇︎ ⇢ @Mareah_313
!🦋 (ادامه) 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 خودش را جلو می کشد و با التماس به چهره ترانه اش خیره می شد . زیر لب با التماس زمزمه می کند: - یا زهرا یا حسین یا زینب چشم هایش را می بنند و شک را می زند. ترانه به بالا کشیده می شد و به تخت کوبیده می شود. امد باز تکرار کند که دکتر سریع دست ش را جلوی بینی ترانه قرار می دهد و فریاد می کشد: - دارد نفس می کشد دستگاه ها رو وصل کنید سریع. مهدی چشم هایش را باز می کند. و پلک های ترانه تکان می خورد و بی رمق باز می شود. نگاهشان به هم گره می خورد. همه شکه شده اند! زیر لب بی جان ترانه زمزمه می کند: - م..هد.ی. چشم هایش بسته می شود و این بار می خوابد خسته است . لبخند بی رمقی روی لب های خشکیده مهدی می نشیند و دیگر توان ی در وجودش باقی نمی ماند و پرستار ها زیر بازوان ش را می گیرند تا سریع به اوضاع اش رسیدگی کنند ادامه‌دارد...!