شروعپارتگذاریرمانِ ،
#عشقبهیکشرط🦋
- بهنویسندگیِ؛ مُنتـظر
- کُـپی؛ فـوریاباذکرِمنبـع
┈──• ⸼࣪ ⊹💙⊹ ⸼࣪ •──┈
◜𝖩𝗼𝗶𝗇︎ ⇢ @Mareah_313◞
#عشقبهیکشرط!🦋
#پارت۹۲ (ادامه)
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
خودش را جلو می کشد و با التماس به چهره ترانه اش خیره می شد .
زیر لب با التماس زمزمه می کند:
- یا زهرا
یا حسین
یا زینب
چشم هایش را می بنند و شک را می زند.
ترانه به بالا کشیده می شد و به تخت کوبیده می شود.
امد باز تکرار کند که دکتر سریع دست ش را جلوی بینی ترانه قرار می دهد و فریاد می کشد:
- دارد نفس می کشد دستگاه ها رو وصل کنید سریع.
مهدی چشم هایش را باز می کند.
و پلک های ترانه تکان می خورد و بی رمق باز می شود.
نگاهشان به هم گره می خورد.
همه شکه شده اند!
زیر لب بی جان ترانه زمزمه می کند:
- م..هد.ی.
چشم هایش بسته می شود و این بار می خوابد خسته است .
لبخند بی رمقی روی لب های خشکیده مهدی می نشیند و دیگر توان ی در وجودش باقی نمی ماند و پرستار ها زیر بازوان ش را می گیرند تا سریع به اوضاع اش رسیدگی کنند
ادامهدارد...!
#عشقبهیکشرط!🦋
#پارت۹۳
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
طاهر که چشم باز می کند زینب می خندد.
با شوق می خندد و می گوید:
- اقا باید مشتلق بدهی تا بگویم چه شده! تا ندهی نمی گویم.
طاهر جانی می گیرد و سریع دست می کند توی جیب ش هر چه هست و نیست درمیاورد و تقدیم زینب می کند و می گوید:
- تو رو به حضرت زینب خبری رو بده که منتظرشم تو بشو کبوتر خوش خبر زندگی من!
زینب می خندد و مشتلق را می گیرد اشک هایش را پاک می کند و می گوید:
- خواهرت به هوش اماده باورت نمی شد حالش خوب است سطح هوشیاری اش برگشته است به حالت اول از کما درامده اقا توی بخش مراقبت های ویژه پیش همسرش خوابیده است .
طاهر از شوق نمی داند چه کند!
حس می کند خواب می بیند.
اشک هایش جای می شود و محکم زینب را در اغوش می گیرد!
هر دو از خوشحالی گریه می کنند!
تا پرستار سرم را دراورد بی معطلی هر دو سمت اتاق مهدی و ترانه رفتند.
در را باز می کنند هر دوشان ارام خوابیده اند.
طاهر خیالش راحت می شود و همان جا نماز شکر می خواند.
صورت خواهرش را می بوسد و صورت مهدی که خواهرش را برگردانده بود بوسه باران می کند.
شیرینی می خرد و کل بیمارستان را شیرینی می دهد.
وقت ملاقات که شد اتاق پر شده بود.
زینب خبر خوش را به همه داده بود.
حالا همه با لبخند و اشک های شوق به این دو عاشق که حالا خیال شان از حالشان راحت شده بود چشم دوخته بودند.
#شب
#ترانه
با صدای نماز خوندن کسی هوشیار شدم.
با شنیدن صدا هم فهمیدم مهدی یه
چشم هامو رو از هم باز کردم.
نور اتاق کم بود و اذیت نشدم.
به مهدی نگاه کردم که با اشک نماز داشت نماز می خوند و تشکر می کرد از خدا.
چرا گریه می کنه؟ برای چی اینطور اشک می ریزه؟
صحنه های تصادف توی ذهنم مرور کردم!
حالا یادم اومد اینجا چیکار می کنیم!
حس می کنم همه بدن م خشکه و درد می کنه.
با حس سنگینی پام بهش نگاه کردم که دیدم گچ ش گرفتن.
چند جای بدنمم می سوخت و سرمم تیر می کشید.
باز نگاهم رو چرخوندم سمت مهدی.
دستش گچ گرفته شده بود و سرش پانسمان بود.
چند خراش روی صورت ش مونده بود و چشم هاش به سرخی خون بود.
دراز کشیده نماز می خوند یعنی نمی تونست بلند بشه؟ هر چی نگاهش کردم اثار زخمی رو روی پاها و شکم و کمرش ندیدم ولی خوب شاید هم باشه و زیر لباس ش باشه .
صبر کردم تا نماز شو بخونه.
وقتی تمام شد خواستم صداش کنم که خودش با درد چرخید اینو از گاز گرفتن لب ش و درهم درفتن صورت ش فهمیدم و نگاهمون توی هم گره خورد.
اون خیره خیره نگام می کرد و من گفتم:
- سلام.
باز هیچی نگفت.
یهو اشک از چشم هاش ریخت و چشم هاشو از درد بست و گفت:
- باهات قهرم ترانه باهات قهرم.
چشام گرد شد و بغض گلو مو اسیر کرد.
باهام قهره؟
ادامهدارد...!
#عشقبهیکشرط!🦋
#پارت۹۴
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
بغض کرده گفتم:
- اخه چرا مگه من چیکارت کردم؟
شونه هاش لرزید و با گریه مهدی منم گریه ام گرفت و گفت:
- داشتی من ترک می کردی! داشتی بی من کجا می رفتی نامرد! ها؟
متعجب گفتم:
- من؟ من که جایی نرفتم.
یکم نگاهم کرد و انگار چیزی فهمیده باشه گفت:
- تو سه هفته است بیهوشی توی کما بودی به من نگفتن دیروز اومدم و اتفاقی طاهر رو توی بخش کما دیدم فهمیدم تو سه هفته است تو کما هستی ولی هیچکس چیزی به من نمی گفت سطح هوشیاری ت اومده بود پایین قلب ت ایستاد داشتی ترکم می کردی دستگاه ها رو کشیدن شک جواب نداد پارچه کشیدن روت نزاشتم سرشون داد زدم تو هیجا نباید می رفتی شک زدم خودم برگشتی سطح هوشیاری ت برگشت اوردنت اینجا دکتر می گه باعث شدم بهت شک وارد بشه و مثل یه معجزه می مونه!
شکه با چشم های گرد شده داشتم نگاه ش می کردم.
که در باز شد و طاهر اومد تو.
زدم زیر خنده و گفتم:
- برو بابا خودتونو مسخره کنید داداش بیا نگاه مهدی کن می گه من سه هفته است تو کما بودم و مردم و زنده شدم مگه می شه اخه!
طاهر سمتم اومد و خم شد پیشونی مو بوسید و دستمو توی دست ش گرفت و گفت:
- راست می گه می دونی چقدر دقم دادی تو این مدت؟
راست می گفت خیلی لاغر شده بود و غمگین.
ولی باور نمی کردم.
شکه داشتم نگاه شون می کردم.
طاهر به چشام زل زد و گفت:
- اگر مهدی نبود تو رو نجات بده زندگی من فلج می شد ترانه!
و شونه های طاهر هم لرزید.
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- واقعا من مرده بودم؟
ادامهدارد...!
#عشقبهیکشرط!🦋
#پارت۹۵
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
باورم نمی شد!
همین جور بهت زده نگاهشون می کردم.
طاهر کنارم موند و همش هی زل می زد بهم انگار می ترسید نبینتم دیگه!
زینب بنده خدا خیلی خسته شده بود بس که بیمارستان بود و رنگ به رو نداشت.
اخر سر هم حالش بد شد و اگر طاهر نگرفته بودتش پخش زمین می شد.
همین که افتاد جیغی از نگرانی زدم که طاهر سریع متوجه شد و گرفت ش.
پرستار رسید و گفت:
- چه خبره اینجا بیمارستانه.
به زینب اشاره کردم که زود سمتش رفت و گفت:
- ای بابا باز که این خانوم اینجاست بابا من چند بار باید بهش بگم به استراحت نیاز داره انگار نه انگار حامله است بابا برای بچه ات خطرناکه ضعیف شدی.
چشای من و مهدی و طاهر گرد شد.
طاهر بهت زده گفت:
- چی؟ زن من بارداره؟
پرستار سرمی بهش وصل کرد و گفت:
- بعله اقای محترم یعنی به شما نگفتن؟
خودشون انگار فهمیده بودن و همون روز دوم که اینجا اومده بودید تست دادن و بعله باردارن 5 ماه شونه ویتامین های بدن ش کمه بهشون یه سری قرص داده دکتر زنان و زایمان ولی این خانوم اصلا رعایت نمی کنه مدام سر پاست زیاد چیزی نمی خوره و همش گریه می کنه جون نمونده تو بدن ش من بهتون گفته باشم اینطوری پیش بره بچه سقط می شه!
و رفت.
طاهر داداشم انقدر شکه شده بود نمی دونست چیکار کنه.
برگشت سمتم و گفت:
- یعنی ..
با خنده گفتم:
- بابا داری می شی مبارک باشه!
طاهر روی صندلی وا رفت و انقدر خوشحال شده بود پرت و پلا می گفت با خودش.
خیلی خوابم می یومد و هی چشام روی هم می رفت.
مهدی زل بده بود بهم و منم خودمو مجبوری بیدار نگه می داشتم و با هم اس ام اس می دادیم چون طاهر و زینب هم توی اتاق بودن.
همین جور داشتم به زور چشامو باز نگه می داشتم که مهدی نوشت:
- خانوم بخواب خسته ای.
بهش نگاه کردم که لبخندی بهم زد.
با اس ام اس شب بخیر بهش گفتم البته شب که نبود دم دمای صبح بود.
تا چشم مو بستم بیهوش شدم از خواب.
با صدای پچ پچ و حرف چشم باز کردم.
اتاق پر شده بود از جمعیت.
تا چشم های باز مو دیدن کل خانوم های همکار های مهدی دورم حلقه زدن و اشک شوق ریختن و دیگه باورم شد واقعا مرده بودم و برگشتم.
خدا به من و مهدی رحم کرد واقعا !
کلی قربون صدقه ام رفتن و باهام حرف زدن.
ملیحه خانوم گفت:
- اقای کامرانی زینب جان کجاست؟
طاهر با لبخند گفت:
- والا چی بگم دارم بابا می شم زینب هم به مراقبت جسمی نیاز داره گذاشتمش خونه البته نمی رفتا به زور بردمش درو روش قفل کردم .
تبریک ها بالا رفت و مرد ها با داداشم روبوسی کردن و تبریک گفتن.
که گوشی طاهر زنگ خورد و گفت:
- حلال زاده است.
جواب داد:
- جانم خانوم سلام.
......
- علیکم و سلام خوبی؟
......
- عجب خوب حوصله ات سر رفته بخواب یکم جون بگیری غذا هم گذاشتم.
....
- زینب خانوم تا شما یه دور دیگه بخوابی منم اومدم می برمت بیرون.
.....
- نخیر پیاده عمرا با ماشین می برمت.
- .....
- چشم .
و بعد خداحافظ ی کرد که گفتم:
- داداش.
اومد سمتم و گفت:
- جان عزیز دل داداش جانم؟
دستشو گرفتم و گفتم:
- برو خونه زینب حوصله اش سر می ره من و مهدی ام که کاری نداریم یه سرم و سوزن هست که پرستار می زنه برو بارداره باید همش پیشش باشی!
ادامهدارد...!
#عشقبهیکشرط!🦋
#پارت۹۶
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
طاهر بوسه ای به پیشونیم زد و باشه ای گفت.
از همه گی خداحافظ ی کرد و رفت.
کم کم اتاق خلوت شد و بقیه هم رفتند.
با مهدی داشتیم حرف می زدیم که پرستار داخل اومد و گفت:
- اقای نیک سرشت اماده باشید الان دکتر میاد بخیه هاتونو بکشه!
و رفت.
متعجب گفتم:
- بخیه؟ بخیه های کجات؟
مهدی لبخندی زد و گفت:
- شکمم بازوم پام.
بغض کردم.
مهدی اخمی کرد و گفت:
- باز که بغض کردی خانوم سالم جلوت وایسادم دیگه بخیه که چیزی نیست خودت هم بخیه خوردی بازوت و پات سرت ولی جذبی الان ناقصی؟ نه! منم عین تو.
یکم اروم گرفتم و سر تکون دادم و گفتم:
- چرا برای تو جذبی نزدن؟
مهدی گفت:
- اوضاع م وخیم بود خون زیادی رفته بود تو اتاق عمل دیگه زدن.
سری تکون دادم و گفتم:
- چرا من رفتم تو کما؟
تو که بیشتر از من زخمی شدی!
مهدی لبخند تلخی زد و گفت:
- سکته کردی.
با تعجب نگاه ش کردم و به صحنه تصادف فکر کردم .
راست می گفت.
بهت زده گفتم:
- اره تصادف کردیم اون تریلی عقب ماشین و کامل له کرد ولمون نمی کرد محکم کبوندمون توی ستون پایه درد داشتم سر من و تو خورده بود توی شیشه و شیشه ترک برداشته بود و زده مون تو ستون شیشه خورد شد جلوی ماشین له شد پاهام انگار داشت قطع می شد درد و حس می کردم نگاهم خورد به تو فرمون با شدت رفته بود تو شکمت از دهن و سرت خون می ریخت ترسیدم خیلی ترسیدم یهو قلبم شدید درد گرفت و دیگه نمی دونم.
مهدی سرشو پایین انداخت و گفت:
- پس به خاطر من رفتی توی کما و سکته کردی شرمنده اتم.
اخمی کردم و با قهر رومو برگردوندم.
هر چی می شه می زاره تقصیر خودش!
اروم صدام زد:
- خانومم.
که در باز شد و دکتر اومد نشد دیگه چیزی بگه.
بخیه هاشو کشید و رفت .
پشت بهش دراز کشیده بودم و نگاهش نمی کردم! تا ادب بشه که
ادامهدارد...!
#عشقبهیکشرط!🦋
#پارت۹۷
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
مهدی اه کشید و گفت:
- قهر بین زن و شوهر خوب نیستا نباید بیشتر از 3 ثانیه طول بکشه!
منم گفتم:
- قهر نیستم باهات حرف نمی زنم تا ادم بشی!
مهدی با لحن خنده داری نالید و گفت:
- یعنی من حیوون م دیگه؟
با حرص یهویی با شدت برگشتم سمت ش که دردی توی پام و کتف م پیچید.
اخ بلندی گفتم که مهدی با هول و ولا نبم خیز شد و اگر نرده تخت نبود پرت شده بود پایین.
اونم دردش گرفته بود و صورتش جمع شده بود ولی سعی می کرد بلند بشه اما نمی تونست.
درد توی پام داشت دیونه ام می کرد.
رگ های پام گرفته بود.
مهدی از اون ور دیونه وار صدام می کرد.
از درد اشکم دراومد و تحمل م طاق شد و جیغ هام بیمارستان و پر کرد.
مهدی با وحشت خودشو هر طور بود بهم رسوند .
جیغی می زدم و سرمو تکون می دادم و گریه می کردم.
مهدی که دید حریف من و جیغ هام نمی شد داد کشید:
- کجات دررررررررد می کنه؟
هق هقی کردم و ساکت شدم.
ترسیده بودم.
به پام اشاره کردم.
با روش پزشکی خاصی پامو ماساژ داد و اشکام اروم اروم می ریخت انقدر ترسیده بودم از داد ش می ترسیدم جیغ بکشم!
کم کم پام خوب شد مهدی وقتی دید ارومم پامو ول کرد و اشک هامو با دستش پاک کرد و گفت:
- خوبی؟ درد پات که خوب شد چرا باز گریه می کنی؟
با بغض گفتم:
- سرم داد کشیدی.
خندید که اخم کردم و گفت:
- نه ببین اون داد نبود که هر کاری می کردم نمی گفتی کجات درد می کنه منم صدامو بردم بالا تا متوجه حرفام بشی و کنترل روی خودت پیدا کنی خوب؟ولی اگه بازم ناراحت شدی شرمنده خانوم ببخشید.
دوتا پرستار با هول و ولا اومدن داخل و گفتن:
- چی شده صدای جیغ و داد چی بود؟
پرستار مرده رفت سمت مهدی و زیر بغل شو گرفت و گفت:
- اقا برا چی بلند شدی تازه بخیه هاتو کشیدی ها!
به مهدی کمک کرد دراز بکشه و یه سرمم براش وصل کرد.
پرستار خانومم سمت من اومد و گفت:
- خوبی خانومی؟ چی شده ؟
لب زدم:
- یهو رگ های پام گرفت درد خیلی بدی داشت.
پرستار مثل مهدی پامو ماساژ داد و گفت:
- به خاطر تصادفه عزیزم تا مدتی گاهی شاید اینطور بشی اما بهتر می شی زود خوب می شی .
سری تکون دادم.
بلاخره بعد از دو هفته ی دیگه مهدی سر پا شد.
خداروشکر بخیه هاش گرفته بود و حالش کاملا خوب شده بود انگار نه انگار تصادف کرده بود و امروز رفته بودن گچ دست شو باز کنن.
یه ساعتی می شد رفته بود و حوصله من سر رفته بود.
باید با عصا راه می رفتم.
یه دو سه روزی تمرین کردم اما یاد نگرفتم.
اخر سر هم مهدی یه صندلی چرخ دار کنترلی گرفت.
به کمک تخت پایین اومدم و از درد لب مو گاز گرفتم.
روی صندلی که نشستم نصف راحتی کشیدم.
و دکمه رو زدم و حرکت کرد.
سوار اسانسور شدم و رفتم طبقه اول سمت بخش رفتم.
دیگه همه می شناختن ما رو.
پرستار با لبخند گفت:
- خوبی عروس خانوم؟ می بینم با ماشین کنترلی ت راه افتادی تو بخش.
خندیدم و سر تکون دادم و گفتم:
- اره دیگه توهم حتما امتحانی یه دور باهاش بزن خیلی باحاله اومدم دمبال اقا مهدی اومد یه گچ دست باز کنه فقط!
پرستار خندید و گفت:
- حتما اقا مهدی تونم گچ دست شو وا کرده رفته حمام برای شما خوشکل کنه فکر کنم الانم پیش دکتر باشه انتهای همین راه رو .
ممنونی گفتم و راه افتادم.
که صدای شلیک و هم همه توی بیمارستان راه افتاد.
اب دهنمو با ترس قورت دادم.
صدای جیغ و داد می یومد معلوم بود از طبقه دومه.
که در اتاق باز شد و مهدی سریع بیرون اومد خیلی وحشت زده بود.
با دیدن من انگار دنیا رو بهش داده باشن بی توجه به محیط بیمارستان دوید اومد محکم بغلم کرد که دردی توی کتف م پیچید.
یهو سجده شکر رفت.
متعجب بهش زل زده بودم که گفت:
- یا خدا یا امام حسین شکرت خدایا قربون کرمت دمت گرم.
لب زدم:
- مهدی چته خوبی؟
سریع دسته های صندلی مو گرفت و راه افتاد.
تعداد زیادی معمور وارد بیمارستان شد.
مهدی سریع سمت اونا رفت و همه گی با دیدن ما خوشحال شدن .
بین شون قرار گرفتیم یه طوری انگار مراقب ما بودن.
پرستاری با لباس خونی اومد پایین و معموره گفت:
- چی شد؟
پرستار با دیدن من نفس راحتی کشید می شناختمش این با یکی دیگه پرستار های اتاق ما بودند با اینکه شیفت ها عوض می شد اما این دوتا عوض نمی شدن و مراقب ما بودم و گفت:
- هدف شون همسر جناب سرگرد بوده خداروشکر نبودن و سروان حاتمی رفته بوده به ایشون سر بزنه از پنجره دیده اشون و زود در رفته فقط تیر سابیده به بازوش و رفته حالش خوبه فرمانده دیگه مناسب نیست اینجا بمونن باید برن خونه ما می ریم اونجا بهشون رسیدگی می کنیم
ادامهدارد...!
#عشقبهیکشرط!🦋
#پارت۹۸
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
دست خداست حداقل اگه اینجوری بکشنمون با عزت می میریم.
مهدی که ارامش گرفته بود گفت:
- پیشرفت چشم گیری داشتی خانوم.
با نگرانی گفتم:
- می گم مهدی زود تر عروسی کنیم که دیگه کامل مال هم باشیم اون دنیا هم من مال تو باشم به خدا می گم شوهرمه که بهت اجازه نده رنگ حوری ها رو هم ببینی.
فرمانده گفت:
- راست می گن خانوما حسودن.
مهدی گفت:
- روش به دام انداختنت رو خیلی می پسندم.
خندیدم و گفتم:
- بعله دیگه ما اینیم حق منو خوردن وگرنه باید من سرهنگ ارتش بودم.
شونه های مهدی لرزید زدم تو پاش و گفتم:
- به من نخندا.
دستاشو حالت تسلیم بالا برد.
جلوی در خونه ماشین وایساد و پیاده شدیم.
مهدی زنگ در رو زد که زینب در رو باز کرد با دیدن ما شکه نگاهمون کرد.
با خنده سلام کردم.
مهدی دسته های صندلی رو هل داد و داخل رفتیم.
حالا پله ها رو چطور می رفتیم بالا؟
مهدی و زینب دستامو گرفتن و بلند شدم و لب گزیدم از درد.
به مهدی تکیه دادم و از پله ها بالا رفتیم و صندلی و زینب سریع رخت خواب پهن کرد و نشستم.
مهدی طایر های صندلی رو با مایع شست و اوردش بالا.
دو تا بالشت پشت کمرم گذاشت و گفت:
- خوبی؟
سر تکون دادم .
ترانه از فرمانده و دو نفر دیگه که فقط اومده بودن پذیرایی کرد.
صدای در خونه اومد که مهدی باز کرد.
دوتا پرستاره بودن.
با نگرانی رو به ساجده گفتم:
- خوبی؟ ببخشید به خاطر من..
بغض کردم که خندید و گفت:
- شغل منه عزیزم همکار همسرتم بار اولم نیست جناب سرگرد در جریان هستن
ادامهدارد...!
#عشقبهیکشرط!🦋
#پارت۹۹
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
متعجب به مهدی نگاه کردم و گفتم:
- چرا به من نگفتید؟
مریم گفت:
- نمی شه که ما باید هویت مون مخفی بمونه!
اهانی گفتم.
ساجده سرمم رو زد و گفت:
- دراز بکش نباید زیاد بشینی ها.
دراز کشیدم که زینب هم اومد و خم شد بوسم کرد دستمو روی شکم ش گذاشتم و گفتم:
- مبارک باشه زن داداش وایی دارم عمه می شم.
زینب به ذوقم خندید و گفت:
- بچه امون دختره وای امروز می خوایم بریم خرید سیسمونی.
من بیشتر از زینب ذوق کرده بودم.
طاهر هم رسید و رفته بود بیمارستان گفتن ما مرخص شدیم داداشم شرینی خریده بود و اومده بود خونه.
پیشونی مو بوسید و گفت:
- خداروشکر سالمی دورت بگردم باید حتما قربانی کنیم کلی نذر کردم برات همه رو دادم گوسفنده مونده که گفتم برگشتی قربانی کنم گوشت شو بدیم خانواده های کم بضاعت.
سری تکون دادم و گفتم:
- جبران می کنم برات داداش شرمنده ام کردی به خدا خیلی زحمت کشیدی.
ادامهدارد...!
#عشقبهیکشرط!🦋
#پارت۱۰۰
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
داداش یکی اروم زد تو سرم و گفت:
- ساکت باش بچه جون تو کار بزرگ تر ها دخالت نکن.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- داداش جون بچه بزرگ شده خانوم شده شوهر داره مهدییی بیا ببین به زن ت دارن می گن بچه.
مهدی چایی رو گردوند و گفت:
- همچین بد هم نگفته هر کی گفته! کلا قدت به زور برسه 162 وزن ت هم که شده 55 تا شونه منم هستی بچه ای دیگه .
طاهر قش قش خندید .
با چشای ریز شده گفتم:
- حرف اخرته دیگه اقا مهدی ارررره؟
خودشو زد به کوچه علی چپ:
- نه بابا شما به این خانومی به این عاقلی شوخی می کنم.
کشدار گفتم:
- بعله درستش هم همینه .
مهدی کنارم نشست و گفت:
- مخلص خانوم.
چپ چپی نگاهش کردم.
که زینب بدو رفت تو حیاط و اوق می زد.
ترسیده به مهدی نگاه کردم اما اون عادی بود با دیدن من گفت:
- چی شده رنگت پریده حالت بده خانوم؟
لب زدم:
- نه زینب ترسوندتم دیدی چطور اوق می زد.
مهدی سر تکون داد و گفت:
- خانوم جان خوب بارداره ایشون طبیعیه الان خوب می شه.
با استرس گفتم:
- منم اینطور می شم؟
مهدی دستی به موهاش کشید و گفت:
- والا نمی دونم تاحالا بچه نیاوردم.
اهانی گفتم یهو با بهت نگاهش کردم که ریز ریز می خندید.
قش کردم از خنده.
خودشم با من می خندید.
منم چه ریلکس گفتم اها!
زینب وقتی برگشت چشاش سرخ شده بود و رنگ و روش پریده بود.
طاهر هم ترسیده بود!
برد زینب و توی اتاق استراحت کنه.
با صدای فرمانده نگاهمون سمت ش کشیده شد.
طاهر هم اومد و درو اتاق و بست.
فرمانده خواست چیزی بگه صدای در اومد.
مهدی رفت و با صدا هایی که می یومد گفتم:
- حتما اقا سعید و اقا امیر و اقا علی و اقا هادی ان صدرصد.
بعله خودشون بودن.
نشستن و هر کدوم یه طومار سوال می پرسید:
- ابجی خوبی
ابجی سالمی
ابجی خدا رحم کرد از مرگ برگشتی
ابجی پات چطوره
ابجی دستت چطوره
سری تکون دادم و با خنده گفتم:
- خوبم به خدا سالمم .
خداروشکر گفتن.
واقعا این چهار نفر شبیهه پت و مت می موندن.
فرمانده با بسم الله ی شروع کرد و گفت:
- باید خیلی خیلی مراقب باشید براتون نیرو می زاریم مراقب تون باشن!
که مهدی گفت:
- نه فرمانده ما مراقب خودمون هستیم اون نیرو رو بزارید جایی که واقعا نیازه!
فرمانده هم گفت:
- گذاشتم جایی که نیازه! تو یکی از نخبه های مایی نمی خوایم از دستت بدیم خطر از بیخ گوش تون رد شد این یه دستوره!
مهدی قبول کرد.
فرمانده گفت:
- مراقب باشید فقط و فقط می گم مراقب باشید !
چشم گفتیم هر دو و رفتن ما هم بدرقه اشون کردیم.
#یک هفته بعد
امروز امتحان مهم پایان ترم داشتم و توی این یک هفته چون نمی تونستم با این حال سر کلاس ها برم مهدی شده بود معلمم.
وای که چقدر غر می زد و سخت گیر بود!
هر چیزی می گفت عین شو از من می خواست!
عین یه استاد جدی بداخلاق بود!
اخر درس هم که ازم امتحان می گرفت.
حالا می ففهمم و سعید و علی و هادی و امیر چی از دستش می کشن!
طبق معمول ازم امتحان گرفته بود و همه جزوه و کتاب ها رو ازم گرفته بود.
خودشم رفته بود برام تقویتی بیاره!
به هادی و امیر نگاه کردم و به برگه اشاره کردم که گفتن بلد نیستن.
نا امید به علی و سعید نگاه کردم اونا هم همین طور!
یهو هادی با اشاره به گوشی اشاره کرد.
لب زدم:
- گوشی و ازم گرفته!
هادی گوشی شو باز کرد و انداخت سمتم.
هول کرده بودم سریع جواب ها رو در اوردم و ۵ دقیقه ای نوشتم و با ذوق گفتم:
- مهدی بیا تمام شد.
هادی زد به پیشونیم .
چرا خوب! نوشتم گفتم بیاد دیگه.
مهدی با تعجب اومد و برگه رو گرفت یه نگاهی به من و بچه ها انداخت و گفت:
- اینا رو تو نوشتی؟
خنده ام گرفته بود خودمو کنترل کردم و گفتم:
- اره خوب.
مهدی ابرویی بالا انداخت و گفت:
- تو ۵ دقیقه این سوال هایی که جواب هر کدوم یه ربع طول می شه اونم اینطور منظم و دقیق؟
اخ حالا فهمیدم چرا هادی زد به پیشونیش.
بازم کم نیاوردم و گفتم:
- اره بلد بودم.
مهدی هم نشست کنارم و تقویتی و دستم داد.
شروع کردم به خوردن خداروشکر باور کرد.
ورقه رو انداخت کنار و تلوزیون و روشن کرد یه دکمه ای زد که دیدم ما توش پخش شدیم!
مهدی زد چند دقیقه قبل و بعله!
خونه دوربین داشت!
خاک توسرم عادیه خوب باید دوربین باشه توی خونه یه معمور اونم یکی مثل مهدی!
مهدی زل زد بهم و گفت:
- چقدر خوب نوشتی واقعا! باید برات جایزه بخرم.
منم اصلا به روی خودم نیاوردما کلا گردن گیرم خرابه!
با ذوق گفتم:
- اخ جون چی می خری؟
مهدی گفت:
- ورقه اچاره اخه تمام شده برات امتحان بنویسم .
ادامهدارد...!
#عشقبهیکشرط!🦋
#پارت۱۰۱
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
با دهنی صاف شده نگاهش کردم اما باز خوب شانس اوردم دیگه ورقه نمونده.
ساعت ۹ بود که مهدی بیدارم کرد و گفت:
- سلام بر بانوی بنده بلند شو امتحان ت دیر نشه!
با کمک تخت نشستم و بلند شدم مهدی عصا هامو بهم داد و گرفتم و راه افتادم سمت روشویی.
یه هفته ای کار کردم تا بلاخره یاد گرفتم.
اماده شدم و مهدی روبروم وایساد چادرم و سرم کرد و کوله امو برداشت و گفت:
- بریم خانوم؟
سری تکون دادم.
حرکت کردیم .
سه روز پیش طاهر و زینب خونه پیدا کردن و به اصرار ما رفتن.
واقعا خجالت کشیده بودیم بس که بهشون زحمت داده بودیم! و مهدی خودش کار ها رو انجام می داد.
به دیوار تکیه دادم و مهدی خم شد و کفش هامو پام کرد بند شونو بست .
لبخندی بهش زدم حتا به خاطر مراقب از من یه بارم خم به ابرو نیاورد!
ادامهدارد...!