eitaa logo
- مَریح -
1.6هزار دنبال‌کننده
576 عکس
253 ویدیو
2 فایل
بر آستان تو جان می‌دهم ، چه بهتر ازین؟ سعادت‌است بر آن خاک آستان مردن!... جهت تبادل!: @Mareah1388 بخوان از شروطمان(: @sh_Mareah زیر مجموعه هامون!<< @kanolam >> _شنوای سخنان((: https://daigo.ir/secret/4235890067
مشاهده در ایتا
دانلود
با تعجب نگاهم کرد و گفت:چي؟پليسا؟کجان؟
-جلوت وايساده يه لحظه غفلت کرد و همين کافي بود تا با يه حرکت چرخشي پامو بکوبم به دستش که اسلحه توش بود و اسلحه روي زمين و توي تاريکي خرابه گم شه سريع به طرفم حمله کرد که جاخالي دادم ولي زنگ تر بود دستشو به شونم زد و محکم با هم افتاديم رو زمين. .نشست رو قفسه سينم و شروع کرد به مشت زدن تو صورتم .محکم با زانو کوبيدم تو کمرش که باعث شد دست از زدن من برداره و دستشو به کمرش گرفت..دوباره کوبيدم تو کمرش که از روم کنار رفت و کنارم افتاد.. با مشت کوفتم رو دلش که بدتر به خودش پيچيد..با کنار دست محکم زدم رو نقطه ي حساس گردنش که باعث شد بيهوش و بيحرکت کنارم بيفته ..يهو صداي شليک به گوشم رسيد.از همون جايي بود که جاويد و کسري با هم درگير بودن ..اسلحمو از روي زمين برداشتم و با سرعت به طرف اونجا دويدم..جاويد دستش روي بازوش بود و به خشم به کسري نگاه ميکرد .کسري هم توي دستش اسلحه بود .متوجه کسي شدم که داشت با سرعت به طرفمون ميومد .زود فهميدم که آرمين ..کسري دوباره ميخواست شليک کنه که دويدم طرفش که دوباره صداي شليک پيچيد ولي اينبار آرمين بود که به کسري شليک کرده بود .تير خورده بود به شونه ش همون دستش که اسلحه توش بود .اسلحه از دستش افتاد .رفتم طرفش و بيهوشش کردم .آرمين نفس نفس زنان بهمون رسيد ..کنارش نشستم.رنگش پريده بود آرمين:چيشده؟ -کسري بهش شليک کرده.جاويد خوبي؟ جاويد:آره خوبم آرمين:کاملا مشخصه .بلند شو بريم درمانگاه بلندش کرديم و با هم برديمش درمانگاه..تير به دستش خورده بود ولي زياد فرو نرفته بود به خاطر همين همينجا درش آوردن بازم نميتونست توي ادامه ي ماموريت شرکت کنه جاويد:خيل خب بريم آرمين:نميشه .مجروح شدي نميتوني بياي جاويد:ولـ... -ولي و مرض ..بريم آرمين آرمين:بريم ( آرمين) -سالمي؟ ماهان:مثلا چمه؟ -معتادت نکردن؟ ماهان:حرف مفت نزن .ميخواي معتادت کنم؟يه کاميون هستا تعارف نکن -نه راه بيفت بريم تا نکشتمت ماهان:واي چه جکي جان بازي هايي که در نياوردم ..يه بار نزديک بود ارکيا مچمو بگيره آخر استرس تازه ياد کارهايي که سر خود و بدون خبر دادن به ما انجام داده بود افتادم - تو خيلي بيجاکردي که سر خود عمل کردي با تعجب بهم نگاه کرد ماهان:شانس آوردم جيز قرمزي همراهم نيستا يهو زدم به سيم آخر ..يقشو محکم گرفتم و کوبوندمش به بدنه ي ماشين با دندونايي که قفل شده بود تو صورتش غريدم -تو خيلي بيجا کردي که بدون اجازه همچين غلطي کردي .با اجازه ي کدوم احمقي اينکاروکردي؟ اخم کرد وهيچي نگفت از عصبانيت داشتم ميلرزيدم ..سکوتش بدجور رو مخم بود ..اينبار محکم تر کوبيدمش که آخش در اومد -د بنال ديگه کدوم خري گفت؟ صورتش تو هم بود ..تازه فهميدم دارم چه غلطي ميکنم..دست روش بلند کردم..با اجازه ي کي؟عصبانيم تو لحظه اي از بين رفت ..يقش رو ول کردم ..رومو ازش برگردوندم ..دستمو کشيدم لاي موهام .پوف..دوباره برگشتم طرفش ..دستش رو گذاشته بود رو پهلوش و ماساژش ميداد ..يکم فکر کردم و متوجه شدم وقتي دومين بار کوبوندمش به ماشين .پهلوش خورده روي آينه ي بغل ماشين.رفتم جلو و بغلش کردم ماهان:ولم کن -معذرت ميخوام ماهان:ولم کن کمرم شکست خمير که نيستم فشارم ميدي از خودم جداش کردم و موهاشو به هم ريختم ماهان:نکن مگه آزار داري؟ خنديدم و سوار ماشين شديم -بخواب ماهان:خوابم نمياد -نخواب دوساعتي رانندگي کردم که حس کردم داره خوابم ميبره ....اصلا از اين جور خواب ها دل خوشي نداشتم ماهان:خوابت مياد بيا بزار من رانندگي کنم -نميخواد ماهان:بيا اينور -گفتم نميخواد ماهان:اي بابا ميزني نابودمون ميکني .خودت به جهنم من جوونم -ماهان کم چرت بگو وگر نه ميزنمت به گربه بگي ابوالقاسم ماهان:به گربه بگم چي؟ تازه فهميدم چي گفتم ..شروع کردم به خنديدن ماهان هم داشت ميخنديد ماهان:اينو از کجا آوردي؟ -نميدونم بي خيال نميشه .بد جور داره خوابم ميبره -بيا تو برون جامون رو عوض کرديم ماهان:خب توقف بعدي کجاست؟ -الان ساعت 7:44 تا ساعت 12 يه تکبرو بعدش ناهار .شامم بي خيال ماهان:باشه چشامو بستم و خوايبدم ماهان:پاشو پاشو غذا گرفتم ساعت 12 شده بخور بشين بريم -کم حرف بزن ماهان:يک ساعته دارم صدات ميکنم غذا رو خورديم و اينبار من نشستم پشت فرمون تا شب پشت فرمون نشستم -ماهان؟بلد شو رسيديم چشاشو باز کرد..کش و قوسي به بندش داد..با هم از ماشين پياده شديم و رفتيم طرف خونه ..آيفون زدم و چون تصويري بود زود بازش کردن ..وارد سالن شديم که با صداي داد ماهان از جا پريدم ماهان:کوشين ملت؟بياين ببينم سرهنگ:آروم تر پسر ماهان:به به سلام سرهنگ. چطوري ؟ بعدم محکم کوبيد رو شونه ي سرهنگ که سرهنگ چشاش گشاد شد سرهنگ:ضرب دستت خوب شده ماهان خواست چيزي بگه که محکم کوبيدم تو کمرش ماهان:آخخخ مگه آزار داري؟ -بيا ببينم اين مدت اونجا بودي چيکار کردي؟
ماهان:کلي شنود و دوربين گذاشتم -پس بيا
رفتم طرف کامپيوتر هايي که توي اتاق بودن و روشنشن کردم و شروع کردم به گوش کردن مکالمات -مواظب باشيد کارا رو درست انجام بديد آقا داريوش خودش مياد تا مستقيما روي کارا نظارت کنه .اگه دست از پا خطا کنيد بدون وقفه ميفرستمتون اون دنيا ماهان:اين ارکيا بود ارکيا:فهميدين؟ رفتم سراغ يه کامپيوتر ديگه که به دوربين ها وصل بود ..روشنش کردم ..راه رو هاي مهم رو نشون ميداد و در ورودي باغ رو ماهان:نترس همه چيزاي مهم رونشون ميده -شنود رو کجا گذاشتي؟ ماهان:توي يقه ي لباس ارکيا همين لباسي که تنشه و همون لباسي که ميخواد واسه جا به جايي محموله بپوشه ... حرفش نيمه موند و نگاه خيرش به مانيتور بود .برگشتم طرف مانيتور ..در باغ رو باز کرده بودن و دوتا کاميون بزرگ داشتن ميومدن داخل ..چند لحظه بعدشم يهجي مشکي وارد شد .ارکيا سريع رفت طرف جيپ و درش رو باز کرد .يه مرد ميانسال ازش پياده شد .عينک بزرگش رو از روي چشماش برداشت .خودش بود .داريوش بود ماهان:خودشه .داريوشه سريع صداي ارکيا توي هدفون پيچيد و مارو مطمئن کرد ارکيا:قربان کاميون هاي مواد حاضرن داريوش:با اون دوتا تازه وارد چيکار کرديد؟ ارکيا:فرستاديمشون رفتن قربان داريوش :خوبه ..کاميون هارو ببريد به فرود گاه(.....)از اونجا با هواپيماي(......)بفرستيدشون به روسيه .ساعت 6 عصر ين کارو بکنيد سريع از جام بلند شدم و هدفون رو انداتم روي ميز .بايد تا وقتي توي ويلاست بگيريمشون همه رو صدا زدم و همه اومدن..خواستم شروع کنم به حرف زدن که يادم اومد سرهنگ هم اينجاست و در حال حاضر رهبر گروه.به سرهنگ نگاه کردم که بلخندي زد.لبخند زدم -خيل خب .تا ساعت 6 عصر فردا وقت داريم که آماده بشيم . کمک پليس اينتر پل دستگيرشو ميکنيم..يه گروه رو کيانمهر و حسيني رهبري ميکنن يکي رو هم سرگرد فرجام .اول سرگرد فرجام وارد عمل ميشه و بعدشم من .بايد هر طور شده گيرشن بندازيم.رادمهر تو هم همراه من مياي رادمهر:چشم قربان -امشب استراحت کنيد و فردا کاملا آمده باشيد همه چشمي گفتن و رفتن تا براي فردا آماده بشن *** زيپ جليقه ي زد گلوله رو بستم -آماده اي؟ ماهان:مثل هميشه -مواظب باش ماهان:هستم .تو هم مراقب باش - هستم دستمو نرو روي شونه ي هم کوبيديم و از خونه خارج شديم يه کوچه پايين تر از باغشون يا همون ويلا توقف کردم و با ماهان پياده شديم وبا رهبر گروه اونا دست دادم و نقشه رو بهش گفتم پشت ديوار ايستادم .به رادمهر اشاره کردم که قلاب بگيره تا برم بالا.دستاشو تو هم قفل کرد .پاي راستمو گذاشتم روي دستاش و پريدم روي ديوار .از روي ديوار پريدم پيين و درو باز کردم گروهي که ماهان رهبريشون ميکرد وارد شد و هر کدوم جايي مستقر شدن..با بيسيم به سروان خبر دادم تا وارد عمل بشه صداي سروان توي کل ساختمون پيچيد:شما در محاصره ي پليس هستيد بهتره تسليم بشيد به قيقه نکشيد که همه جا پر شد از صداي تير و گلوله ..خشاب اسلحم تموم شد و يه خشاب از توي جيبم در آوردم و خواستم بزارم توي اسلحه که حس کردم يکي پشت سرمه .سايش کنارم تکون خورد .سريع برگشتم و زير پاشو خالي کردم و با يه ضربه کنار گردنش بيهوشش کردم متوجه کيارش شدم که داشت به طرف پشت ساختمون ميرفت.بلند شدم و پشت سرش شروع به دويدن کردم -سر جات وايسا وگر نه شليک ميکنم سرجاش ايستاد -اسلحتو بنداز .دستتو بزار رو سرت و برگرد اسلحه رو انداخت و دستشو گذاشت رو سرش .به طرفش در گيري ها تموم شده بود و صداي آژير ميتونستم بفهمم که بچه هاي ما کارشون رو خوب انجام دادن ..دستبندم رو در آوردم زدم به دستش که صداي شخي از پشت سرم اومد -اسلحتو بنداز سرگرد خرسند اين .اين الان چي گفت؟سرگرد خرسند؟اسم منو از کجا ميدونه؟ -مگه کري ؟گفتم بندازش اسلحه رو انداختم و برگشتم سمتش . از ديدنش تعجب کردم ..به ثانيه نکشيد که فهميدم چي شده..عوضي آشغال ..خائن زير لب غريدم:رامهر رادمهر:جونم سرگرد؟ -داري چه غلطي ميکني؟ رادمهر:دارم داداشم رو نجات ميدم با تعجب بيشتري بهش نگاه کردم که خنديد رادمهر:بايدم تعجب کني ..من پسر بزرگتر داريوش سراجم .الانم ميخوام با مرگ تو انتقام زندگي پدرم رو ازت بگيرم اسلحش آماده ي شليک بود رادمهر:با زندگيت وداع کن سرگرد چشمامو بستم و صداي شليک گلوله تو فضا پيچيد صداي تيرو رو شنيدم ولي دردي حس نميکنم ..صداي نفس هاي خش دار و بلند يه نفر به گوشم ميرسيد ..اروم چشامو باز کردم و ماهاني مواجه شدم که روي زمين افتاده بود و از درد نميتونست تکون بخوره.چون به پهلو بود نميتونستم ببينم تير به کجاش خوده ..نگاهم رو از ماهان گرفتم و به رادمهري که داشت با خشم به ماهان نگاه ميکرد دادم.. رادمهر:عوضي
انگار خشاب اسلحش تموم شده بود چون داشت توي جيباش رو ميگشت ..سريع رفتم طرفش و زدمش که پهن زمين شد ..بيهوشش کردم .دوباره برگشتم کنار ماهان زانو زدم .برش گردوندم که صداي نالش بلند شد .آروم تر برگردوندمش ..نفس نفس ميزد .تير خورده بود به قفسه ي سينش و نميتونست درست نفس بکشه به خاطر همين سينش خس خس ميکرد .سرشو گذاشتم روي پاهام -چيکار کردي احمق ؟ ماهان:بده .نج .نجا .تت دا..دم؟ -حرف نزن .انرژيتو از دست ميدي با بي سيم به سرهنگ خبر دادم ت برانکار بيارن ماهان:فا ..فايده..ن..نداره -خفه شو حرف نزن ماهان:به خا..خاله .ب..بگو متا.متاسفم بعدم چشماش بسته شد .. با بهت بهش نگاه کردم .محکم زدم توي گوشش -ماهان؟ماهان؟چشاتو باز کن .. .همون موقع برانکار رسيد و منتقلش کردن به بيمارستان از امبولانس پياده شدم .برانکار رو بردن داخل تا ماهان رو معاينه کنن نيم ساعت بود منتظر بودم که دستي روي شونم قرار گرفتم برگشتم ديدم سرهنگه ..نگران بود سرهنگ:چطوره؟ -هنوز دکتر نيومده بيرون همون لحظه دکتر اومد بيرون ..رفتم به طرفش و انگليسي گفتم -چي شد؟ دکتر:شما باهاشون چه نسبتي داريد؟ -پسر خالشم دکتر:بايد فورا عمل بشن وگر نه ممکنه خيلي دير بشه -تير دققا به کجا خورده؟.ريسک عمل چقدره؟ دکتر:ريسک عمل بالاست .تير نزديک قلبش خورده و با کوچکترين اشتباه ممکنه به قيمت جونش تموم بشه ولي هر چي زمان بيشتر بگذره کارکرد قلبش پايين تر مياد و در نهايت باعث مرگش ميشه .چون عمل سنگينه ممکنه زير عمل دووم نياره ولي بازم احتمال زنده موندنش بيشتره احساس ميکردم بي خاصيت ترين ادم روي زمينم .هميشه وقتي ماهان اتفاقي براش ميفتاد من نجاتش ميدادم ولي اينبار اون منو نجات داد سرهنگ:چرا وايسادي پسر .برو برگه ي رضايت رو امضا کن سري تکون دادم و رفتم تا امضاش کنم سه ساعتي ميشد کهداشتم پشت د راتاق عمل رژه ميرفتم .مدام از چپ ميرفتم راست و از راست ميرفتم چپ ..انکار ساعت وايساده بود و قصد حرکت نداشت و ساعت گذشت ولي بازم خبري نشد ديگه داشتم ديوونه ميشدم که در تاق عمل باز شد و دکتر اومد بيرون..به طرفش رفتم - چشد دکتر؟ ماسک سبز رنگش رو از روي دهنش برداشت دکتر:گلوله رو درآورديم ول متاسفانه سطح هشياري پايينه..منتقلش ميکنيم بخش مراقبت هاي ويژه .بايد منتظر بمونيم به هوش بياد خودمو پرت کردم رويس صندلي و سرم رو ميون دستام گرفتم و محم فشارش دادم سرهنگ:نگران نباش ماهان بچه ي قوي ايه از پسش بر مياد -اميدوارم سرهنگ:بايد منتقلش کنيم تهران اونجا بهتره -ميشه؟با اين وضعيتش ؟ سرهنگ:از دکترش ميپرسم در اتاق عمل باز شد و تختي که ماهان روش بيهوش افتاده بود رو آوردن بيرون .روي صورتش ماسک اکسيژن بود و دوتا سرم هم به دوتا دستاش ..صورتش رنگ پريده بود -رادمهر چي شد؟ سرهنگ:دستگيرش کردن ..امروز منتقل ميشن ايران .ميرم از دکترش بپرسم ميشه منتقش کرد يا نه -باشه **** کليد انداختم و وارد خونه شدم ..حياط هنوز پر بود از بوي گل هاي تازه ..بهم آرامش ميداد .چند تا نفس عميق کشيدم و رفتم طرف در ورودي هال ..وارد هال شدم بوي غذا از آشپزخونه ميومد .اگه ماهان بود الان ميپريد توي آشپز خونه و کلي خود شيريني ميکرد ولي ديگه نيست که بخواد اينقدر بخوره که ديگه نتونه از جاش جم بخوره الان داره گوشه ي بيمارستان با مرگ و زندگي دست و پنجه نرم ميکنه ..با صداي جيغ کسي از جا پريدم و دستم رو گذاشتم رو قلبم فرشته:وااااي داداشي کي اومدي؟ بعدم خودشو پرت کرد تو بغلم ..بغلش کردم که از پشت سرش خانم بزرگ اومد بيرون .تسبيحش توي دستش بود و داشت صلوات ميداد ..مامانم از آشپز خونه اومد بيرون -عليک سلام خواهر فرشته:سلام خان داداش خودم از بغلم جداش کردم و مامان رو بغل کردم -سلام مامان گلم مامان:سلام به روي ماهت مادر حالت خوبه مامان جان؟ -خانم بزرگ نيستش؟ مامان:چرا مادر هستش ولي خوابه گونه ي مامان رو بوسيدم که کردم که صداي آيفون اومد ..فرشته درو باز کرد .بابا و آقا بزرگ اومدن داخل و با ديدن من لبخند زدن .هر دوتاشون رو بغل کردم و سلام عيلک کرديم ولي لبخند به لبم نميومد آقا بزرگ:اين زلزله هشت ريشتري کجاست؟ لبخند غمگيني زدم مامان:راست ميگه ماهان کجاست؟رفته خونه ي خودش؟بزار ببينمش -ماهان نرفته خونه بابا:پس الان منتظر باشيد که قراره گسل بياد -نه قرار نيست اقا بزرگ:آرمين داري نگرانمون ميکني چي شده؟ -ماهان ..ماهان راستش .چطوري بگم ؟ بابا:حرفتو نپيچون پسرم يه نفس عميق کشيدم ..زير لب بسم الله گفتم و دلو زدم به دريا -ماهان تير خورده و توي بيمارستانه صداي يا خدا گفتن فرشته اومد ..رگشتم ديدم مامان توي بغلشه و از حال رفته ..سريعرفتم طرفش مامن رو از بغلش گرفتم و گذاشتم روي مبل -فرشته برو يکم آب بيار فرشته:باشه باشه رفتم
چند لحظه بعد ه ليوان آب جلوم گرفت شد .يکميش رو با دست پاشيدم تو صورت مامان تا به هوش بياد ..تکون خفيفي خورد و چشاشو باز کرد .فرشته ليوان آب قند رو گرفت جلو دهنش فرشته:بيا مامان جونم ..يکم از اين بخور فشارت افتاده مامان:چطوري بخورم وقتي پسرم رو تخت بيمارستان افتاده ؟ -مامان آروم باش مامان:چطوري آروم باشم؟ -مامان؟ماهان الان حالش بهتره .اونم راضي نيست خودتو اينجوري اذيت کني ميدوني که چقدر دوستت داره مامان:مگه بهم قول ندادين هردوتاتون سالم برگرديد؟ سرم رو انداختم پايين و مامان صداي گريش اوج گرفت ..بابا دستم رو کشيد و خواست تا دنبالش برم بابا:چجوري تير خورد ؟ همه چيو براش تعريف کردم ..صورتش غمگين بود بابا:حالش چطوره؟ -عملش موفقيت آميز بوده ولي الان بابا:الان چي؟ -توي کماست بابا دستش رو گذاشت روي سرش و خودش ر پرت کرد روي مبل بابا:باورم نميشه ..کي بهش شليک کرد؟ -يه خائن عوضي بابا:کي؟ -رادمهر آشغال داد زد:کيي؟ -رادمهر.پسر بزرگتر داريوش سراج .عوضي مشتمو محکم کوبيدم توي ديوار بابا:داري چيکار ميکني؟ميخواي دستتو خورد کني؟ بدون توجه به حرف بابا و حال خراب مامان از خونه زدم بيرون بايد خودم حساب اين اشغال رو برسم ..سوار ماشين شدم و پام وروي پدال گاز فشار دادم جلوي کلانتري توقف کردم و يه راست رفتم سمت اتاق سرهنگ...در زدم و بعد از اجازه وارد شدم سرهنگ:چي شده ؟ -قربان ميخوام بازجويي ازشو نرو خودم به عهده بگيرم اونم الان ميخوام شروع کنم سرهنگ:بسيار خب هماهنگ ميکنم -ممنون قربان توي اتاق بازجويي رو به روي داريوش ايستاده بودم ..پوزخند به لب داشت داريوش:بزرگ شدي آرمين خان -آدما بزرگ ميشن ..بعضا از نظر عقلي و جسمي ولي بعضيا هم با وجود سن زيادشون تو نطفگي ميمونن داريوش :ماهان چطوره؟شنيدم الان بيمارستان داره با مرگ دست وپنجه نرم ميکنه -اون ديگه به تو ربطي نداره داريوش:چرا ربط داره -ماهان پسر خاله ي منه و اين به تو مربوط نيست قهقهه زد ..خونسرد به ديوونه ي رو به روم نگاه کردم داريوش:اشتباه نکن ..ماهان پسر خاله ي تو نيست با بهت بهش نگاه کردم -چ..چي؟ داريوش :نميدونستي؟حق داري خوب هيشکي جز من نميدونه -منظورت چيه؟ داريوش:بيا نزديک تره تا بهت بگم يه قدم بهش نزديک شدم تا حرفشو بزنه داريوش:ايني که دارم بهت ميگم رو هيچکس نميدونه ..ماهان پسر خاله ي تو نيست شوهر خالت اونو از سر راه آورده -چي داري ميگي؟ داريوش :خيلي سادس که ماهان سر راهيه اول تعجب کردم ولي بعدش عصباني شدم و يه مشت محکم کوبوندم تو صورتش که از پشت با صندلي افتاد رو زمين ..خواستم دوباره بزنمش که شاهين اومد داخل و به زور آوردم بيرون شاهين:داري چيکار ميکني؟ -مرتيکه ي عوضي شاهين:چي گفته مگه؟ -به من ميگه ماهان پسر خالت نيست شاهين:چي؟ -ميگه ماهان بچه سر راهيه شاهين:امکان نداره سرهنگ:اينجا چه خبره؟ شاهين:بهش گفته ماهان سر راهيه سرهنگ:چي؟ بدون توجه بهشو بلند شدم و از کلانتري زدم بيرون .حساب رادمهر رو بعدا ميرسم ..الان بايد با آقا بزرگ حرف بزنم ببينم اين مرتيکه چي ميگه..پام رو بيشتر روي گاز فشار دادم ..صداي زنگ مبايلم بلند شد ..بهش نگاه کردم..فرشته بود ..سريع زدم کنار و جواب دادم -الو؟ صداي گرفتش تو گوشي پيچيد فرشته:الو؟آرمين؟ -فرشته؟چيشده؟چرا گريه ميکني؟ فرشته:آرمين .خانم بزرگ -خانم بزرگ چي؟چرا حرفتو نصفه ميزني؟ فرشته:خانم بزرگ حالش بد شده آورديمش بيمارستان (.....)زودبيا ميخواد ببينتت -باشه اومدم سريع ماشين رو راه انداختم جلوي بيمارستان توقف کردم و بدون توجه به نگهبان بيمارستان رفتم طرف ايستگاه پرستاري ..خوستم حرفي بزنم که صداي فرشته اومد فرشته:داداش؟ برگشتم سمتش ..خودشو انداخت تو بغلم و شروع کرد به گريه -آروم باش فرشته..خانم بزرگ کجاست؟ از بغلم اومد بيرون و دستم رو کشيد طرف راهرو..آقا برگ بابا توي راهرو وايساده بودن و مامان هم روي صندلي نشسته بود و چيزي زمزمه ميکرد ..رفتم به طرفشون -چي شده؟ بابا:فرشته که گفت..وقتي به گفتيم ماهان توي کماست از هوش رفت الانم ميخوادتورو ببينه -باشه آروم در رو باز کردم و رفتم داخل ..خانوم بزرگ نشسته بود روي تخت و داشت با تسبيح صلوات ميداد -سلام خانوم بزرگ برگشت سمتم ..صورتش خيس از اشک بود خانم بزرگ:سلام مادر خوش اومدي ..تو سالمي مادر ؟ -آره قربونت برم من خوبم ولي به لطف ماهان خانوم بزرگ:الهي قربونش برم اون داشته با مرگ دست و پنجه نرم ميکرده و من با خيال راحت خواب بودم بعدم دوباره شروع کرد به گريه کردن ..من حتي نميدونم ماهان الان تو کدوم بيمارستانه ..قرار بود سرهنگ بهم بگه ولي نگفت .صداي موبايلم بلند شد .سرهنگ بود جواب دادم -بله؟قربان؟ سرهنگ:آرمين؟کجايي پسر؟ -من اومدم بيمارستان پيش خانوم بزرگ سرنگ:يه سر به بيمارستان(......)هم بزن.ماهان اونجاست -باشه سرهنگ:خداحافظ -خداحافظ
_بفرمایید!.. پنج پارت دیگه از پرسه در شب!((:
- مَریح -
_"بِܢܚܩ الله"_
-گذر از رمان!((:
هدایت شده از _ مَديح _
شعرخوانی 1.mp3
9.18M
- مَریح -
-زیبا🥲
٠٠:٠٠
-