#پرسه_در_شب
#پارت_۴۲
رفتم طرف کامپيوتر هايي که توي اتاق بودن و روشنشن کردم و شروع کردم به گوش کردن مکالمات
-مواظب باشيد کارا رو درست انجام بديد آقا داريوش خودش مياد تا مستقيما روي کارا نظارت کنه .اگه دست از پا خطا کنيد بدون وقفه ميفرستمتون اون دنيا
ماهان:اين ارکيا بود
ارکيا:فهميدين؟
رفتم سراغ يه کامپيوتر ديگه که به دوربين ها وصل بود ..روشنش کردم ..راه رو هاي مهم رو نشون ميداد و در ورودي باغ رو
ماهان:نترس همه چيزاي مهم رونشون ميده
-شنود رو کجا گذاشتي؟
ماهان:توي يقه ي لباس ارکيا همين لباسي که تنشه و همون لباسي که ميخواد واسه جا به جايي محموله بپوشه ...
حرفش نيمه موند و نگاه خيرش به مانيتور بود .برگشتم طرف مانيتور ..در باغ رو باز کرده بودن و دوتا کاميون بزرگ داشتن ميومدن داخل ..چند لحظه بعدشم يهجي مشکي وارد شد .ارکيا سريع رفت طرف جيپ و درش رو باز کرد .يه مرد ميانسال ازش پياده شد .عينک بزرگش رو از روي چشماش برداشت .خودش بود .داريوش بود
ماهان:خودشه .داريوشه سريع
صداي ارکيا توي هدفون پيچيد و مارو مطمئن کرد
ارکيا:قربان کاميون هاي مواد حاضرن
داريوش:با اون دوتا تازه وارد چيکار کرديد؟
ارکيا:فرستاديمشون رفتن قربان
داريوش :خوبه ..کاميون هارو ببريد به فرود گاه(.....)از اونجا با هواپيماي(......)بفرستيدشون به روسيه .ساعت 6 عصر ين کارو بکنيد
سريع از جام بلند شدم و هدفون رو انداتم روي ميز .بايد تا وقتي توي ويلاست بگيريمشون
همه رو صدا زدم و همه اومدن..خواستم شروع کنم به حرف زدن که يادم اومد سرهنگ هم اينجاست و در حال حاضر رهبر گروه.به سرهنگ نگاه کردم که بلخندي زد.لبخند زدم
-خيل خب .تا ساعت 6 عصر فردا وقت داريم که آماده بشيم . کمک پليس اينتر پل دستگيرشو ميکنيم..يه گروه رو کيانمهر و حسيني رهبري ميکنن يکي رو هم سرگرد فرجام .اول سرگرد فرجام وارد عمل ميشه و بعدشم من .بايد هر طور شده گيرشن بندازيم.رادمهر تو هم همراه من مياي
رادمهر:چشم قربان
-امشب استراحت کنيد و فردا کاملا آمده باشيد
همه چشمي گفتن و رفتن تا براي فردا آماده بشن
***
زيپ جليقه ي زد گلوله رو بستم
-آماده اي؟
ماهان:مثل هميشه
-مواظب باش
ماهان:هستم .تو هم مراقب باش
- هستم
دستمو نرو روي شونه ي هم کوبيديم و از خونه خارج شديم
يه کوچه پايين تر از باغشون يا همون ويلا توقف کردم و با ماهان پياده شديم وبا رهبر گروه اونا دست دادم و نقشه رو بهش گفتم
پشت ديوار ايستادم .به رادمهر اشاره کردم که قلاب بگيره تا برم بالا.دستاشو تو هم قفل کرد .پاي راستمو گذاشتم روي دستاش و پريدم روي ديوار .از روي ديوار پريدم پيين و درو باز کردم
گروهي که ماهان رهبريشون ميکرد وارد شد و هر کدوم جايي مستقر شدن..با بيسيم به سروان خبر دادم تا وارد عمل بشه
صداي سروان توي کل ساختمون پيچيد:شما در محاصره ي پليس هستيد بهتره تسليم بشيد
به قيقه نکشيد که همه جا پر شد از صداي تير و گلوله ..خشاب اسلحم تموم شد و يه خشاب از توي جيبم در آوردم و خواستم بزارم توي اسلحه که حس کردم يکي پشت سرمه .سايش کنارم تکون خورد .سريع برگشتم و زير پاشو خالي کردم و با يه ضربه کنار گردنش بيهوشش کردم
متوجه کيارش شدم که داشت به طرف پشت ساختمون ميرفت.بلند شدم و پشت سرش شروع به دويدن کردم
-سر جات وايسا وگر نه شليک ميکنم
سرجاش ايستاد
-اسلحتو بنداز .دستتو بزار رو سرت و برگرد
اسلحه رو انداخت و دستشو گذاشت رو سرش .به طرفش
در گيري ها تموم شده بود و صداي آژير ميتونستم بفهمم که بچه هاي ما کارشون رو خوب انجام دادن ..دستبندم رو در آوردم زدم به دستش که صداي شخي از پشت سرم اومد
-اسلحتو بنداز سرگرد خرسند
اين .اين الان چي گفت؟سرگرد خرسند؟اسم منو از کجا ميدونه؟
-مگه کري ؟گفتم بندازش
اسلحه رو انداختم و برگشتم سمتش . از ديدنش تعجب کردم ..به ثانيه نکشيد که فهميدم چي شده..عوضي آشغال ..خائن
زير لب غريدم:رامهر
رادمهر:جونم سرگرد؟
-داري چه غلطي ميکني؟
رادمهر:دارم داداشم رو نجات ميدم
با تعجب بيشتري بهش نگاه کردم که خنديد
رادمهر:بايدم تعجب کني ..من پسر بزرگتر داريوش سراجم .الانم ميخوام با مرگ تو انتقام زندگي پدرم رو ازت بگيرم
اسلحش آماده ي شليک بود
رادمهر:با زندگيت وداع کن سرگرد
چشمامو بستم و صداي شليک گلوله تو فضا پيچيد
صداي تيرو رو شنيدم ولي دردي حس نميکنم ..صداي نفس هاي خش دار و بلند يه نفر به گوشم ميرسيد ..اروم چشامو باز کردم و ماهاني مواجه شدم که روي زمين افتاده بود و از درد نميتونست تکون بخوره.چون به پهلو بود نميتونستم ببينم تير به کجاش خوده ..نگاهم رو از ماهان گرفتم و به رادمهري که داشت با خشم به ماهان نگاه ميکرد دادم..
رادمهر:عوضي
#پرسه_در_شب
#پارت_۴۳
انگار خشاب اسلحش تموم شده بود چون داشت توي جيباش رو ميگشت ..سريع رفتم طرفش و زدمش که پهن زمين شد ..بيهوشش کردم .دوباره برگشتم کنار ماهان زانو زدم .برش گردوندم که صداي نالش بلند شد .آروم تر برگردوندمش ..نفس نفس ميزد .تير خورده بود به قفسه ي سينش و نميتونست درست نفس بکشه به خاطر همين سينش خس خس ميکرد .سرشو گذاشتم روي پاهام
-چيکار کردي احمق ؟
ماهان:بده .نج .نجا .تت دا..دم؟
-حرف نزن .انرژيتو از دست ميدي
با بي سيم به سرهنگ خبر دادم ت برانکار بيارن
ماهان:فا ..فايده..ن..نداره
-خفه شو حرف نزن
ماهان:به خا..خاله .ب..بگو متا.متاسفم
بعدم چشماش بسته شد .. با بهت بهش نگاه کردم .محکم زدم توي گوشش
-ماهان؟ماهان؟چشاتو باز کن ..
.همون موقع برانکار رسيد و منتقلش کردن به بيمارستان
از امبولانس پياده شدم .برانکار رو بردن داخل تا ماهان رو معاينه کنن
نيم ساعت بود منتظر بودم که دستي روي شونم قرار گرفتم برگشتم ديدم سرهنگه ..نگران بود
سرهنگ:چطوره؟
-هنوز دکتر نيومده بيرون
همون لحظه دکتر اومد بيرون ..رفتم به طرفش و انگليسي گفتم
-چي شد؟
دکتر:شما باهاشون چه نسبتي داريد؟
-پسر خالشم
دکتر:بايد فورا عمل بشن وگر نه ممکنه خيلي دير بشه
-تير دققا به کجا خورده؟.ريسک عمل چقدره؟
دکتر:ريسک عمل بالاست .تير نزديک قلبش خورده و با کوچکترين اشتباه ممکنه به قيمت جونش تموم بشه ولي هر چي زمان بيشتر بگذره کارکرد قلبش پايين تر مياد و در نهايت باعث مرگش ميشه .چون عمل سنگينه ممکنه زير عمل دووم نياره ولي بازم احتمال زنده موندنش بيشتره
احساس ميکردم بي خاصيت ترين ادم روي زمينم .هميشه وقتي ماهان اتفاقي براش ميفتاد من نجاتش ميدادم ولي اينبار اون منو نجات داد
سرهنگ:چرا وايسادي پسر .برو برگه ي رضايت رو امضا کن
سري تکون دادم و رفتم تا امضاش کنم
سه ساعتي ميشد کهداشتم پشت د راتاق عمل رژه ميرفتم .مدام از چپ ميرفتم راست و از راست ميرفتم چپ ..انکار ساعت وايساده بود و قصد حرکت نداشت
و ساعت گذشت ولي بازم خبري نشد
ديگه داشتم ديوونه ميشدم که در تاق عمل باز شد و دکتر اومد بيرون..به طرفش رفتم
- چشد دکتر؟
ماسک سبز رنگش رو از روي دهنش برداشت
دکتر:گلوله رو درآورديم ول متاسفانه سطح هشياري پايينه..منتقلش ميکنيم بخش مراقبت هاي ويژه .بايد منتظر بمونيم به هوش بياد
خودمو پرت کردم رويس صندلي و سرم رو ميون دستام گرفتم و محم فشارش دادم
سرهنگ:نگران نباش ماهان بچه ي قوي ايه از پسش بر مياد
-اميدوارم
سرهنگ:بايد منتقلش کنيم تهران اونجا بهتره
-ميشه؟با اين وضعيتش ؟
سرهنگ:از دکترش ميپرسم
در اتاق عمل باز شد و تختي که ماهان روش بيهوش افتاده بود رو آوردن بيرون .روي صورتش ماسک اکسيژن بود و دوتا سرم هم به دوتا دستاش ..صورتش رنگ پريده بود
-رادمهر چي شد؟
سرهنگ:دستگيرش کردن ..امروز منتقل ميشن ايران .ميرم از دکترش بپرسم ميشه منتقش کرد يا نه
-باشه
****
کليد انداختم و وارد خونه شدم ..حياط هنوز پر بود از بوي گل هاي تازه ..بهم آرامش ميداد .چند تا نفس عميق کشيدم و رفتم طرف در ورودي هال ..وارد هال شدم بوي غذا از آشپزخونه ميومد .اگه ماهان بود الان ميپريد توي آشپز خونه و کلي خود شيريني ميکرد ولي ديگه نيست که بخواد اينقدر بخوره که ديگه نتونه از جاش جم بخوره الان داره گوشه ي بيمارستان با مرگ و زندگي دست و پنجه نرم ميکنه ..با صداي جيغ کسي از جا پريدم و دستم رو گذاشتم رو قلبم
فرشته:وااااي داداشي کي اومدي؟
بعدم خودشو پرت کرد تو بغلم ..بغلش کردم که از پشت سرش خانم بزرگ اومد بيرون .تسبيحش توي دستش بود و داشت صلوات ميداد ..مامانم از آشپز خونه اومد بيرون
-عليک سلام خواهر
فرشته:سلام خان داداش خودم
از بغلم جداش کردم و مامان رو بغل کردم
-سلام مامان گلم
مامان:سلام به روي ماهت مادر حالت خوبه مامان جان؟
-خانم بزرگ نيستش؟
مامان:چرا مادر هستش ولي خوابه
گونه ي مامان رو بوسيدم که کردم که صداي آيفون اومد ..فرشته درو باز کرد .بابا و آقا بزرگ اومدن داخل و با ديدن من لبخند زدن .هر دوتاشون رو بغل کردم و سلام عيلک کرديم ولي لبخند به لبم نميومد
آقا بزرگ:اين زلزله هشت ريشتري کجاست؟
لبخند غمگيني زدم
مامان:راست ميگه ماهان کجاست؟رفته خونه ي خودش؟بزار ببينمش
-ماهان نرفته خونه
بابا:پس الان منتظر باشيد که قراره گسل بياد
-نه قرار نيست
اقا بزرگ:آرمين داري نگرانمون ميکني چي شده؟
-ماهان ..ماهان راستش .چطوري بگم ؟
بابا:حرفتو نپيچون پسرم
يه نفس عميق کشيدم ..زير لب بسم الله گفتم و دلو زدم به دريا
-ماهان تير خورده و توي بيمارستانه
صداي يا خدا گفتن فرشته اومد ..رگشتم ديدم مامان توي بغلشه و از حال رفته ..سريعرفتم طرفش مامن رو از بغلش گرفتم و گذاشتم روي مبل
-فرشته برو يکم آب بيار
فرشته:باشه باشه رفتم
#پرسه_در_شب
#پارت_۴۴
چند لحظه بعد ه ليوان آب جلوم گرفت شد .يکميش رو با دست پاشيدم تو صورت مامان تا به هوش بياد ..تکون خفيفي خورد و چشاشو باز کرد .فرشته ليوان آب قند رو گرفت جلو دهنش
فرشته:بيا مامان جونم ..يکم از اين بخور فشارت افتاده
مامان:چطوري بخورم وقتي پسرم رو تخت بيمارستان افتاده ؟
-مامان آروم باش
مامان:چطوري آروم باشم؟
-مامان؟ماهان الان حالش بهتره .اونم راضي نيست خودتو اينجوري اذيت کني ميدوني که چقدر دوستت داره
مامان:مگه بهم قول ندادين هردوتاتون سالم برگرديد؟
سرم رو انداختم پايين و مامان صداي گريش اوج گرفت ..بابا دستم رو کشيد و خواست تا دنبالش برم
بابا:چجوري تير خورد ؟
همه چيو براش تعريف کردم ..صورتش غمگين بود
بابا:حالش چطوره؟
-عملش موفقيت آميز بوده ولي الان
بابا:الان چي؟
-توي کماست
بابا دستش رو گذاشت روي سرش و خودش ر پرت کرد روي مبل
بابا:باورم نميشه ..کي بهش شليک کرد؟
-يه خائن عوضي
بابا:کي؟
-رادمهر آشغال
داد زد:کيي؟
-رادمهر.پسر بزرگتر داريوش سراج .عوضي
مشتمو محکم کوبيدم توي ديوار
بابا:داري چيکار ميکني؟ميخواي دستتو خورد کني؟
بدون توجه به حرف بابا و حال خراب مامان از خونه زدم بيرون بايد خودم حساب اين اشغال رو برسم ..سوار ماشين شدم و پام وروي پدال گاز فشار دادم
جلوي کلانتري توقف کردم و يه راست رفتم سمت اتاق سرهنگ...در زدم و بعد از اجازه وارد شدم
سرهنگ:چي شده ؟
-قربان ميخوام بازجويي ازشو نرو خودم به عهده بگيرم اونم الان ميخوام شروع کنم
سرهنگ:بسيار خب هماهنگ ميکنم
-ممنون قربان
توي اتاق بازجويي رو به روي داريوش ايستاده بودم ..پوزخند به لب داشت
داريوش:بزرگ شدي آرمين خان
-آدما بزرگ ميشن ..بعضا از نظر عقلي و جسمي ولي بعضيا هم با وجود سن زيادشون تو نطفگي ميمونن
داريوش :ماهان چطوره؟شنيدم الان بيمارستان داره با مرگ دست وپنجه نرم ميکنه
-اون ديگه به تو ربطي نداره
داريوش:چرا ربط داره
-ماهان پسر خاله ي منه و اين به تو مربوط نيست
قهقهه زد ..خونسرد به ديوونه ي رو به روم نگاه کردم
داريوش:اشتباه نکن ..ماهان پسر خاله ي تو نيست
با بهت بهش نگاه کردم
-چ..چي؟
داريوش :نميدونستي؟حق داري خوب هيشکي جز من نميدونه
-منظورت چيه؟
داريوش:بيا نزديک تره تا بهت بگم
يه قدم بهش نزديک شدم تا حرفشو بزنه
داريوش:ايني که دارم بهت ميگم رو هيچکس نميدونه ..ماهان پسر خاله ي تو نيست شوهر خالت اونو از سر راه آورده
-چي داري ميگي؟
داريوش :خيلي سادس که ماهان سر راهيه
اول تعجب کردم ولي بعدش عصباني شدم و يه مشت محکم کوبوندم تو صورتش که از پشت با صندلي افتاد رو زمين ..خواستم دوباره بزنمش که شاهين اومد داخل و به زور آوردم بيرون
شاهين:داري چيکار ميکني؟
-مرتيکه ي عوضي
شاهين:چي گفته مگه؟
-به من ميگه ماهان پسر خالت نيست
شاهين:چي؟
-ميگه ماهان بچه سر راهيه
شاهين:امکان نداره
سرهنگ:اينجا چه خبره؟
شاهين:بهش گفته ماهان سر راهيه
سرهنگ:چي؟
بدون توجه بهشو بلند شدم و از کلانتري زدم بيرون .حساب رادمهر رو بعدا ميرسم ..الان بايد با آقا بزرگ حرف بزنم ببينم اين مرتيکه چي ميگه..پام رو بيشتر روي گاز فشار دادم ..صداي زنگ مبايلم بلند شد ..بهش نگاه کردم..فرشته بود ..سريع زدم کنار و جواب دادم
-الو؟
صداي گرفتش تو گوشي پيچيد
فرشته:الو؟آرمين؟
-فرشته؟چيشده؟چرا گريه ميکني؟
فرشته:آرمين .خانم بزرگ
-خانم بزرگ چي؟چرا حرفتو نصفه ميزني؟
فرشته:خانم بزرگ حالش بد شده آورديمش بيمارستان (.....)زودبيا ميخواد ببينتت
-باشه اومدم
سريع ماشين رو راه انداختم
جلوي بيمارستان توقف کردم و بدون توجه به نگهبان بيمارستان رفتم طرف ايستگاه پرستاري ..خوستم حرفي بزنم که صداي فرشته اومد
فرشته:داداش؟
برگشتم سمتش ..خودشو انداخت تو بغلم و شروع کرد به گريه
-آروم باش فرشته..خانم بزرگ کجاست؟
از بغلم اومد بيرون و دستم رو کشيد طرف راهرو..آقا برگ بابا توي راهرو وايساده بودن و مامان هم روي صندلي نشسته بود و چيزي زمزمه ميکرد ..رفتم به طرفشون
-چي شده؟
بابا:فرشته که گفت..وقتي به گفتيم ماهان توي کماست از هوش رفت الانم ميخوادتورو ببينه
-باشه
آروم در رو باز کردم و رفتم داخل ..خانوم بزرگ نشسته بود روي تخت و داشت با تسبيح صلوات ميداد
-سلام خانوم بزرگ
برگشت سمتم ..صورتش خيس از اشک بود
خانم بزرگ:سلام مادر خوش اومدي ..تو سالمي مادر ؟
-آره قربونت برم من خوبم ولي به لطف ماهان
خانوم بزرگ:الهي قربونش برم اون داشته با مرگ دست و پنجه نرم ميکرده و من با خيال راحت خواب بودم
بعدم دوباره شروع کرد به گريه کردن ..من حتي نميدونم ماهان الان تو کدوم بيمارستانه ..قرار بود سرهنگ بهم بگه ولي نگفت .صداي موبايلم بلند شد .سرهنگ بود جواب دادم
-بله؟قربان؟
سرهنگ:آرمين؟کجايي پسر؟
-من اومدم بيمارستان پيش خانوم بزرگ
سرنگ:يه سر به بيمارستان(......)هم بزن.ماهان اونجاست
-باشه
سرهنگ:خداحافظ
-خداحافظ
#پرسه_در_شب
#پارت_۴۶
همه چيزايي که داريوش بهم گفته بود رو به بابا گفتم ..بدجور توي فکر بود ..خودمم گيج شده بودم
-من ميرم پيش ماهان
بابا:صبر کن منم ميام
-نه شما اينجا بمونيد ممکنه کمکتون نياز بشه
بابا:کدوم بيمارستانه؟
اسم بيمارستان رو گفتم و خودمم به طرفش راه افتادم
جلوس بيمارستان توقف کردم و از ماشين پياده شدم
وارد بخش شدم ..سرهنگ نشسته بود...هيچوقت نتونستم احساس مسئوليتي که به زير دستاش و افرادش داشت رو درک کنم ..شايد يه احساس پدرانه ي قوي ..نميدونم
-سلام چيزي شده؟
سرهنگ:سلام.آره بايد دوباره عملش کنن
-چي؟چرا؟
سرهنگ:سه تا از دنده هاي سه ي سينش شکسته و خون توي برخي قسمت ها لخته شده ..بايد درشون بيارن و از سالم بودن قلبش مطمئن بشن
-باشه
سرهنگ:تو نميوني رضايت بدي بايد اقا بزرگ بياد
-ولي خانم بزرگ بيمارستانه
سرهنگ:ولي ماهان بيشتر به اين عمل نياز داره ميفهمي ؟
-باشه فهميدم
ازش فاصله گرفتم و وارد محوطه ي بيمارستان شدم ..تلفنم رو از توي جيبم آوردم بيرون و شماره ي بابا رو گرفتم
بابا:بله؟
-سلام بابا
بابا:سلام پسرم چيزي شده؟
-ميشه با آقا بزرگ بياين اينجا؟ماهان بايد دوباره عمل شه بايد اقا بزرگ بياد رضايت بده
بابا:باشه الان ميايم
-فقط مامان يا خانم بزرگ نفهمه
بابا:باشه تا نيم ساعت ديگه اونجاييم ..خداحافظ
-خداحافظ
تلفن رو قطع کردم و دوباره وارد راهروي بيمارستان شدم
نيم ساعتي بود که توي راهرو قدم ميزدم ..به ساعتم نگاه کردم ..الان ديگه بايد برسن ..صداي قدم هاي يه نفر رو از انتهاي راهرو شنيدم ..برگشتم سمتشون بابا و آقا بزرگ بودن
آقا بزرگ:چي شده؟
-بايد عمل شه دوباره .بايد رضايت بديد
آقابزرگ:باسه
با اقا بزرگ رفتيم و رضايت داد
پشت در اتاق عمل نشسته بوديم ..دودل بودم سوالي که ميخوام رو از آقا بزرگ بپرسم يا نه
-آقابزرگ؟
آقا بزرگ:بله؟
-ميشه يه سوال بپرسم؟
آقابزرگ:بپرس پسرم
-شما کسي به اسم داريوش سراج ميشناسيد؟
اقا بزرگ:نه
-اقا بزرگ؟خواهش ميکنم اگه ميشناسيد بهم بگيد .دروغ نگيد
نفس عميقي کشيد:اره ميشناسم
چشامو آروم بستم ..لعنتي
-از کجا؟لطفا کامل بگيد ..ميخوام همه چيو بدونم .اينکه چرا ميخواست من رو بکشه .اينکه اون درختي که توي پارک (....)بود چيه.ميخوام همه چيزو بدونم
آقا بزرگ:همه چيزو؟
-همه چيزو
آقابزرگ:جوون بودم ..پدرم هم تاجر بود..مورد اعتماد همه ..يه دوست صميمي داشت که اونم تاجر بود ..با هم زياد تجارت ميکردن ..تا اينکه نميدونم سر چي بود که پدرم کشته شد ..من شدم وارثش ..25 سالم بود که عاشق شدم و ازدوج کردم ..در عرض سه سال سه تا بچه داشتم .همه چيز خوب بود با پسر دوست پدرم داريش خوش بوديم .اونم سه تا بچه داشت ..قبل از اون هم نميدونم چرا ولي از همسرش جدا شده بود..گذشت تا اينکه خودش و پدرس اومدن پيشم گفتن ميخوان يه محموله ي مواد رو رد کنن بره پاکستان ..من اهل مواد مخدر و اين جور چيزا نبودم درسته اونا هم دوستام بودن ولي مناهل خراب کردن کشورم نبودم.به يکي از دوستام گفتم..اونم گفت قبول کنم و همه چيو بهشون بگم ..وقع جا به جايي پليسا ميرسن و درگيري ميشه ..پدرش دستگير ميشه و برادرش هم توي درگيري کشته ميشه وواز اون موقع از من کينه به دل داره..هميشه بهم ميگفت ازت انتقام ميگيرم
-امروز رفتم ديدمش بهم گفت که ماهان سر راهيه
اقا بزرگ واضحا يکه خورد .با ناباوري بهم نگاه ميکرد .انگار باورش نميشد
اقابزرگ:چي؟چي گفت؟
تا خواستم حرف بزنم در اتاق عمل باز شد و دکتر ازش اومد بيرون ..سريع به طرفش رفتم
-چي شد آقاي دکتر؟
دکتر:عمل موفقيت آميز ولي بيمار هنوز توي کماست ..با اجازه
و ازمون دور شد
يک هفته بعد ...
داشتم از پشت شيشه ي بخش مراقبت هاي ويژه به صورت غرق در خواب ماهان نگاه ميکردم ..يه هفته بود که ماهان بي حرکت افتاده بود روي تخت ..حتي نميتونست خودش نفس بکشه ..دو تا سرم بهش وصل بود يکي تقويتي بود و اون يکي هم خون بود ..کلي دستگاه بهش وصل بود .سطح هوشياريش هنوز خيلي پايين بود .. نگاهم رو از شيشه گرفتم و خواستم برم بشينم ولي هنوز قدم اول به دوم نرسيده بود که صداي جيغ يکي از دستگاه ها بلند شد سريع برگشتم طرفش ..قلبش ضربان نداشت ..لعنتي ..سريع دويدم طرف دکترش
-دکتر
دکتر:چي شده آقاي خرسند؟
نفس نفس ميزدم:ما.ماهان
پرونده ي توي دستش رو رها کرد و با نهايت سرعتش شروع به دويدن کرد .پشت سرش راه افتادم که صداي بابا رو شنيدم
بابا:آرمين؟چيشده؟
-ماهان .فکر کنم ايست قلبي کرده
آقا بزرگ هم تازه بهمون رسيده بود..سريع رفتيم طرف بخش ..از پشت شيشه چيزي رو که ميديدم باور نميکردم ..ماهان ايست قلبي کرده بود و داشتن بهش شوک ميدادن
#پرسه_در_شب
#پارت_۴۷
هر چي شوک ميدادن بر نميگشت که نميگشت ..داشتم با بهت نگاه ميکردم فقط ..دست از شوک دادن برداشتن ..ملحفه ي سفيد رو کشيدن روي صورتش که با آرامش غير قابل وصفي خوابيده بود و بيشتر هميشه معصوم به نظر ميرسيد ..عقب عقب رفتم و کنار ديوار سر خوردم
سرم رو گرفتم لاي دستام گرفتم و از ته دلم خدا رو صدا زدم
***
نگاهي به لباس سياهم کردم دستي به ته ريش چند روزم انداختم ..وقتش بود..وقت دادگاه داريوش سراج..از ماشين پياده شدم که يه دختر و پسر جوون به طرفم اومدن
پسره:سلام..شما بايد سرگرد آرمين خرسند باشيد درسته؟
-سلام.درسته خودم هستم .شما؟
پسره:من سعيد هستم و اينم خواهرم شيداست.
متاسفم به جا نميارم
سعيد:نبايدم به جا بياريد .ما بچه هاي .خب ما بچه هاي داريوش سراج هستيم
يه حس نفرت عميق تو وجودم شعله ور شد ..انگار فهميد چطوري دارم نگاش ميکنم که سريع گفت
سعيد:من نيومدم اينجا درباره ي پدرم باهاتون صحبت کنم
-پس چي ميخواي؟
اينبار خواهرش حرف زد
شيدا:ما اومديم يه رازي رو بهتون بگيم
-درباره ي ؟
سعيد:آقا ماهان
چشمامو بستم تا دوباره داغ دلم تازه نشه ..تا دوباره ياد ديوونه بازياش نيفتم ..ياد اينکه چقدر اذيتم ميکرد و آخرش با هم ميخنديديم ..چون ديگه نبود ..ماهان نبود
سعيد:ماهان پسر خاله ي شما نيست .سر راهي هم نيست .اون برادر شماست
چشامو با سرعت باز کردم
تقريبا داد زدم:چي؟چي گفتي؟
باورم نميشد چي شنيدم
سعيد:درست شنيديد..ماهان فرجام يا بهتر بگم ماهان خرسند برادر شماست
-ميفهمي داري چي ميگي؟
سعيد:بله فکر کنم واضح گفتم که ماهان برادر شماست اگه به حرفم اعتماد نداريد ميتونيد آزمايش بديد
بابا:چيشده آرمين؟چرا نميري داخل؟
زبونم بند اومده بود و نميتونستم حرف بزنم ..سعيد به طرف بابا برگشت
سعيد:سلام آقاي خرسند من سعيد هستم پسر داريوش سراج
بابا با اخم بهش نگاه کرد
بابا:سلام.آرمين ؟بيا بريم الان دادگاه شروع ميشه
-بابا؟حقيقت داره؟
بابا:چي؟چي حقيقت داره؟
-اين اينکه ماهان
زبونم بند اومده ..خدا يا نه ..حقيقت نداشته باشه .نابود ميشم
بابا:چي شده آرمين؟چرا اينجوري شدي؟
سعيد:آقاي خرسند .من بايد يه حقيقتي رو بهتون بگم
بابا:چي ؟
سعيد:ماهان پسر شماست
بابا:چرا داري مزخرف ميگي؟من فقط دوتا بچه دارم
يه پوشه رو گرفت طرف بابا
-اين همه چيز رو توضيح ميده
پوشه رو از دستش گرفتم و نگاش کردم
"امروز قراره بچه ي عاطفه و شوهرش به دنيا بيان ..سونوگرافي نرفتن و اين بيشتر بهم کمک ميکنه .بچشون به دنيا نمياد
بچشون دو قلو بود .دوتا پسر ولي هيچکدوم نميدونن ..بچه ي فاطمه و شوهرش مرده به دنيا اومد ..تصميم گرفتم به جاي اينکه بچه ي عاطفه و شوهرش رو بکشم يکيشون رو بزارم جاي بچه ي فاطمه .اينطوري بهتره ..روزي يکيشون رو کشتم بهشون ميگم .اينطوري راحتر انتقام ميگيرم "
بايد آقا بزرگم ميپرسيدم ..دويدم به طرف ساختمون دادگستري و توي يکي از راهرو ها آقا بزرگ رو ديدم که روي صندلي نشسته بود .رفتم طرفش
آقابزرگ:کجايي آرمين؟داره دير ميشه
-آقا بزرگ؟نوشته هاي توي اين حقيقت داره؟
آقابزرگ:چي حقيقت داره؟اين تو چي نوشته؟
-خودتون بگيريد بخونيدش
پوشه رو از دستم گرفت و مشغول خوندنش شد..بهت توي صورتش بيداد ميکرد
-آ.آقا بزرگ ؟
آقا بزرگ:اينو از کجا آوردي؟
-اينو پسر داريوش سراج داد .گفت بين وسايل پدرش پيدا کرده..آقا بزرگ؟حقيقت داره؟ماهان قل ديگه ي منه؟
آقابزرگ:امکان نداره قل تو همون موقع تولد مرد
سرم رو گرفتم لاي دستام و افتادم روي صندلي ..خدايا نه..نه ..آخه چرا؟چرا الان که ماهان ديگه نيست بايد بفهمم؟خدايا چيکار کنم؟وااي مامان .اگه بفهمه داغون ميشه
داريوش:چي شده سرگرد؟
سرم رو بلند کردم و به چشاي داريوش که پر از تمسخر بود نگاه کردم
آقابزرگ:چطور تونستي اينکار رو بکني؟
داريوش:کدوم کار؟کشتن ماهان؟
آقابزرگ:اينکه جاي بچه هارو عوض کني
داريوش:آها اونو ميگي همين طوري ميخواستم بعد از مرگ يکيشون زجرتون رو ببينم که خوشبختانه موفق هم شدم .ماهان مرده و شما داريد زجر ميکشيد
به سمتش خير برداشتم و داد زدم
-اسمش رو به اون دهن نجست نيار عوضي
شاهين که تازه رسيده بود گرفتم و نزاشت تيکه تيکش کنم ..مثل شير زخمي داشتم نفس ميکشيدم
آقابزرگ:پس بالاخره زهر خودتو ريختي
داريوش:آره.الان راحت ميتونم بميرم انتقامم هم گرفتم
با صداي بابا گفتن کسي همه برگشتيم طرف
شيدا:بابا؟تو چيکار کردي؟
داريوش:شيدا؟منـ..
شيدا:نه بابا هيچي نگو .خوب شناختمت .هم قاچاقچي مواد مخدري هم قاتلي ..باورم نميشه بابا
بعدم سريع از اونجا دور شد
سعيد:واقعا متاسفم بابا..مامان حق داشت ازت جدا بشه ..کيارش رو هم نابود کردي ..واقعا متاسفم .ميدوني شيدا چقدر گريه کرد؟..نه نميدوني.تو ديگه پدر ما نيستي
داريوش:سعيــ..
سعيد:بسه ديگه بابا نميخوام چيزي بشنوم
بعدم از ما دور شد ..نگاهم به صورت غمگين داريوش افتاد..بهش پوزخند زدم
#پرسه_در_شب
#پارت_۴۸
-الان خوشحالي؟ارزشش رو داشت ؟که يه نفر رو جوون مرگ کني؟دختر و پسرت ازت متنفرن .ارزشش رو داشت آقاي سراج بزرگ؟
بدون توجه به صورت خشمگينش از ساختمون دادگستري اومدم بيرون که ديدم دارن رادمهر رو از ماشين پليس ميارن بيرون
آشغال عوضي..رفتم طرفش..حرکاتم دست خودم نبود يه خونش تشنه بودم ..جلوش وايسادم و پوزخند زدم
-مي ارزيد؟به گرفتن جون يه جوون و نابودي جووني خودت مي ارزي سرگرد رادمهر؟
سکوت کرد..عصباني بودم بدتر شدم ..يقشو گرفتم و چسپوندمش به بدنه ي ماشين پليس..با دست سربازي که ميخواست بياد طرفمون رو متوقف کردم
-فقط جواب يه سوالم رو بده .چرا؟چرا ميخواستي منو بکشي؟
رادمهر:مجبور بودم.راه ديگه اي نداشتم
داد زدم:مگه ميشه؟هميشه يه راهي وجود داره
رادمهر:اگه اينکارو نميکردم منو ميکشت...بايد اعتماد پدرم رو جلب ميکردم
-الان جلب کردي؟الان نميميري؟
سرش رو انداخت پايين و سکوت کرد
-الان هم ميميري ..ولي اونموقع ميتونستي با شرافت بميري ..تو يه قاتلي .لياقتت مرگ با يه تيکه طناب نيست.بايد تيکه تيکت کرد ..اگه دست خودم بود تيکه تيکت ميکردم نميزاشتم اينقدر راحت بميري حيف واقعا حيف که قانون دستم رو بسته وگر نه خودم به حسابت ميرسيدم ..يعني جلب اعتماد اون اشغالي که کشورت رو به کثافت کشيده اينقدر اهميت داشت که به خاطرش آدم بکشي و بري پاي چوبه ي دار؟هــــــــــان؟
با دادي که زدم سربازه اومد سمتم و ازش جدا کرد
-ماهان برادر من بود عوضي .برادر واقعي من
داشت با بهت بهم نگاه ميکرد .پوزخندي به قيافه ي مسخرش زدم و ازش دور شدم ..سوار ماشين شدم و پامو با بيشترين توانم روي پدال گاز فشار دادم..زمستون بود و هوا باروني ..شروع به باريدن کرد .انگار خدا هم دل به حال برادري که هيچوقت رنگ برادر داشتن رو نديد و بيگناه و مظلومانه رفت سوخته بود ...بغض کرده بودم ..شيشه رو دادم پايين .بارون تند تند ميريخت روي سر و صورتم.واسم مهم بود که مريض ميشم ..فقط ميخواستم يه جوري خودمو خالي کنم ..درسته مرد بودم ولي کدوم نادوني گفته که مردا گريه نميکنن ؟هرکسي يه ظرفيتي داره و بعد از مدتي تکميل ميشه و اونموقست ک ديگه نميشه جلوشو گرفت تا خودشو خالي نکنه ..ياد گذشته ها افتادم
"ماهان:پسره ي شتر مرغ شيشه رو بده بالا بينم ..موش آب کشيده شدم.با تواما مشنگ..هووي مگه کري؟
-نه نيستم .تو پير مردي
ماهان:پير مرد باباته من که از تو دوساعت کوچيک ترم بزغاله
-بالاخره تکليف منو معلوم کن .بزغاله يا شتر مرغ؟
ماهان:هردوتاش "
ماهان ديگه نبود که بخواد به خاطر هر کار کوچيکي که ميکنم به جونم غر بزنه نبود تا به خاطر هر چيزي ازم ايراد بگيره .نبود تا موقع خريد لباس عيد از هي چيزي که ميگم ايراد بگيره و وقتي ميريم رستوران خودشو پرت کنه رو صندلي و از خستگي غر بزنه ..به خودم اومدم ..از شهر خارج شده بودم و توي يه کمربندي بودم که هيچ ماشيني رد نميشد ..از ماشين پياده شدم و روبه روش ايستادم..به کاپوت تکيه دادم ..گريه ميکردم ..منه مرد گريه ميکردم..از مرگ برادرم ..من سرگرد آرمين خرسند که همشه سعي ميکرد پسر خالش که مثل زلزله بود رو آروم کنه ..ولي هيچوقت موفق نميشد ..هيچوقت نتونستم کاري کنم که ساکت بشه..همه خاطره هام باهاش از روي پرده ي ذهنم گذشت و اکران شد
روزايي که به خاطر رنگ چشماش مسخرش ميکردم و ميگفتم چشمات مثل چشاي دختراست .اونم حرص ميخورد .يه بار اينقدر اذيتش کردم که آخرش کا به کتک کاري کشيد..وقتي جاخالي داد و با هم افتاديم تو آب و به مامان گفت که رومون اسيد پاشيدن .وقتي وي مسابقه زدمش زمين و کلي غر زد ..مجبورش کردم دور زمين بدوه چقدر تهديد کرد..وقتي توي پارک ديدمش .وقتي داشتيم براي اون عمليات شوم آماده ميشديم بهم گفت که از هميشه آماده تره .ماهان از جليقه ي ضد گلوله متنفر بود به خاطر همينم هميشه فورا بعد از اتمام درگيري مينداختش توي ماشين ..اگه من وقتي رادمهر ميخواست بهم شليک کنه چشمامو نميبستم ميتونستم ببينم ماهان داره مياد .لعنت به من که حتي نتونستم خودمو تکون بدم .اگه اينکارو ميکردم الان زنده بود
سرم گرفتم طرف آسمون و داد زدم:خــــــدا
داد زدم .همش تقصير من بود ..سوار ماشين شدم..آب از سر و روم ميچکيد ..سرم رو گذاشتم روي فرمون که تلفنم زنگ خورد ..بدون اينکه به شماره نگاه کنم جواب دادم
-بله؟
صداي پر از بغض مامان پيچيد تو گوشم
مامان:الو؟آرمين؟عزيز دل مادر ؟کجايي قربونت برم؟
-تو خيابونم مامان
مامان:قربونت برم چرا صدات گرفته؟
-چيزي نيست قربونت برم
مامان:بيا خون آرمين .داداشت که مرده ..بزار خودتو يه دل سير ببينم
-باشه مامان جان.تا يک ساعت ديگه اونجام.خداحافظ
تلفن رو قطع کردم و راه افتادم طرف خونه ي ماهان..اگه مامان منو با اين سر و ريخت ميديد بي شک سکته ميکرد
#پرسه_در_شب
#پارت_۴۹
جلوي آپارتمانش نگه داشتم ..درسته خونه داشت ولي ميگفت جاي به اون بزرگي ميخوام چيکار من يه نفر؟همين آپارتمان برام کافيه ..کليد انداختم توي در و وارد شدم..چراغ ها خاموش بود و پرده ها کشيده بودن ..يکي از چراغ هارو روشن کردم ..مثل هميشه بهم ريخته بود ..بهم ريخته تر از هميشه ..کلي پوست تخمه و پفک ريخته بود کف سالن..لباساشو که روي مبل بود زدم کنار و خودمو پرت کردم روش ..اگه ماهان بود کلي بهم غر ميزد که با لباساي خيس نشين رو مبلا
"ماهان:هي هي هي نشين نشين
-چرا؟
ماهان:اينجا خونه منه ها مثلا .با لباساي خيس نشين رو مبل
-برو بابا
ماهان:نشستي ننشستيا ميزنم صدا مارمولک چلقيده بديا از من گفتن بعد نگي نگفتي .حالا خود داني
-من ميشينم هيچ کاري هم نميتوني بکني "
از جام بلند شدم که چشمم خورد به عکس خودم و ماهان که روي ديوار بود..اين عکس رو فرشته گرفته بود.همون موقع که ماهان زد تو سر من عکس گرفت ..چقدر سر اين عکس خنديديم
لباسام رو عوض کردم و راه افتادم طرف خونه
کليد انداختم و رفتم داخل هال..صداي گريه ي مامان ميومد
-سلام
مامان:کجا بودي قربونت برم؟
-يکم به تنهايي احتياج داشتم
مامان:الهي قربونت برم من بيا بشين
نشستم روي مبل ..همه غمگين بودن و هيچکسي چيزي نميگفت
مامان:چرا هيچوقت نفهميدم که تو و ماهان خيلي به هم شبيهيد؟
-مامان؟خودتو ناراحت نکن
مامان:چطوري؟چطوري ناراحت نباشم وقتي يه بارم نتونستم به اين فکر کنم که ماهان بچه ي خودمه؟چرا هيچوقت به مرگ عجيب بچم شک نکردم؟
-مامان بسه.تقصير شما که نيست
مامان:ميخوام برم سر قبر بچم .منو ببر بهشت زهرا
-چشم آماده شو بريم
رسيديم جلوي بهشت زهرا و از ماشين پياده شديم
مامان:قبر بچم کجاست؟
-از اين طرف
بردمش طرف قبر ماهان..با ديدن صورت خندون و بي غمش توي عکس دلم پر از درد شد ..مامان نشست بالا سر قبرش و گريه کرد
-مامان؟من ميرم گل بگيرم
ازش دور شدم و به طرف دکه ي گل فروشي رفتم ..گل ها رو گرفتم و پولش رو حساب کردم..هنوز بر نگشته بودم که يه صداي بي نهايت آشنا توي گوشم پيچيد
-سلام شتر مرغ
توي بهت فرو رفتم اين اينکه صداي ..نه امکان نداره..برگشتم سمت صدا و شکم به يقين پيوست..توي بهت و ناباوري فرو رفتم.چطور ممکن بود؟
-ع..علي
علي:جونم داداش؟
نميدونستم بايد چي بگم..هم خوشحال بودم از ديدنش هم تعجب کرده بودم .زبونم بند اومده بود
علي:جون داداش لازم نيست اينقدر گرم بگيري ميدونم دلت واسم تنگ شده بودا لازم نيست بگي .اصلا تعارف نکنيا نگي اين رفيق ما مرده يا زندست
-کارت اونور تموم شد؟
علي:نه تموم نشده ..خب تموم شده که اومدم ديگه .شما تونستيد داريوش رو بگيريد؟
-آره
علي :خب عالي شد..من هم همه ي خريدار هاشو اونور مرز گرفتم ..راستي..
-چي؟
علي:اين زلزله کوش؟وا اصلا تو توي بهشت زهرا چيکار ميکني؟
-اومدم ملاقات يکي از عزيزانم
علي:بزار حدس بزنم.اممم ..خالت؟
سرم رو به نشونه ي نه تکون دادم...غمگين بودم
علي:حالا بيخيال بگو چطوري گرفتيش؟
-توي يه درگيري توي ارمنستان که سر يه محموله خودش هم اومده بود گرفتيمشون ولي يکي از بهترين دوستام و عزيز ترين کسانم رو از دست دادم
علي:کي؟
-ماهان
داد زد:چيييي؟ماهان؟شوخي ميکني؟
-نه
علي:چطوري؟
-خودشو انداخت جلوي تير من
علي:واااااااي
سرش رو گرفت توي دستش و کنار درخت نشست
علي:باورم نميشه
-منم اولش باورم نميشد
علي :جوون مرگ شد داداشم
-تو دوستشي اينطوري داغون شدي.اگه جاي من بودي که ميفهميدي يه داداش دو قلو داشتي که به خاطر نجات جونت مرده چه حالي ميشدي؟اينکه بعد از مرگش بفهم
علي:چي داري ميگي آرمين؟يعني؟..
-آره ماهان قل ديگه ي من بود
علي:واااااي يا خدا..مامانت چطوره حالش؟
-داغون..همه داغونن
از جاش بلند شد و دستش رو گذاشت رو شونم
-شما چي؟فقط محموله رو گرفتيد؟
علي:نه همه ي کساي که ازش جنس ميگرفتن رو هم گرفتيم
-خوبه
علي:دادگاه سراج چه روزي؟
-امروز بود
علي:خب؟چيشد؟
-نميدونم من نبودم نميفهمم راستي ميونستي رادمهر پسر بزرگتر داريوش سراج بود؟
علي:چي؟رادمهر؟همون که باهاتون اومد بود تو گروه و..
-آره خوده آشغالش
علي:باورم نميشه
-بيا بريم .مامان سر قبر ماهان منتظره
علي:باشه بريم
راه افاديم سمت جايي که ماهان دفن شده بود
علي:از کجا فهميدي که ماهان برادرته؟
-مروز که رفتم دادگاه پسر کوچيک تره داريوش سراج يه پوشه بهم داد که همه چيزو توش نوشته بود و..
علي:و چي؟
-شباهت زيادمون که يادت هست؟
علي:آره راس ميگي
رسيديم سر قبر ..مامان يه کتاب کوچيک قرآن دستش بود و توي اون يکي دستش هم تسبيح بود ..صورتش از گريه خيس بود
علي:سلام
مامان:سلام به روي ماهت پسرم
نشستيم بالا سر قبر و فاتحه خونديم ..ع به عکس خندون ماهان نگاه کرد که بدون هيچ غمي ميخنديد..نگاهم به نوار سياه رنگ که دور قاب عکس ..هيچوقت فکر نميکردم يه روزي اين صحنه رو ببينم
#پرسه_در_شب
#پارت_۵٠
علي :من ديگه بايد برم آرمين خداحافظ..حاج خانوم شما هم خاحافظ
مامان:خدا حافظ پسرم مواظب خودت باش
-خدا حافظ
بعد از ماهان نزديک ترين آدم بهم علي بود ..از بچگي با من و ماهان بزرگ شده بود
-مامان؟بلندشو بريم ديگه داره شب ميشه
مامان:نميخوام .ميخوام پش بچم باشم .الهي قربون ون خنده ها و شيطوني هاش برم
-مامان؟به خدا ماهان راضي نيست اين کارو با خودت بکني
مامان:يکم ديگه بمونيم
-باشه
نشستم و زل زدم به سنگ قبر سياهش و اسمش که با رنگ سفيد روش نوشته شده بود..خيلي دلم ازش پر بود .به ساعتم نگاه کردم ..نيم ساعت گذشته بود
-مامان؟بريم ديگه
مامان:بريم
از جاش بلند شديم و رفتم طرف ماشين
-مامان؟
مامان:جونم پسرم
-حالت خوبه؟
مامان :نميدونم آرمين
-برم خونه؟
مامان:آره بريم
دنده رو جا زدم .مامان ديگه گريه نميکرد .خوب بود يا بد نميدونم
جلوي خونه نگه داشتم و رفتيم داخل
بابا:کجا بوديد؟دوساعته که رفتيد
-رفتيم بهشت زهرا
بابا:باشه فهميدم..فرشته مامانت رو ببر توي اتاق تا استراحت کنه
فرشته:چشم بابا
فرشته مامان رو برد توي اتاق.نشستم روي مبل
-خانم بزرگ جاست؟
بابا:خوابيده
آقابزرگ:مگه شما دو نفر به شرط اينکه سالم برگرديد نرفتيد؟
سرم رو انداختم زير و هيچي نگفتم
آقابزرگ:جواب بده آرمين
-چرا رفتيم
آقا بزرگ:پس چرا ماهان بر نگشت و تو هم با اين حال زارت اومدي؟
بابا:آقا بزرگ لطفا ..هيچکس حالش خوب نيست.
آقا بزرگ:من ميرم بخوابم
آقابزرگ رفت توي اتاقش .بدون هيچ حرف يا نگاهي رفتم توي اتاق .لباسم رو عوض نکردم فقط ژاکتم رو انداختم بالاي تخت..خودمو پرت کردم روي تخت
حال من از همشون بدتر بود .مامان بچشو از دست داد.آقابزرگ و خانوم بزرگ نوه اشون رو.ولي من چي؟داداشم .رفيقم رو از دست دادم .توي بغل خودم جون داد.به خاطر من مرد
چشامو باز کردم .به ساعتم نگاه کردم 5:15 صبح بود .بلند شدم کتم رو از روي تخت برداشتم و زدم بيرون
وارد اتاقم شدم و خودمو پرت کردم روي صندلي .سرم رو گذاشتم روي ميز .تقه اي به در خورد
-بيا تو
علي:سلام
-سلام
علي :چطوري؟
-افتضاح
علي:کاملا مشخصه
-نتيجه ي ددگاه چي شد نفهميدي؟
علي:چرا.واسه خودش و رادمهر اعدام بريدن .کيارش ده سال زندان.بقيشون هم نميدونم چون مهم نيست
-ارکيا چي؟
علي:اون حبس ابده
-خوبه
علي:دلم براي رادمهر ميسوزه.زندگي خودشو خراب کرد براي چي؟جذب اعتماد يه خلافکار بي وجدان؟
-حماقتيه که خودش کرده تو چرا دلت بسوزه؟
علي:راست ميگي.اينم حرفيه
-حکم داريوش و رادمهر کي اجرا ميشه
علي:سه روز ديگه صبح بعد از داريوش نوبت رادمهره
-خوبه
علي:من نميتونم بيام
-چرا؟
علي:چون همون روز يه عمليات مهم دارم
-تو ديگه سالم برگرد تورو خدا
علي:من تا تورو نزارم تو گور نميميرم
لبخند تلخي زدم:ماهان هم هميشه همينو ميگفت
علي:آرمين بسه ديگه تو توي مرگ ماهان مقصر نبودي اون خودش پريد جلوي تير
-ولي اگه...
علي:ديگه ولي نداره
-باشه
***سه روز بعد...
امروز روز اجراي حکم رادمهر و سراج بود.ولي چه فايده؟نه ماهان ديگه بر ميگشت نه اون همه معتاد سالم ميشدن
لبه ي کتم رو صاف کردم ..از خونه زدم بيرون
رو به روي محل اجراي حکم دست به سينه ايستادم .تکيه دادم به بدنه ي ماشين که حس کردم چيزي خورد به کمرم .برگشتم ديدم آينست ..ياد وقتي افتادم که ماهان رو کوبيدم به به ماشين.. زل زدم به چوبه ي دار ..صداي همهمه بلند شد ..داريوش سراج رو آوردن .زل زدم به چوبه ي داري که دور گردنش پيچيده شد .حکم خونده شد ..سعي کردم همه ي اين لحظات رو توي ذهنم ثبت کنم ..علي الان چيکار ميکرد؟سالم بود؟دلم شور ميزد .لعنتي لعنتي ..دستم رو کشيدم لاي موهام و پوفي کشيدم..حکم خونده شد خدا ميدونه چقدر آه و نفرين پدر و مادراي جووناي مردم پشت سر اين مرد بود .پاي سرباز روي صندلي زير پاش قرار گرفت و صندلي رو از زير پاش کنار زد ..پاهاش توي هوا معلق بود..چند حس با هم داشتم ..ترحم..نفرت..شادي..غصه ..بعد از اون نوبت رادمهر بود ..دوباره همون صحنه هاي تکراري ولي انگار پشيمون بود..ولي دير بود خيلي هم دير بود ..دوباره سرباز .دوباره صندلي..دوباره پاهاي آويزون و دوباره جسمي که روحش پرواز کرد به سمت جهنم ..سوار ماشين شدم.جمعيت کم کم متفرق شد ..تلفنم زنگ خورد ..سرهنگ بود
-الو؟سرهنگ؟
سرهنگ:الو؟آرمين؟
صداي نگران بود .دوباره يه حس بد توي وجودم رخنه کرد
-چي شده سرهنگ؟علي طوريش شده؟
سرهنگ:آره ..حالش خوب نيست .تير خورده..ميخواد ببينتت زودبيا بيمارستان(....)وقت زيادي نداره
-اومدم
منتظر جواب سرهنگ نشدم و پامو روي گاز فشار دادم ..هرلحظه ممکن بود تصادف کنم ..جلوي بيمارستان طوري زدم روي ترمز که صدا يلاستيک ها شنيده شد ..از ماشين پياده شدم و با نهايت سرعت دويدم به سمت در بيمارستان..رسيدم ايستگاه پرستاري ..نفس نفس ميزدم ..خواستم چيزي بگم که صداي سرهنگ اومد
سرهنگ:آرمين؟
برگشتم سمتش..رفتم طرفش
#پرسه_در_شب
#پارت_۵۱
-سرهنگ؟کجاست؟علي کجاست؟
سرهنگ:آروم باش بيا از اين سمت
رفتيم سمت يه بخش مراقبت هاي ويژه..رسيديم پشت شيشه و من از ديدن ضعيت شخص روي تخت که از پشت شيشه ميديدمش روح از تنم پرواز کرد
نه نه امکان نداره ..برگشتم سمت سرهنگ که داشت با لبخندي مهربون نگام ميکرد ...صداي سرفه ي شخصي باعث شد برگردم سمت صاحب صدا .با چهره ي خندون علي مواجه شدم ..هنوز گيج بودم ..درکش برام سخت بود چطور امکان داشت؟
علي:ميدونم از زنده بودنم خيلي خوشحالي
فقط تونستم برم سمت علي و بغلش کنم ..محکم فشارش دادم
علي:آخ ستون فقراتم شکست
از بغلم جداش کردم
-نوکرتم به مولا
سرهنگ:خب ديگه
برگشتم سمت سرهنگ و اونم بغل کردم
سرهنگ:آروم تر پسر
-نوکرتم سرهنگ .خيلي مخلصيم
علي:بيداره .برو پيشش
-اين شکلي؟
علي:آره همين شکلي
با مخ رفتم توي اتاق .بعد از يه هفته خنديدم..آروم در رو باز کردم..چشاش بسته بود ماسک اکسيژن روي دهنش بود..سرم هم به دستش وصل بود ..خيلي لاغر شده بود ولي خب از جنازه چه انتظاري ميشه داشت؟ همينم خيلي خوبه
-بيدار شو خوابالو
آروم چشاشو باز کرد .چشاش خمار بود ..نگاهش رو توي اتاق چرخوند و روي من ثابت موند ..دست راستش رو برد سمت ماسکش رو از روي صورتش برداشتش .لبخند بي جوني زد
رفتم نزديکش
-سلام داداشي
ماهان:عليک سلام بي مرام .کجا بودي تو؟
-دلم ازت پره ماهان
با تعجب نگام کرد:از من؟
-آره از تو
ماهان:باز چيکار کردم؟من که امروز به هوش اومدم
متعجب نگاش کردم.برگشتم از پشت شيشه با چشاي ورقلمبيده به سرهنگ نگاه کرد.ماهان امروز به هوش اومده بود؟اصلا چرا اين مدت سرهنگ بهم گفته بود ماهان مرده؟برگشتم سمت ماهان که چشاش از خواب خمار بود ..آروم پيشونش رو بوسيدم
-تو بخواب بعدا حرف ميزنيم
ماهان:باشه
بعدم چشماش رو بست و سرش رو روي بالشت تکون داد ..موهاي ريخته روي صورتش رو زدم بالا و دوباره پيشونيش و بوسيدم ..از اتاق اومدم بيرون ..رو به روي سرهنگ ايستادم
سرهنگ:ميدونم چي ميخواي بگي .بشين تا برات تعريف کنم
نشستيم روي صندلي هاي انتظار بخش
-خب؟چرابهم نگفتيد ماهان زندست؟
سرهنگ:خودت که از انتقام داريوش خبر داشتي اگه ميفهميد که ماهان زندست هر جور شده فرار ميکرد و يکيتون رو قطعا ميکشت ..ما هم مجبور شديم طوري صحنه سازي کنيم که بگيم ماهان مرده .به تو هم نگفتيم چون نميتونستيم ريسک کنيم.
-پس کي توي اون قبره؟
سرهنگ:خاليه
-اون ايست قلبي هم الکي بود؟
سرهنگ:نه اون واقعي بود..ماهان با سومين شوک برگشت ولي با دکتر هماهنگ کرديم طوري دستگاه رو تنظيم کنه که نشون بده ماهان مرده
-ميدونه برادر منه؟
سرهنگ:نه همين چهار ساعت پيش از کما اومد بيرون .اولين نفري هم رفت داخل تو بودي
-خودم بهش ميگم ولي قبلش بايد به مامان بگم که ماهان زندست خيلي داره غصه ميخوره
سرهنگ:خودت ميري يا زنگ ميزني بيان؟
-الان که ماهان خوابه ميرم و زود ميام
سرهنگ:باشه برو
از سرهنگ خداحافظي کردم و سوار ماشين شدم..از خوشحالي نميدونستم چيکار کنم..زدم کنار يه جعبه شيريني گرفتم و دوباره راه افتادم
زنگ خونه رو زدم و رفتم داخل ..فرشته اومد جلوم
-سلام خواهر گل خودم
فرشته:سلام.چي شده؟شنگولي
جعبه رو گذاشتم رو اپن و بغلش کردم..دور خودم چرخوندمش
فرشته:چيکارميکني رواني؟بزارم زمين ماهان..
-نه نميره
با بهت و ناباوري بهم نگاه کرد
فرشته:چي؟
-ماهان نمرده
مامان:يعني چي؟
رفتم طرف مامان و اونم بغل کردم
-الهي قربونت برم .ماهان زندست نمرده
به آقا جون .بابا.خانم بزرگ به همه گفتم
بابا:چطور ممکنه؟ما خودمون دفنش کرديم.سنگ قبر گذاشتيم
همه چيزو براشون تعريف شدم
مامان:خدايا شکرت.بچم رو بهم برگردوندي.
رو کرد بهم
مامان:ميخوام برم بچم رو ببينم
-مامان الان نميشه..ماهان هنوز نميدونه که برادر منه
فرشته:و من .باز منو جا انداختي؟
-شما سروري ..مامان شما هم چند روز صبر کن ماهان مرخص بشه.منم همه چيو بهش بگم بعد
مامان:باشه اينهمه صبر کردم اينم روش.حالا ديگه خيالم راحته که زندست
از خونه اومدم بيرون و راه افتادم سمت بيمارستان
توي راهرو علي نشسته بود و با سرهنگ حرف ميزد
-سلام
سرهنگ:سلام
علي:سلام
-بيداره؟
علي:نه هنوز بيدار نشده.چطور؟
سرهنگ:بزار فردا بهش بگو
-باشه
نشستم کنارشون و حرف زديم تا وقتي که ماهان بيدار شه
سرهنگ:بيدار شده برو پيشش
-باشه
بلند شدم و رفتم توي اتاق
ماهان:حالا بيا بگو چرا ميگي من مردم
همه چيزايي که سرهنگ گفته بود رو بهش گفتم
ماهان:آها که اين طور
-حالا تو بگو
ماهان:باشه قل بزرگه
چشام از اين ديگه چشادتر نميشدد..اين چي گفت؟قل بزرگه؟از کجا ميدونه؟
#رمان_زندگی🌸
#پارت_۵۱🌼
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
همه باهم کمک می کردیم تا سحری رو آماده کنیم
خیلی طول می کشید تا آماده شه
هرکی مشغول انجام دادن کاری بود
داشتم سبزی ها رو می شستم که یک فکری به ذهنم رسید
رفتم و دوربین رو برداشتم و شروع کردم از همه چی عکس گرفتن
_همه بخندید
+چی شد؟
_عالی شد
داشتم از بچه ها عکس می گرفتم که صدایی از بلند گو بلند شد
شخصی با عصبانیت توی بلند گو گفت:
+خب دعوت می کنم از آقای مهدی مظلومی. که بیان مراسم رو ادامه بدن
ادامه بدن، لطفا زود تر بیانـ
منتظریم آقای مظلومی متوجه شدیم صدای محمده
مهدی سریع از بچه ها جدا شد
_عه کجا دارم عکس میگریم
+ببخشید
پفی کشیدم. و به دوربین خیره شدم
عه
از رفتن مهدی عکس گرفته بود
یادگاری نگهش داشتم
+عه علی بیا دیگه
_باشه باشه اومدم
دوربین رو گذاشتم توی ماشین و رفتم سمت دیگ ها
آرامش عجیبی داشتم
حس خوبی بهم دست داده بود
با خوشحالی سبزی ها رو پاک می کردم
غرق افکارم با صدای ضبط و شنیدن مداحی به خودم اومدم:
علی ای شیر نجف ، علی ای یار محمد(ص)، علی ای....
کــاشــ الــانــ حـرمــ مـولـا عـلـیـ بـودمـ
نا خود آگاه لبخند زدم
مهدی
_عه تو که اینجایی
+آره اومدم استراحت کنم
_پس این کیه داره می خونه
+ مداحیش آمادست
_مگه صدای تو نیست
+چرا هست
_ خب پس چرا..
حرفم رو قطع کردم
فهمیدم قضیه از چه قراره
لبخندی زد وگفت
+ کمک نمی خوای؟
_چرا می خوام
اومد کنارم نشست
_مرتضی بی زحمت برای مهدی یه آب جوش دم کن یکم گلوشون نرم شه
مرتضی:
+چشم
مهدی
+نه نمی خواد ممنون
_تعارف نکن
+آقای رجایی محمد کجاست
صدای فاطمه بود.
سعی کردم بغض گلوم رو پنهان کنم
نگاه کوتاهی بهش کردم و سرم رو انداختم پایین
_فکر کنم داخله
+خب میشه لطفا صداش کنید؟
خواستم بلند شم برم که مجید گفت من میرم
فاطمه:
+ممنون
رفت
+هنوز دوستش داری؟
بغضم ترکید
بی صدا گریه می کردم
+ عه عه خجالت بکش مثلا مردی
با پشت دستش اشکام رو پاک کرد
اوف
+انشاالله به همین امام علی(ع) بهش
میرسی
چیزی نگفتم و به کارم ادامه دادم
مرتضی برای مهدی آبجوش آورد
آب جوشش رو که خورد گفت:
+دستت درد نکنه داداش من برم تا محمد عصبانی نشده
_باشه خداحافظ
لبخندی زد و آروم گفت:
+برات دعا می کنم
_ممنون
رفت
سبزی ها رو که پاک کردم گذاشتمشون توی سبزی شور
ساعت یک بود
مهدی شروع کرد به خواندن
______________________
هم خوانی مردها روضه خواندنش رو قشنگتر کرده بوند
رفتم توی حیاط تا به بقیه کمک کنم
رفتم توی آشپزخانه تا وضو بگیرم
همیشه دوست داشتم با وضو نذری درست کنم
علی داشت توی سبزی شور ها سبزی
می زاشت
احساس می کردم دیگه مثل قبلاً باهام رفتار نمی کرد
رفتارش سرد شده بود
خب جلوی اینکه نمی تونستم وضو بگیرم
برای اینکه بفهمه باید بره بیرون بلند گفتم
نیت می کنم وضو می گیرم
با بی اعتنایی بهم داشت به کارش ادامه
می داد
خب شاید حواسش نیست
دوباره گفتم:
_نیت می کنم وضو می گیرم
عه این چرا اینجوری شده
خیلی خب باشه من میرم بیرون
رفتم سمت سرویس بهداشتی بانوان و وضو گرفتم
اومدم بیرون
آها الان خوب شد اصلا حسش اومد، چادرم رو سرم کردم و رفتم که دوغ درست کنم
چادرم رو در آوردم و گذاشتم یک گوشه
_محمد ماست و شیر ها رو بیار
رفت و برام آوردشون
دبه ها رو در آوردم و شروع کردم به درست کردن دوغ
+دستم درد نکنه
با بی محلی بهش می خواستم نشون بدم که قهرم
اه اه آدم فروش
+گفتم دستم درد نکنه
_آها
+چته؟
_گمشو برو پیش همون عشقت. +عشقم کیه؟ _برو پیش همون مریم جونت😒 بلند بلند خندید. _عه زشته شب قدره نخند! +خب ببخش.. خواست ادامه ی حرفش رو بزنه که حرفش رو قطع کردم _هیس! هیچی نگو هیچی نگو، نمی خوام صدات رو بشنوم، برو گمشو پیش همون مریم جونت، آدم فروش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد...🌺
نویسنده: فاطمه نظارت
#رمان_زندگی🌸
#پارت_۹۷🌼
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دو سال از اون ماجرا می گذشت و دیگه یادم رفته بود
علی رفته بود مأموریت
در خونه رو باز کردم
لباسام رو عوض کردم
غذا خوردم و خوابیدم
دلم برای علی تنگ شده بود
خیلی
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم
رفتم سمت تلفن
_الو سلام
مریم با گریه گفت:
+ف ف فاطمه ع ع علی
_علییی چییی؟
+ش ش شهید شد
_چی داری میگی
+بیا خونه ی مامانم
_باشه
چی داشت میگفت این
_خدایا علیم ازم گرفتی
رحم کن
به خدا گناه دارم
من صبر حضرت زینب(س) رو ندارماا
با گریه به عکس خودم و علی خیره شدم
علی تو که گفتی تنهام نمی زاریییی
علییی به خدا دیگه داغ تو رو نمی تونم تحمل کنم
علی ازم خداحافظی نکردیااا
علی دیگه تو چرا رفتیی
علی تو رو حضرت زینب(س) برگردد
علی پس من چی
با گریه ی شدیددد رفتم و لباسام رو پوشیدم
چادرم رو سرم کردم و از خونه زدم بیرون
به زور تا خونه ی مامان علی رانندگی کردم
اشک چمام رو پوشونده بود
هیچی رو نمی دیدم
آیفون رو زدم
در باز شد
وارد خونه شدم
مریم روی مبل نشسته بود و داشت گریه می کرد
+فاطمه داداشم رفت
با گریه رفتم کنارش
بلند شد و رفت توی اتاق
وا این چش بود
توی حال خودم بودم
علی کجا رفتی
علی علی علیه من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد...🌺
نویسنده:فاطمه نظارت
#رمان_زندگی🌸
#پارت_۹۸🌼
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
_علیـــــ
+بله؟
_علی می بینی صدات هنوز توی گوشمه
+آره می بینم
با تعجب سرم رو بلند کردم
جیغ زدم و از روی مبل پریدم
_یا خدااا روح، روح
یا حضرت ابلفضل(ع)
تو چرا هنوز زنده ای؟؟؟؟؟؟
+بمیرم؟
_نه من میگم مگه شهید نشده بودی
مریم و مامان و بابای علی و بابا اومدن کنارم
مریم با کیک اومد کنارم
علی:
+سالگرد ازدواجمون مبارکک
_چی؟؟؟
علی:
+نوچ نوچ، یادت رفته بود
تأسف
وای
بهترین روز زندگیم رو یادم رفته بود
_علی جون عمت دیگه سوپرایزم نکن
تروخدا
علی:
+مرسییی که انقدر زحمت کشیدی سالگرد ازدواجمون مبارک
متوجه تیکه ای که بهم انداخت شدم
_مرسییی
+همچنین،
خادم شدنتم مبارک
_چی؟؟؟؟؟
الکی؟؟؟
کجا؟؟؟
+میم شین ه د
_مثل آدم حرف بزن
+مشهد
همه بهمون تبریک گفتن
_
سوار ماشین شدیم که بریم خونه
_علی الان به این پی بردم که بدون تو هیچی نیستم هیچی
با اخم بهم خیره شد
با جدیت گفت:
+دیگه این حرفو نزن
_باش
ولی مرسییی
+وظیفه است
فردا آماده ای دیگه؟
_چرا؟
+مشهد دیگ
_عه فردا می خوایم بریم؟؟
+آره
_اوکی
ذوق زده به پنجره خیره شدم.....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد...🌺
نویسنده:فاطمه نظارت