eitaa logo
- مَریح -
1.5هزار دنبال‌کننده
553 عکس
237 ویدیو
2 فایل
بر آستان تو جان می‌دهم ، چه بهتر ازین؟ سعادت‌است بر آن خاک آستان مردن!... جهت تبادل!: @Mareah1388 بخوان از شروطمان(: @sh_Mareah زیر مجموعه هامون!<< @kanolam >> _شنوای سخنان((: https://daigo.ir/secret/4235890067
مشاهده در ایتا
دانلود
:باشه ..من ديگه برم شک ميکنن -باشه ..مواظب باش ماهان:هستم ..خداحافظ موشول تا خواستم جواب اين حرفشو بدم تماس روقطع کرد..پسره بوووووق لباس نوپو (لباس نيروي يگان ويژه پليس مخفف نيروي ويژه ي پاسدار ولايت )رو پوشيدم ..پوتينم رو هم پوشيدم و خم شدم تا بنداش رو ببندم که تقه اي به در خورد -بفرماييد؟ در باز شد و حسيني اومد داخل حسيني :ببخشيد قربان -چيه حسيني؟ حسيني:قربان جناب سرهنگ تماس گرفتن و گفتن که خودشون هم براي نظارت از راه دور عمليات رو نظارت ميکنن -بسيار خب ..برو پايين اگه آماده اي تا منم بيام حسيني :چشم قربان از اتاق رفت بيرون و منم بند کفشامو بستم ..جليقه ي زد گلوله رو هم پوشيدم و نقاب سياهم رو برداشتم و زدم بيرون از پله ها که اومدم پايين بچه ها منتظر بودن سرگرد رادمهر:قربان ..اميدوارم با خبراي خوش برگرديد -منم اميدوارم از همه خداحافظي کرديم و سوار ماشين شديم و من نشستم پشت فرمون رسيديم به آدرس مورد نظر ...بچه هاي عمليات هم داخل چند تا ماشين بودن تا کسي شک نکنه ...منم ماشين رو پارک کردم و ازش پياده شدم و به طرف ماشيني که سرهنگ توش بود رفتم و در عقب رو باز کردم و کنار سرهنگ نشستم -سلام قربان سرهنگ:سلام خرسند ..چي شد؟فرجام تماس گرفت؟ -بله قربان...همه چيز رو براشون توضيح دادم و اونم گفت همه چيزو به سرگرد سپهري هم ميگه سرهنگ:خوبه -البته کلي هم منو حرص داد سرهنگ خنديد :بزار اين ماموريت به خوبي و خوشي تموم بشه بعد حسابشو برس ستوان جلالي:اومدن قربان يه ماشين مدل بالا جلوي خونه پارک شد و سه نفر ازش اومدن بيرون ..ميدونستم کيان...راننده ماهان و اوني که از طرف کمک راننده پياده شد جاويد و کسي هم که از عقب پياده شد کيارش سراج بود ماهان نامحسوس برگشت طرف ما و نگاهمون کرد...متوجه کبودي روي پيشونيش شدم...داشتم از تعجب شاخ در مياوردم ..مگه چيشده بود که نگفته؟ انگار سرهنگ فهميد از چي تعجب کردم که گفت:نگران نباش امروز متوجه ميشي يکم خيالم راحت شد که ميفهمم ولي بايد خودش بهم ميگفت که چيشده ...اخم کردم ..رفتن داخل و ما هم ساعت پنج پشت در خونه ايستاديم من و چند نفر از بچه ها سمت چپ و حسيني چند نفر ديگه هم سمت راست به ديوار با فاصله از در تکيه داديم .. به نفر پشت سريم اشاره کردم تا برام قلاب بگيره تا برم داخل و يه سروگوشي آب بدم از روي ديوار پريدم و چهار دست و پا روي زمين فرود اومدم ...بلند شدم و به ديوار چسپيدم ...هوا رو به تاريکي ميرفت به خاطر همين کنار ديوار راه ميرفتم تا کسي متوجم نشه يه دور کامل دوره ساختمون زدم و وقتي از امنيت ساختمون مطمئن شدم با بي سيم به بچه ها خبر دادم و خودم هم از خونه اومدم بيرون ... بلند گو رو توي دستم نگه داشتم و داخلش شروع به حرف زدن کردم -خونه در محاصره ي پليسه ..بهتره تسليم بشيد اين حرف هارو هميشه ميزديم ولي هيچوقت به حرفمون گوش نميدادن ... چند دقيقه اي که منتظر مونيدم و حرفمون رو تکرار کرديم و خبري نشد..به يکي از بچه هاي يگان ويژه گفتم که از در بره بالا و درو باز کنه در باز شد و همه ريختن داخل ...چند نفر سريع در حال رفت و آمد بودن که با ديدن ما سريع پناه گرفتن و شروع به شليک کردن همه سريع پناه گرفتيم و هر شليک رو با شليک جواب ميداديم ..متوجه ماهان و جاويد شدم که پناه گرفتن و شروع کردن شليک به طرف ما شليک هاشون نزديک بچه ها ميخورد ولي هيچکدومش بهشون نميخورد خوب بلد بودن چيکار کنن درگيري داشت بالا ميگرفت و من بايد يه کاري ميکردم متوجه نبود جاويد و ماهان شدم احتمالا با کيارش فرار کردن تونستم ارکيا رو شناسايي کنم ..چون جاويد قبلا عکسشو فرستاده بود متوجه انباري شدم که تقريبا ته باغ بود با کمي محاسبه فهميدم که ديد خيلي خوبي نسبت به کل باغ داره به تقوي يکي از بچه هاي يگان ويژه گفتم -تقوي منو پوشش بده..ميخوام برم توي انبار ته باغ تقوي :بله قربان از جام بلند شدم و با نهايت سرعتم دويدم به طرف انبار ته باغ و همزمان شليک هم ميکردم رسيدم به انبار و به ديوارش تکيه دادم ..نفس نفس ميزدم اسلحهمو جلوي صورتم گرفتم و آماده ي شليک کردم و با پا در انباري رو باز کردم و رفتم داخل کل انباري رو از نظر گذروندم هيچي نبود... رفتم يه گوشه از انباري که ديد خوب و بازي نسبت به باغ داشت سنگر گرفتم متوجه ليزر قرمزي که روي سر يکي از مرداي ساختمون بود شدم بيسيمي که کنار شونم بود رو برداشتم و دکمه رو گرفتم -همه گوش کنيد..هيچ کس نبايد بميره..تکرار ميکنم هيچکسي رو نبايد بکشيد دکمه رو رها کردم و دوباره به مرده نگاه کردم که اينبار ليزر روي شونش بود و چند لحظه بعد افتاد رو زمين چند بار شليک کردم و همشون هم خورد به هدف يکي از بچه ها داشت ميرفت داخل ساختمون و يه نفر هم هدفش گرفته بود همون دستي که اسلحه داخلش بود رو هدف گرفتم و شليک کردم متوجه يه نفر پشت سرم شدم
تا خواستم عکس العملي نشون بدم اسلحه رو پشت سرم حس کردم سر جام خشک شدم و هيچ حرکتي نکردم در گيري پايين گرفته بود و بچه ها داشتن همه رو سوار ماشين ميکردن و به مقر منتقل ميکردن فکر کنم سر جمع که بخواي حساب کني فکرام حتي 2 دقيقه هم طول نکشيد که صداش منو از فکر کشيد بيرون و هل داد به سمته واقعيت -اسلحتو بنداز و دستتو بزار رو سرت..همه چي تمومه آقا پليسه لعنتي لعنتي لعنتي ...به حرفش گوش نکردم و اسلحه رو دو دستم نگه داشتم -کر بودي نشنيدي چي گفتم؟گفتم اسلحتو بنداز و دستات رو بيار بالا اسلحه رو بيشتر پشت سرم فشار داد اسلحه رو انداختم و دستام رو گذاشتم رو سرم با پاش زد پشت پام که با زانو افتادم رو زمين ..دستش رفت طرف کلاهمو و از سرم کشيدش ...از اين کارش عصباني شدم و به نفس نفس افتادم -هه چه پليس ترسويي ..مثلا سرگرديا آرمين:ببند دهنتو -وا چه بي ادب؟ آرمين:بسه ديگه اگه ميخواي بکشي همين الان بکش با دستش آروم زد تو سرم ..چشام ديگه از ايني که بود بزرگتر نميشد ..اين الان چيکار کرد؟ -آي خاک تو سرت مگه به خاله قول ندادي سالم برگردي؟ با سرعت سرمو برگردوندم طرفشو با صورت سرخ شده از خنده ي ماهان رو به رو شدم از شوک اومدم بيرون و از روي زمين بلند شدم -هرهرهر رو آب بخندي..با نمک ماهان:آخه خيلي باحال عصبي شدي يهو صداي يکي از بچه ها اومد -جناب سرگرد؟ هول شدم و سريع دست ماهان رو گرفتم و پيچوندم و بهش دستبند ردم..از پشت گرفته بودمش ..سرم رو بردم نزديک گوشش و گفتم -تقلا کن مثلا که ميخواي فرار کني..فقط من وسرهنگو حسيني از هويت تو جاويد خبر داريم اونقدر سريع و آروم اينارو گفتم که هر کي جاي ماهان بود عمرا ميشنيد ولي مال ماهان که گوش نبود رادار بود همون موقع يکي از بچه ها که از درجش فهميدم همون تقويه اومد داخل -قربان؟اين يکي رو شما گرفتيد؟ميخواستم بگم سرهنگ کارتون دارن صداي ساييده شدم دندوناي ماهان اومد ..ماهان رو هول دادم طرف در خروجي و سپردمش به حسيني -حسيني اينو ببر تو ماشين ..فقط حواست بهش باشه خيلي چموشه حسيني هم در حالي که سعي ميکرد خندشو قورت بده احترام گذاشت و ماهان رو گرفت و برد طرف ماشين ..منم رفتم طرف جايي که سرهنگ بود و بهم نگاه ميکرد بهش رسيدم و احترام نظامي گذاشتم -با من کاري داشتين قربان؟ سرهنگ در حالي که خنده روي لبش بود دستشو گذاشت رو شونم و گفت سرهنگ:آزاد...فقط کافيه اين ماموريت تموم شه ..ماهان اين حسيني بيچاره رو يه تنزل مقام ميده به سرباز خنديدم:آره درسته ..بيچارش ميکنه..البته منم بيچاره ميکنه سرهنگ:خيل خب برو که بايد سريع بريم پايگاه دوباره احترام گذاشتم و رفتم طرف ماشيني که حسيني ماهان رو برده بود توش ...من با اين ماهان کار دارم حالا صبر کن يه بلايي به سر اين بيارم من نشستم تو ماشين و کمربندم رو بستم و حسيني هم راه افتاد ...به محض دور شدن از بقيه سريع برگشتم طرف ماهان و با خشم بهش زل زدم که به خاطر يهويي شدن کارم از جا پريد و خودشو به صندلي فشار داد ...خندم گرفت ولي سريع قورتش دادمو دوباره با جديت به صورتش نگاه کردم ...نه تنها پيشونيش کبود بود بلکه گوشه لبش هم زخم بود ماهان:هان ؟چيه؟چرا اونطوري نگاه ميکني؟ -اين چه سر و وضعيه؟ با چشاي ورقلمبيده به سرتا پاي خودش نگاه کرد و دوباره به من نگاه کرد ماهان:سر و وضعم چشه؟ -با قيافت نبودم با صورتتم چرا اينقدر کبود و داغونه؟ ماهان:آهان اون ميگي؟هيچي چيز مهمي نيست -همين الان بگو وگر نه به مقصد نميرسي ماهان:خيل خب بابا دعوا کردم با يه پسره ... همه چيو برام تعريف کرد و منم هيچي نگفتم فقط نگاموبه جاده دوختم که صداي عصبانيه ماهان پيچيد توي فضا ماهان:حسيني با درجت خداحافظي کن حسيني:چرا قربان؟ ماهان:چون بع داز ماموريت ميشي گروهبان سوم حسيني:چرا قربان؟ ماهان:تا تو باشي به من نخندي حسيني:قربان لطفا عفو بفرماييد ...ديگه تکرار نميشه لبخند روي لبم بود ..هم من ميدونستم ماهان داره شوخي ميکنه هم حسيني ميدونست که با خنده جواب ميداد رسيديم و من ماهان رو از عقب پياده کردم و بردمش داخل رو به روي من دستبند به دست پشت ميز نشسته بود با انگشتاش بازي ميکرد -خب ماهان:خب چي؟ -حرف بزن ماهان:چي بگم؟ -اينکه اونجا چه کاره اي ؟ ماهان:چرا بايد بگم؟ مدرکي مبني بر گناه کار بودن من هست؟ -همين که داخل خونه اي بودي که مشکوک به وجود مواد مخدر بوده و حمل اسلحه ماهان:اون اسلحه ها مجوز داره و من خبري از وجود مواد در اون خونه نداشتم -حالا گيريم که اسلحه مجوز داشته باشه ...از کجا معلوم که خبر نداشتي؟ ماهان: چون خبر نداشتم ... چراغ زير ميز روشن شد و اين يعني بايد برم بيرون و کار مهميه از جام بلند شدم و به طرف در رفتم و از اتاق بازجويي خارج شدم ..سرهنگ بيرون بود -چيشده سرهنگ؟ ادامه دارد...
سرهنگ:متاسفانه هيچ مواد مخدري وجود نداشته و توي جعبه ها همش قهوه بوده ..اسلحه ها هم کاملا مجاز و داراي مجوز ..اونجا هم به اسم داريوش سراج يا کيارش سراج نبوده ..به اسم يه تاجر مواد غذايي به اسم حسين يزداني که اونا هم محافظاش و افرادش بودن ..اوني هم که الان داخله اتاق بازجوييه راننده ي شخصيشه ..همشون سوءسابقوشون پاکه پاکه حتي يه درگيري کوچيک هم نکردن عصبي دستمو کوبيدم روي ميزي که کنارم بود .. -لعنتي. سرهنگ:بايد همشون رو آزاد کنيم ..چون يزداني اومده و ميگه بايد افرادشو همين الان آزاد کنيم وگر نه ازمون شکايت ميکنه -ميشه باهاش صحبت کنم؟ سرهنگ :البته..توي اتاق منه احترام نظامي گذاشتم و به سمته اتاق سرهنگ راه افتادم پشت در ايستادم و يه نفس عميق کشيدم و تقيه به در زدم و وارد اتاق شدم **** تقه اي به در خورد ..به خيال اينکه دوباره سرهنگ است از جايش بلند شد و ايستاد ..با ديدن پسر جواني که وارد اتاق شد کمي فقط کمي متعجب شد پسر دستش را به طرفش دراز کرد و گفت پسر:سلام ..من سرگرد آرمين خرسند هستم از دايره ي جنايي با او دست داد و نگاهي به سر تا پايش انداخت..خودش بود ...همان آرميني که آوازه اش را شنيده بود ..پسري قد بلند و خوش هيکل ..با چشماني عسلي و با نفوذ ...هنوز هم شبيهش بود ..فقط کاش ميتوانست ماهان را هم ببيند ..ميخواست بداند که چقدر شبيه هم هستند...آخرين بار که آنها را ديده بود نوجوان بودند ولي باز هم خيلي به هم شبيه بودند ...خيلي سعي داشت دستش را رها کرد و سر جاي قبلي اش نشست يزداني:من اومدم اينجا تا افرادم رو ازاد کنم -بله ...متوجه هستم ..اميد وارم شما هم متوجه باشيد که خونه ي شما مشکوک به اين بوده که داخلش مواد مخدر بوده يزداني: شما توي خونه ي من مواد پيدا کرديد؟ -خوشبختانه يا متاسفانه خير يزداني:پس ديگه حرفي براي زدن نيست و از جايش بلند شد يزداني:اگه تا يک ساعت ديگه افراد منو آزاد نکنيد ازتون شکايت ميکنم ..خدانگهدار از جايش بلند شد و بدون اينکه اجازه ي حرف ديگري به آرمين بدهد از اتاق خارج شد آرمين عصبي دستي در موهايش کشيد و پوفي کرد و به پشتي صندلي تکيه داد و به ديوار رو به رويش زل زد ...در اتاق باز شد و سرهنگ وارد اتاق شد بلند شد و احترام نظامي گذاشت سرهنگ:آزاد..بشين .چي شد؟ آرمين:هيچي ..گفت بايد تا يک ساعت ديگه آزادشون کنيم وگر نه شکايت ميکنه سرهنگ:ظاهرا چاره اي نداريم از کلانتري خارج شد ...توي ماشين نشست ...درک نميکرد که چرا داريوش ميخواهد انتقام بگيرد...او هيچوقت کاري را بدون دليل انجام نميداد اما حالا .. ديگر درکش نميکرد ...از زماني که يادش ميامد براي هر کاري دليلي موجه داشت ...بايد ميدانست اينگونه نميشد...ماشين را روشن کرد و به طرف خانه ي داريوش به راه افتاد جلوي خانه توقف کرد و پياده شد..به طرف در حياط رفت و آيفون تصويري را فشرد در با صداي تيکي باز شد ...در را حل داد و وارد حياط شد ...داريوش به پيشوازش آمد داريوش:به به به چه عجب حسين آقا..يادي از ما کردي همه ي اين حرف هارا کاملا جدي زد ..با يکديگر دست دادند و به داخل خانه رفتند روي مبل رو به روي يکديگر نشسته بودند..سکوت بينشان را حسين شکست -اومدم يه سوال ازت بپرسم داريوش:بپرس -چرا ميخواي انتقام بگيري ؟ داريوش:نميتونم بگم..اين يه دليل شخصيه -پس منم تا ندونم دليلت چيه کمکت نميکنم داريوش:پوفففف با شه ميگم ولي نميتونم همه چيز رو برات بگم ...خلاصه ميگم -باشه بگو -چند سال پيش که شيدا هنوز کوچيک بود که پريا طلاق گرفت و رفت..ميخواست حضانت بچه ها رو هم بگيره ولي من نزاشتم ...از اون موقع بود که من وارد گروه پدرم شدم..يه مدت بعدش ...سر قاچاق يه محموله که بايد بين اجناس صادراتي که از يه تاجر کمک خواسته بوديم جاساز بود...موقع رد شدن محوله از مرز پليسا رسيدن وباهاشون در گير شديم برادرم اميد توي درگيري کشته شد ..پدرم هم دستگير شد و اعدامش کردن ...گروه داشت منحل ميشد که من همه چيو جمع و جور کردم يزداني:خب اينا چه ربطي به آرمين خرسند داره؟ داريوش:اون تاجر ..پدر بزرگش بود يزداني:چي؟اونوقت ميخواي چطوري انتقام بگيري؟ داريوش:از طريق نوه ي عزيزش ..آرمين خرسند يزداني:داري شوخي ميکني؟از کجا ميدوني که آرمين رو از همه بيشتر دوست داره؟ داريوش:يه بار دخترش و دامادش رو از دست داده..ماهان رو هم يه بار نزديک بود از دست بده..پس ميريم سراغ آرمين يزداني:باشه هر طور که خودت ميدوني ..فقط گير نيفتي که من حوصله ي دادگاه ندارم داريوش:خيالت راحت ..پاي تو وسط نمياد يزداني:خيل خب من ديگه بايد برم...به نظر من کارت بچه گانست داريوش:تو جاي من همه ي زندگيتو نباختي يزداني:نميدونم شايد حق با تو باشه داريوش:حق با منه يزداني:خدانگهدار داريوش:خداحافظ
٠ حسين از خانه خارج شده بود ...به پنجره تکيه داد و به هواي ابري نگاه کرد..پاييز بود و هوا دلگير ...باز هم ياد گذشته کرده بود..براي انتقام مصمم شد ...انتقام؟مگر يکبار انتقام نگرفته بود؟همان زمان که فاطمه و همسرش را کشت انتقام پدر و همسرش را گرفت ..اما ميخواست آنچنان انتقامي بگيرد که که هيچوقت فراموش نکند..تمام اين سال ها گمان ميکرد که ماهان هم در آن تصادف همراه با پدر و مادرش کشته شده..اما الان هدف او ماهان نبود..بلکه در پي نابودي آرمين بود ...اين گونه هم انتقامش را ميگرفت هم اينکه گروه پليس را به طوري شوک زده ميکرد...ژاکتش همرا با سويچ ماشين را برداشت و از خانه بيون زد...صداي زني از گذشته هاي دور در ذهنش اکو ميشد "-سعيد..سعيد ندو..پسرم ميفتي -ولش کن پريا..بچست بزار بازي کنه..اينجا چيز خطر ناکي نيست -ولي ممکنه زمين بخوره -کيارش مواظبشه..تو بيا به من چايي بده که خيلي دلم واسه چاييات تنگ شده -چشم آقا بفرماييد بشينيد" غمي وسيع درون سينه اش بود...کنار جاده توقف کرد...وارد گل فروشي شد ...دسته اي گل اطلسي گرفت...سوار ماشين شد و به سمت بهشت زهرا رفت از ماشين پياده شد و به سمت قطعه ي 6 بهشت زهرا رفت ... بر سر قبر برادرش نشست ..گرد و خاک نشسته روي قبر را کنار زد و به اسم روي قبر نگاه کرد...گلاب را روي قبر ريخت و دستي به قبر کشيد...سرماي قبر آرامش کرد ... -سلام برادر جان ...حالت خوبه؟..ناراحت نباش ...ديگه چيزي تا روز انتقام نمونده..اين همه سال صبر کردي ..اين چند مدت هم روش ..بهت قول ميدم دسته اي از گل ها را روي قبر گذاشت و به سمت قبر ديگري رفت ..باز هم خاک را کنار زد و گلاب ريخت -سلام پدر ...حال شما چطوره؟خوبي؟خوشي؟شما هم خيالت راحت..روز انتقام نزديکه -آره..آره نزديکه پدر جان به سمت صدا برگشت و با تعجب به کيارش نگاه کرد داريوش:اينجا چيکار ميکني؟ کيارش:اومدم سر قبر پدر بزرگ و عموم ..از چه انتقامي حرف ميزنيد؟ داريوش:يه انتقام از يه فرد آشنا ولي براي تو آشنا نيست کيارش:منم هستم داريوش:تو که نميدوني درباره ي کيه؟ کيارش:واسم مهم نيست وقتي باعث شده شما به فکر انتقام بيفتيد حتما کار خيلي بدي در حقتون کرده داريوش:باعث مرگ عمو و پدر بزرگت شده جا خورد..از حرف پدرش جا خورد ..هميشه خانواده براي پدرش در جايگاه اول بود ...پس حتما کمکش ميکرد...تا ته خط کيارش:هستم تا ته تهش داريوش:خوبه از جا بلند شد و قصد رفتن کرد **** ماهان/ميلاد کيارش رو جلوي بهشت زهرا پياده کردم من موندم اين چرا مياد بهشت زهرا؟فک و فاميل اين که قچاقچي و قاتلن.پس چرا تو بهشت زهران؟ نميدونم چقدر منتظر موندم که همراه مرد ميانسالي از بهشت زهرا خارج شد صبر کن ببينم..اين اينکه داريوش سراج بود ايول خودشه..سريع ارتباط رو وصل کردم..فقط خدا خدا ميکردم که آرمين زود جواب بده به 30ثانيه نکشيد که ارتباط وصل شد و من غرق در شادي شدم آرمين:به به پسر خا... پريدم وسط حرفش -ببيين آرمين من وقت ندارم سريع يکيو بفرست جلوي بهشت زهرا ..داريوش سراج اينجاست..سريع باش و ارتباط رو قطع کردم ... کيارش اومد نشست داخل ماشين کيارش:حرکت کن ..برو شرکت به سمت شرکت راه افتادم شروع کردم به تجيزه تحليل اتفاقات کيارش سراج پسر داريوش سراج 30 ساله توي کار قاچاق مواد مخدره و تا جايي که ميدونم زياد با پدرش زياد رفت و آمد نداره ... کيارش:حواست کجاست؟ -معذرت ميخوام آقا الان دور ميزنم اولين بريدگي دور زدم و رفتم تو خيابوني که شرکت توش بود کيارش:ماشين رو بزار همين جا و خودتم مرخصي...تيرداد هم لازم نيست بياد -چشم آقا ماشين رو همون جا گذاشتم و سوييچ رو دادم دستش ...راه افتادم طرف خونه کليد انداختم و رفتم داخل و در رو پشت سرم بستم در هال رو باز کردم و رفتم داخل..هيچکس نبود ..لباسام رو عوض کردم و رفتم تو آشپز خونه نشستم جلوي تلويزيون و رونشنش کردم ...داشتم برنامه هاشو ميديدم که يه صداي زنگ مانند تو گوشم پيچيد ...سريع دستمو گذاشتم روي گوشمو ماليدمش..آي بميري آرمين خو يه ندايي بده قبض روح شدم ...ارتباط رو وصل کردم آرمين:سلام -سلام و درد ..سلام و مرض ..يه ندايي بده قبلش خو کر شدم آرمين:چشم جناب حتما ندا ميدم -ندا کيه؟ميخواي زن بگيري؟ آرمين:نه بابا من غلط بکنم..چه خبر؟ -سلامتي...شما چه خبر؟ آرمين:هيچي فقط تونستيم خونه اي که داخلش هست رو پيدا کنيم -ايول همونم خوبه آرمين:جاويد خوبه؟ -آره صداي در حياط اومد ..هول کرده از روي مبل بلند شدم و رفتم طرف پنجره ..ارکيا بود ...لعنتي نزديک در ورودي بود و منو هم ديده بود ..فرصت نداشتم ارتباط رو قطع کنم
در ورودي رو باز کرد و اومد داخل ..هر حرفي ميزديم آرمين هم ميشنيد ارکيا:سلام -سلام ارکيا:کي اومدي؟ -خيلي وقت نيست ..يک ساعته..تو چرا زود اومدي؟ ارکيا:واسه اينکه فردا بايد برم مرز -مرز؟چرا؟ ارکيا:يه محموله هست که ميخوايم ردش کنيم -محموله ي چي؟ ارکيا:شيشه -شيشه؟ ارکيا:اهه اينقدر سوال نکن ديگه..مردم از خستگي -باشه پلاستيکايي که دستش بود رو گرفت سمتم ..از دستش گرفتم ارکيا:اينارو بکش تو بشقاب تا تيرداد هم بياد بعدم رفت ظرف اتاقش...رفتم تو آشپزخونه و پلاستيک رو کوبيدم رو ميز ..پوف بلندي کشيدم..نشستم رو صندلي -الاغ ..صبر کن يه آشي برات بپزم من -اوه اوه جناب کم تر حرص بخور يه وقت پوستت خراب ميشه صداي پر خنده ي آرمين بود که توي گوشم ميپيچيد...به کل وجودش رو فراموش کرده بودم -تو يکي هيچي نگو ...همه چيو شنيدي ..خداحافظ ارتباط رو قطع کردم و غذا رو چيدم تو بشقاب ...رفتم دوباره نشستم روي مبل و تلويزيون ديدم ...اينطوري نميشه ..بايد يه کاري بکنم ...بلند شدم و رفتم طرف اتاق ارکيا ...در زدم ارکيا:بيا داخل در رو باز کردم و رفتم داخل ..نشسته بود رو صندلي پشت ميزش و ميزش هم پر بود از برگه ...نگامو از ميزش گرفتم و دوختم به چشاش -بيا ناهار..فکر نکنم تيرداد حالا حالاها بياد ارکيا:باشه تو برو منم الان ميام از اتاق اومدم بيرون و رفتم ...يه نگاه کلي به خونه انداختم..بايد دوربين کار بزارم ...بهترين جا گوشه ي بالاي ديواري بود که به اتاق ارکيا ديد داشت ...سريع از جلوي در اتاقش کنار رفتم وارد آشپزخونه شدم و پشت سرم هم ارکيا وارد شد..نشستم پشت ميز و شروع کردم به خوردن ...صداي آيفون اومد..از سر ميز بلند شدم و رفتم درو باز کردم تيرداد:سلام -سلام..چي شده؟ تيرداد:يکي از بچه ها دستگير شده ارکيا:چي شده تيرداد؟ تيرداد:يکي از بچه هارو پليسا گرفتن ارکيا دستش رو مشت کرد و کوبيد تو ديوار هوار زد:لعنتيا -حالا چيکار ميکنيد؟ ارکيا:نميدونم بايد يه نفر ديگه رو پيدا کنيم ...تو از کجا فهميدي؟ تيرداد:آقا کيارش گفت که بهت بگم تا يه نفر ديگه رو پيدا کني ارکيا نشست رو مبل و سرشو گرفت تو دستش ...تيرداد هم رفت و کنارش نشست ...فرصت خوبي بود ..بايد يه کاري کنم منو انتخاب کنه ...رفتم طرفشون و نشستم رو به روي ارکيا -ارکيا؟ميخواي چيکار کني؟ ارکيا:نميدونم ..بايد يه نفر رو پيدا کنم -من حاضرم بيام تيرداد سريع برگشت طرفم و بهم چشم غره رفت ...لبخندي بهش زدم و دوباره رو به ارکيا کردم که سرش پايين بود -خب .بيام؟ ارکيا:نميدونم بايد با آقا کيارش حرف بزنم ...ببينم چي ميشه از جاش بلند شد و رفت تو اتاقش ...تيرداد از روي مبل بلند شد و امد طرفم تيرداد:داري چه غلطي ميکني احمق؟ -کاري که بايد زود تر ميکردم تيرداد:ديوونه شدي؟خودت تنهايي؟اين خودکشيه -بهتر از اينه که اينجا بمونيم و هيچ کاري نکينم بهتر نيست؟ تا خواست چيزي بگه در اتاق ارکيا باز شد و خندون از اتاق خارج شد ...منم لبخند زدم و رفتم طرفش ارکيا:رديفه..حاضر شو فردا صبح زود راه ميفتيم -ايول ..باشه اماده ميشم....حالا که همه چي جوره بيايد بريم ادامه ي شام واقعا خوشحال بودم که تونستم بالاخره به يه جايي برسم ...بايد خودمو حسابي آماده ميکردم ....آرمين هم بايد با خبر ميکردم..واي خدا چقد کار داشتم که انجام بدم بعد از شام با کله رفتم داخل اتاق...کلي بالا پايين پريدم...بعد از اينکه کلي تخليه ي انرژي کردم نشستم رو تخت ...نفس نفس ميزدم...نيشم به هيچ وجه بسته نميشد ...لبخندم تبديل به خنده شد ..جلوي دهنم رو گرفتم تا صدام بلند نشه ...بعد از اينکه کلي خنديدم بلند شدم و رفتم طرف ساکم و لباسام رو جمع کردم...ساعت رو نگاه کردم تازه ساعت 4.25 بود...خب به بهونه ي وسايل مورد نياز ميرم بيرون و بعدش يه ديدار محرمانه با جناب پسرخاله و رييس گروه...لباس پوشيدم و از اتاق رفتم بيرون ...هيچکس داخل هال نبود ...دوباره رفتم بالا و آروم در اتاق تيرداد رو باز کردم و رفتم داخل ...رو تخت دراز کشيده بود و آرنجش روي چشماش بود ...آروم رفتم نزديک و دستمو گذاشتم روي ساعدش که از جا پريد و گارد گفت -چته بابا منم اخم کرد در حد بنز بيا و ببين تيرداد :چي ميخواي؟ -ميخوام برم بيرون سوييچ ميخوام تيرداد:داخل کشوئه برش دار بدو نهيچ حرفي برش داشتم و رفتم بيرون...رفتم تو هال -کجا؟ برگشتم سمت ارکيا -ميرم يه سري چيزا لازم دارم بخرمش ارکيا:باشه برو از خونه زدم بيرون و افتادم تو جاده ...تلفنم رو در آوردم و با يه خط جديد به آرمين زنگ زدم ..بعد از چند تا بوق برداشت آرمين:بله؟ يکم کرمم گرفته تا نريزم نميشه به خدا صدامو کلفت کردم:سلام سرگرد ارمين:شما؟ -يه اشناي قديمي آرمين:خب بگو بشناسم آشناي قديمي
-فقط گوش کن ..به پسر خالت اعتماد نکن ...جذب گروه خلاف کاري شده ...هر وقت ديديش بدون وقفه يه تير تو مخش خالي کن ...فردا هم داره ميره مرز ...فکر کن ببين چرا بهت نگفته؟چون به ضرر گروهه...يه محموله هم ميخوان از مرز ايران و ارمنستان رد کنن ..مواظب باش بعدم گوشي رو قطع کردم...تا گوشي رو قطع کردم پقي زدم زير خنده...چند تا ماشين بوق زدن که باعث شد بزنم کنار و بعد از کلي خنديدن دوباره با يه خط جديد زنگ بزنم به آرمين آرمين:الو؟ -سلام پسر خاله آرمين:توييي؟چي شده؟ -پ ن پ روحمه..بايد بينمت ..بايد چند تا خبر بهت بدم آرمين:باشه ..کي؟.کجا؟ -بيا پارک(........)نيم ساعت ديگه آرمين:باشه تلفن رو قطع کرد..بدون خداحافظي..اوهو فکر نميکردم اينقدر جدي بگيره... بهتر يه شکي بهت بدم جناب که کيف کني ...جلوي پارک توقف کردم ...رفتم يه جاي خلوت نشستم که هيچکس رد نميشد ...آرمين رو ديدم که داره از وروي پارک ميره يه طرف ديگه..يه سوت بلند دو انگشتي زدم که توجهش به سمتم جلب شد..دستم رو بردم بالا و تکون دادم ..اومد به سمتم اوه اوه چه اخمي...رسيد بهم و اخماشو باز کرد آرمين:چطوري؟ -عالي بيسته بيستم آرمين:چه خبر؟ -بشين تا بگم نشست رو صندلي و من همه چيز رو بهش گفتم -خب جناب کاريباري نداري؟ما داريم ميريم مرز ديگه آرمين:امروز يه نفر بهم زنگ زد ...يه چيزايي دربارت ميگفت -چي ميگفت؟ آرمين:ميگفت خيلي خري که فکر کردي من صداي تورو که کلفت شده نميشناسم دکي اينو ..اين که فهميده ...قشنگ پنجر شدم آرمين:حالا اينطوري نشو ..داري ميري لب مرز حواست باشه ها..بلاي سر خودت نياري -نه حواسم هست آرمين:منم با يه گروه از بچه ها ميام تو نترس بچه کوچولو -بچه کوچولو خودتي..من شانس ندارم هر کي ميرسه از من بزرگ تره اون از جاويد اينم از اين...رو کردم..دستم رو گرفتم سمت آسمون و سرم هم بردم .خدايا من چه گناهي کردم آخه آرمين:گناهت بي گناهيه کوچولو بعدم لپمو کشيد...با چشاي ورقلمبيده نگاش کردم ...اينکه از اين کارا نميکرد پس چشه؟ -خري ؟مستي؟يا دوزاريت کجه؟اين کارا چيه؟ آرمين:با لاتو لوتا ميپري شيوه ي حرف زدنتم عوض شده ...همين جوري دلم واست تنگ شده بود گفتم لپتو بکشم -خب ياشه...من ديرم شده عشقم آرمين:آدم باش از جاش بلند شد و منم بلند شدم...و نيشمو باز کردم؟ آرمين:هان؟چيه؟چته؟چرا اونطوري ميکني؟ -هيچي ..هيچي فقط ميخوام بدونم ندا کيه آرمين:ماهان همين جا ميکشمت -باشه بابا بعدم خيلي محکم لپشو کشيدم و فرار کردم ...نشستم تو ماشين و راه افتادم **** (آرمين ) پسره ي دلقک...بزار ماموريت تموم شه من ميدونم و اين ماهان ...در ماشين رو باز کردم..ماشين ماهان هنوز مشخص بود که داشت با سرعت ميرفت...سري به نشونه ي تاسف تکون دادم و سوار ماشين شدم جلوي خونه توقف کردم..بايد چند تا از بچه هارو آماده ميکردم وارد خونه شدم و به همه سلام کردم...جواب دادن..رفتم داخل اتاق و همه چيز رو براي سرهنگ ايميل کردم ...منتظر جواب سرهنگ و حکم بودم ...حدود نيم ساعتي ميشد که به مانيتور خالي زل زده بودم تا اينکه بالاخره ايميل رسيد ..سريع بازش کردم و متن رو خونم..حکم هم صادر شده بود ..لبخندي زدم و از اتاق اومدم بيرون ... آرمين:خيل خب..بايد چند نفر رو به فرمان سرهنگ انتخاب کنم تا همراه من بيان به مرز همه داشتن منتظر نگام ميکردن آرمين:بسيار خب..سروان حسيني..سرگرد رادمهر..سروان کيانمهر..و چند نفر هم از طرف سرهنگ به ما ملحق ميشن..چند ساعت ديگه جمع شبد تا همه چيز رو توضيح بدم و اون چهار نفر هم که از طرف سرهنگ به ما ملحق ميشن برسن بعدم از جمع خارج شدم حدود يک ساعت داشتم داخل اتاقم وسايل مورد نياز رو جمع ميکردم صداي کوبيده شدن در اتاق اومد ...سرم رو از تو کوله اوردم بيرون -بفرماييد در باز شد و حسيني اومد داخل حسيني:ببخشيد مزاحم شدم قربان ...کسايي که منتظرشون بوديم اومدن -باشه الان ميام پايين حسيني:بله قربان از اتاق خارج شد و منم پنج دقيقه بعد اومدم بيرون روي مبل دو نفر نشسته بودن که لباس شخصي داشتن ..به طرفشون رفتم و با ديدنم از جاشون بلند شدن و احترام نظامي گذاشتن -آزاد..بشينيد و روي مبل رو به روشون نشستم -شما از طرف سرهنگ اومديد درسته؟ يکيشون که نسبت به اون يکي بزرگ تر ميزد صدا شو با اهم اهم صاف کرد و گفت -بله..من سرگرد سوم ارجمند و ايشون هم همکارم سروان تقوي هستن بعدم هر دوشون کارت شناساييشون رو به طرفم گرفتن...از دستشون گرفتم و نگاهش کرد -اجازه بديد من با سرهنگ هماهنگ کنم ارجمند:حتما چرا که نه بلند شدم و رفتم داخل اتاق ...شماره ي سرهنگ رو گرفتم ..بعد از چند تا بوق برداشت سرهنگ:سلام سرگرد..مشکلي پيش اومده؟ -قربان ميتونم بپرسم افرادي که شما فرستاديد چه کسايي بودن؟ سرهنگ:البته..سرگرد ارجمند و سروان تقوي -قربان ميشه يه عکس ازشون برام بفرستيد؟
-خدانگهدار تلفن رو قطع کردم و رفتم سراغ لب تاپ ...چيزي طول نکشيد که دوتا عکس اومد...خيلي شبيه بودن ولي خودشون نبودن...پس ميخواين منو گول بزنيد ..پوزخند زدم و اسلحه ام رو برداشتم و با خشم رفتم بيرون...نشسته بودن و داشتن با هم حرف ميزدن ..با ديدنم از جاشون بلند شدن ارجمند:خب قربان ميتونيم شروع کنيم؟ -البته ..شروع ميکنيم لبخندي زد و منم لبخندي عصبي زدم -اول شما بگو ...اون دو نفر کجان؟ همه داشتن با تعجب نگاه ميکردن ...صداي آيفون بلند شد ...حتما سرگرد بود چون خودم بهش خبر داده بودم -حسيني درو باز کن حسيني:چشم قربان بعدم رفت و درو باز کرد..به دقيقه نکشيد که سرهنگ و چند نفر ديگه وارد شدن -خب حالا بگو...با ارجمند و تقوي چيکار کرديد؟از طرف کي اومديد؟ سرهنگ:سرگرد..بهتره بزاري منتقلشون کنند مرکز -اطاعت قربان رفتم کنار و چند نفر بهشون دستبند زدن و بردنشون...سرهنگ نشست و به ما هم گفت که بشينيم سرهنگ:از اونجايي که ارجمند و تقوي غيبشون زده ..بايد شما چند نفر تنها بريد ..خودمم همراهتون ميام -چشم سرهنگ:بريد آماده شين براي جلسه هر چهار نفرمون با هم باشه اي گفتيم و رفتيم داخل يه اتاق ديگه سرهنگ:بسيار خب ..به خاطر نبود ارجمند و تقوي بايد فقط ما چند نفر بريم ...بايد تعقيبشون کنيم و از هر کاري که ميکنن فيلم و عکس بگيريم تا مدرک داشته باشيم..با نيروهاي مرزي و پليس ارمنستان هم هماهنگ شده و در صورت نياز حتما به ما کمک خواهند کرد ...طبق گفته ي جاسوس ما به احتمال 90%درصد محموله وارد استان سيونيک(يکي از استان هاي مرزي ارمنستان)ميشه و از اونجا هم بعد يه مدتي با هواپيما به کشور هاي ديگه منتقلش ميکنن ..البته با ردياب هايي که به مامورامون وصله گمشون نميکنيم ولي ممکنه که اونا رو بفرستن يه جاي ديگه و خودشون برن يه جاي ديگه بعد از کلي برنامه ريزي جلسه ي پنج نفرمون تموم شد و همه از اتاق اومديم بيرون سرهنگ:خرسند صبر کن ايستادم و به طرف سرهنگ برگشتم -بله قربان؟ سرهنگ:بيا بشين باهات حرف دارم رفتم جلو تر و رو به روي سرهنگ نشستم سرهنگ:ميدوني که به خاطر کاري که ماهان سر خود انجام داده و از قبل با ما هماهنگ نکرده بايد تنبيه بشه با چشاي گشاد نگاش کردم...جــــــان؟تنبيه؟ -چــيييي؟تنبيه؟ولـ... سرهنگ:قبل از اينکه بره من بهش گفته بودم که نبايد کاري رو سرخود انجام بده تنبيه ميشه و اون سرخود اين کارو کرده پس تنيبه ميشه -شما صبر کن سالم برگرده بعد واسش نقشه بريز سرهنگ:اون زلزله اي که من ميشناسم تا همون رو نکشه نميميره -بله موافقم..خودم حسابشو ميرسم سرهنگ:باز من زندش ميزارم .تو جسدش هم نميزاري بمونه -نه خيالتون راحت زنده ميمونه خنديد:خيل خب باشه برو استراحت کن که صبح قبل از سپيده بايد حرکت کنيم -چشم قربان بلند شدم و احترام گذاشتم..رفتم تو اتاق تا همه چيز رو به ماهان بگم ..گوشي رو توي گوشم گذاشتم و دکمه رو زدم حدود 15 دقيقه منتظر بودم معلوم نيست داره چيکار ميکنه که ارتباط رو وصل نميکنه داشتم نا اميد ميشدم که صداي خستش تو گوشم پيچيد ماهان:سلام چيشده؟ -عليک سلام جناب ..ميخوام بهت نقشه هارو توضيح بدم وقت داري ببينمت؟ ماهان:يه لحظه صبر کن صداي قدم برداشتنش رو شنيدم و بعدش هم اينکه داشت با يه نفر صبحبت ميکرد ماهان: ارکيا من ميرم بيرون و سريع بر ميگردم ارکيا:باشه ولي زود بيا چند لحظه طول کشيد و بعدم دوباره صداي ماهان پيچيد داخل گوشي ماهان:خب کجا بيام؟ -بيا همون پارکي که دفعه ي قبل اومدي همون جا روي همون نيمکت ماهان:باشه يک ساعت ديگه اونجا -ميبينمت بعدم بدون اينکه فرصت بدم حرف ديگه اي بزنه تماس رو قطع کردم ..لباس پوشيدم و به طرف اتاق سرهنگ رفتم .در زدم و بعد از اجازه رفتم داخل .. -قربان من با ماهان قرار گذاشتم که 45 دقيقه ي ديگه توي پارک(......)ببينمش و همه ي نقشه هارو براش توضيح بدم و از طرفي هم بايد اسلحه هاي خودش و سرگرد سپهري رو بهش تحويل بدم سرهنگ:بسيار خب..مواظب باش -چشم قربان از اتاق زدم بيرون و سويچ رو تو دستم جا به جا کردم..سوار ماشين شدم و رفتم به طرف پارک ..روي همون نيمکت نشستم ..هنوز پونزده دقيقه مونده بود ..يه صحنه هايي توي ذهنم مرور ميشد ..پسر بچه اي که ميدويد .مردي که دنبالش ميرفت و خنده رو لبش بود ..سرم رو تکون دادم تا از اين خيالا بيام بيرون ..رومو کردم طرف درختي که همون نزديکي بود ..دوباره يه چيز هايي توي مغزم تکرار شد..يه خانواده که نشستن زير درخت و دارن ميخندن و کنار درخت يه بچه وايساده و روي درخت کنده کاري ميکنه..ناخداآگاه بلند شدم و به طرف درخت رفتم ..درست همون جايي که دختر وايساده بود رو نگاه کردم ..يه چيزي روي کنده ي درخت کنده کاري شده بود ..روي يه پا نشستم و بهش نگاه کردم ..چند تا حرف انگليسي بودA..M..K..S..SH.معلوم بود کار يه بچه نيست ..نميدونم چرا ولي احساس ميکردم من يه زماني
درخت داشتم نميدونم چرا ولي احساسش ميکردم ماهان:به به به ميبينم بچه شدي از جا پريدم و برگشتم طرف صدا که با قيافه ي حق به جانب ماهان رو به رو شدم ..از رو زمين بلند شدم -ماهان بيا اينو ببين..برات آشنا نيست؟ خم شد و نگاهي به نوشته انداخت ..بعد از چند لحظه که بهش زل زد ..بلند شد و نفسشو با فوت داد بيرون ماهان:يه جورايي آره ولي درست يادم نيست..حالا بي خيال من زياد وقت ندارم سري تکون دادم و از درخت دور شدم و روي نيمکت نشستيم.. ماهان:خب زود باش بگو زياد وقت ندارم -باشه و شروع به توضيح دادن کردم ماهان:باشه فهميدم اسلحه هارو که توي يه پاکت بود گرفتم سمتش -بيا اينا هم اسلحه هاتون اسلحه هارو از دستم گرفت و گذاشت کنار خودش ..برگشت و دوباره به درخت نگاه کرد..منم زل زدم بهش..احساس عجيبي نسبت به اين درخل بلوط داشتم ...ماهان بلد شد و رفت طرفش ..دستي روي حروف هک شده کشيد ..روش دستي کشيد..بلند شدم و رفتم طرفش کنارش ايستادم وبه حرف ها زل زدم ..عجيب آشنا بودن..دستمرو ذاشتم روي شونه ي ماهان ون خورد که خنديدم ماهان:چيه؟چيزي بلغور کردي؟ نه خير اين آدم نميشه..يکي زدم پس کلش -آدم باش ماهان:من آدم هستم ..شما بفرماييد قربان موهاشو به هم ريختم که چپ چپ نگام کرد و دهنشو کج کرد..هميشه از اين کار بدش ميومد.. -مواظب باش ماهان:هستم برادر بغلش کردم و محکم فشارش دادم ماهان:آخ ..آييي ..ديوونه ي رواني ولم کن خورد شدم خنديدم و ولش کردم ماهان:بترکي آرمين ..استخونام خورد شدن..آيي ..زليل مرده چه زوريم داره ..داغت به دلم بمونه -کم غر بزن پير مرد ماهان:پير مرد منم يا توئه الاغ؟خو تويي ديگـ... پريدم وسط حرفش :باشه بابا غلط کردم..برو تا شک نکردن ماهان:بيشور داشتم حرف ميزدما ..عفت رفتار نداري که بعدم کويبد پس گردنم و رفت ..سري تکون دادم و از پارک خارج شدم **** از پارک خارج شدند ..غافل از اينکه باز هم به آنجا خواهند رفت اما نه براي ملاقات يکديگر بلکه براي.... *** ساعت چار و بيست و پنج دقيقه ي صبح بود ما منتظر بوديم تا پيام جاويد برسه و حرکت کنيم صداي زنگ تلفن خبر از حرکتشون ميداد ..ماشين رو روشن کردم..منو سرهنگ و کيانمهر داخل يه ماشين بوديم و حسيني و رادمهر هم داخل يه ماشين نزديک به شيش ساعت رانندگي ميکرديم که توقف کردن و ما هم توقف کرديم..يه نفر ازش پياده شد و به طرف رستوران اون طرف خيابون...با اشاره ي سرهنگ از ماشين پياده شدم تا به بهونه ي غذا اگه ميخوان کاري کنن سر دربيارم..از ماشين پياده شدم.عرض خيابون رو رد کردم و وارد رستوران شدم .يه جاي کاملا معمولي بود ..چشمم به هموني افتاد که ماهان ميگفت اسمش ارکياست ..هيچ حرکت مشکوکي نداشت..کنارش ايستادم و غذات هارو سفارش دادم.سفارش هارو همزمان تحويلمون دادن و از رستوران اومديم بيرون نشستم داخل ماشين سرهنگ:چي شد؟ -هيچ کار مشکوکي نکرد کيانمهر:بايد يه جوري از ماشين دورشون کنيم تا بتونم يه شنود توي ماشين کار بزارم سرهنگ:باشه ولي مهم اينه که چجوري بايد اين کارو بکنيم ؟ -اونش با من سرهنگ:ميخواي چيکار کني؟ -خيالتون راحت باشه سرهنگ..بايه انفجار کوچيک که همه فکر ميکنن کار يکي از دشمناشونه سرهنگ:فکر خوبيه البته نبايد به کسي آسيب برسه -خيالتون راحت به کسي آسيب نميرسه سرهنگ:پس سريع نقشه رو اجرا کن -بايد برسن يه جايي تا غذاشونو بخورن ..اونجا کار رو انجام ميدم سرهنگ رو کرد به کيانمهر و گفت:آماده باش چون بايد با نهايت سرعت کارتو انجام بدي کيانمهر:بله قربان متوجه هستم -بايد يه دردياب هم توي ماشين کار بزاري تا اگه خواستن سرگرد سپهري و فرجام رو قال بزارن مارو نتون کيانمهر:ردياب رو من نميتنم بچسپونم باسد شليکش کرد ..يعني ردياب شکيلي با خودم آوردم سرهنگ:اشکالي نداره راه افتادن و منم ماشين رو روشن کردم ..با فاصله ي زيادي باهاشون ميرفتم و خيالم راحت بود که گمشون نميکينم ..چون ماشيني که ما بايد دنبالشون ميرفتيم ماشيني بود کيارش داخلش بود و ماهان هم همراه کيارش بود و رديابش فعال بود حدود ساعت دو ظهر بود که توي يه پارک توقف کردن ..منم با فاصله ازشون پارک کردم اون موقع ظهر پارک خلوت بود وکاملا آماده ي اجراي نقشه نيم ساعتي زير نظرشون گرفتم تا مطمئن شم که مشکوک نميشن آروم رفتم طرف درختچه ي کوچيکي که نزديک ماشين بود .يه بمب خيلي ضعيف رو نامحسوس انداختم کنارش ..رفتم طرف انتهاي پارک تا هيچکس نتونه منو ببينه ريموتشو فشار داد و درختچه با صداي بدي ترکيد کيانمهر رو ديدم که با سرعت رفت طرف ماشين و سريع شروع به کار کرد تند رفتم طرف جايي که چند نفر جمع شده بودن ..نزديک درختچه وايسادن ..کاملا نابود شده بود با تعجب طوري که مثلا از چيزي خبر ندارم پرسيدم -چي شده؟ ماهان هم اونجا بود ..يه نگاه مشکوک بهم انداخت و گفت:يه از خدا بي خبرهاحمق و الاغ زده اينو ترکونده
نگاه تيزي بهش انداختم که واسم ابرو بالا انداخت -چرا اينو ترکونده؟ کيارش:به ربطي داره ..ميلاد بيا بايد سريع بريم ماهان:چشم آقا بعدم از اونجا رفتن طرف ماشين و سوارش شدن ..برگشتم جايي که خودمون نشسته بوديم -چي شد کيانمهر؟ کيانمهر:نگران نباشيد قربان درست شد ..ردياب هم شليک کردم و توي سپر عقب ماشين زدمش -آفرين سرهنگ:آفرين به هردوتاتون.پاشيد بريم ديره بايد زود برسيم به پايگاه مرزي -چشم قربان سوار ماشين شديم..ديگه لازم نبود که دنبال کيارش بريم ..تا پايگاه مرزي اگه بخوايم با سرعت بالا بريم تقريبا دو شبانه روز طور ميکشيد ..داشتم 100 تا سرعت ميرفتم..بيشتر از اين نميشد رفت وگر نه ماشين چپ ميکرد سرهنگ زل زده بود به جاده و کيانمهر هم خوابيده بود ..چون اون بايد شب رانندگي ميکرد -کيانمهر ؟ کيانمهر:بله قربان؟ -الان تو بيا بشين ..شب من رانندگي ميکنم کيانمهر:ولي قربا... -حرف نباشه سرهنگ:درسته تو بايد روز رانندگي کني ..چون روز ميرسيم و به مغزت نياز داريم کيانمهر:چشم قربان شب بود و جاده خلوت ..مهر ماه اول پاييز بود..جاده لغزنده و باروني ..داشت چشام ميفتاد روي هم که به زور تگهشون داشتم ..نميدونم چم شده بود..قبلا حتي تا ده روز هم شده بود که نخوابيده بودم يا فقط چند ساعت خوابيده بودم ..به شدت به خواب نياز داشتم ماشين رو زدم کنار جاده و سرم رو گذاشتم رو فرمون دستي روي شونم قرار گرفت که از جا پريدم سرهنگ:نترس ..خوابت مياد مگه نه؟پاشو بزار من بيام جات بشينم -ولي ... سرهنگ:اينقدرا هم پير نيستم که نتونم تو شب رانندگي کنم..پاشو پسر پاشو بيا اينور بشين يکم يخواب -چشم از ماشين پياده شدم..بارون ميخورد به صورتم و بهم آرامش ميداد ..وايستادم زير بارون سرهنگ:برو بشين تو ماشين سرما ميخوري بدبخت ميشيم لبخندي زدم و دستم رو گذاشتم رو چشمم -چشم قربان پدرانه لبخندي به روم پاشيد و رفتم صندلي کنار راننده نشستم چشمام سنگين شد و خواب رفتم **** چشمام رو باز کردم و از خواب بيدار شدم ..شب بود بوي باروت ميومد ..درگيري شده بود؟پس چرا من نفهميدم؟ اصلا ..اصلا چرا سرهنگ بيدارم نکرد؟ از ماشين پياده شدم ..يه حياط بزرگ بود .تقريبا ميشه گفت باغ بود..خيلي آشنا بود برام ..آره.آره خودشه .همون خونه اي بود که ماهان گفته بود ممکنه يه محموله ي مواد توش باشه ..گيج شده بودم..ما اينجا چيکار ميکرديم؟همه جا پر بود از بوي باروت ..من پشت ساختمون بودم ..شروع کردم دويدن به سمت جلوي ساختمون ..رسيدم جلوي ساختمون ولي با ديدن صحنه ي رو به روم خشکم زد.همه ي ديوار ها روش رد خون بود .کلي جنازه اونجا افتاده بود .جنازه ي بچه هاي يگان ويژه هم بود ..باورم نميشد .کي درگيري شده بود که من نفهميدم؟اصلا ..اصلا ما که تو مسير اينجا نبوديم پس چي شده؟صداي يه نفر رو شنيدم که داشت با يه نفر ديگه حرف ميزد..در واقع داشت سرش داد ميکشيد -تو منو احمق فرض کردي؟فکر کردي اينقدر راحت بهت اعتماد ميکنم؟پسره ي احمقه نادون بعدم صداي شليک تو فضا پيچيد و صداي ناله ي بلند يه نفر ديگه بلند شد ..به طرف جايي که صدا ازش ميومد دويدم ..نفس نفس ميزدم ..رسيدم به ضلع شرقي ساختمون ..يه مرد بالاي سر يه نفر ديگه وايساده بود و بهش ميخنديد -ديدي؟ديدي بالاخره انتقامم رو گرفتم؟.بايد همه بفهمن هميشه آدم خوبا برنده نيستن و ما آدم بدا هم برنده ميشيم اسلحمو از پشت کمرم درآوردم و مرد رو در تاريکي نشونه گرفتم و چند بار بهش شليک کردم..آروم رفتم و بالاي سرش ايستادم.نبضش رو گرفتم تموم کرده بود . رفتم به طرف فرد مجروح که صداي نفس هاي بلندش ميومد ..با ديدن صورتش خشکم زد ..جون از پاهام رفت ..اسلحه از دستم افتاد ..بالاي سرش زانو زدم ..سرشو گذاشتم روي پام..انگار صداي يه نفر رو ميشنيدم که داشت از قعر بلند ترين و عميق ترين چاه جهان اسمم رو فرياد ميزد ..بهش توجهي نداشتم ..داشت نفس هاي آخرشو ميکشيد و اين منو داغون ميکرد ماهان:آ.آ..آر.آرمي.آرمين ..متا..متاسفم..که ..که نتونستم به.به قولم..عمل کنم -اشکالي نداره ..تحمل کن تحمل کن تا کمک بيارم -نه.نه ديگه..ته خط رسي..رسيدم .متاسفم .داداش بعدم سرش به سمت راست خم شد و افتاد ...با بهت بهش نگاه کردم .دستم رو بردم طرف گردنش و نبضش رو گرفتم .نميزد بغض کردم.. منه مرد بغض کردم..سرم رو روبه آسموني گرفتم که داشت سيل گريه ميگرد و منم همراهش خون گريه ميکرد..رو بهش داد زدم -خـــــــــــدا **** با سيلي که به صورتم خورد از جا پريدم .نفس نفس ميزدم..عرق از سر و روم ميريخت ..سرهنگ بالاي سرم بود و با نگراني نگاهم ميکرد سرهنگ:خوبي آرمين؟ دستم رو گذاشتم رو پيشونيم و به وحشت ناک ترين کابوس زندگيم فکر کردم ..همش خواب بود؟ نميدونم ..الان اصلا نميدونم -چي شده بود؟ سرهنگ:داشتي کابوس ميديدي و آخرشم داد زدي -داد؟چي گفتم؟
سرهنگ:اول ماهان رو صدازدي و بعدشم خدارو .وقتي ه که مجبور شدم بهت سيلي بزنم گفتي نه -خدا رو شکر که خواب بود .خداروشکر سرهنگ:بلند شو پسرم..بلند شو نزديک اذان صبحه ..يه مسجد اين نزديکي ها هست .پاشو بريم توش نماز بخونيم سري تکون دادم و بلند شدم ..ولي پاهام جون نداشت ..خودم رو کشيدم تا رسيدم به مسجد ..وضو گرفتم و رفتم داخل ..تکيه دادم به ديوار و سر خوردم پايين .سرم رو گذاشتم رو زانوم اين ديگه چه خوابي بود؟ رفتم طرف قفسه اي که توي مسجد بود ..يه قرآن با تسبيح و مهر برداشتم و رفتم نشستم جاي قبليم ..حسين و سرهنگ يه طرف ديگه نشسته بودن .نيم ساعت تا اذان صبح مونده بود اينقدر قرآن خوندم و صلوات دادم تا بالاخره آروم شدم .صداي موذن توي گوشم پيچيد و غرق در آرامشم کرد .از جام بلند شدم و قامت بستم نمازم رو تموم کردم ..دستي روي شونم قرار گرفت ..برگشتم و با چهره ي لبخند به لب سرهنگ مواجه شدم سرهنگ:حالت خوبه؟ -ممنون ..حالم خوبه .ديرمون که نشده؟ سرهنگ:نه نشده..نميخواي بگي چه کابوسي ديدي که اينطوري هم ريختي؟ همه ي خوابم رو براش تعريف کردم ..سرهنگ متفکر بود سرهنگ:ايشالله که خيره ..بهش فکر نکن -چشم..بهتره راه بيفتيم وگر نه ديرمون ميشه سرهنگ:بسيار خب از مسجد اومديم بيرون و کيانمهر نشست پشت فرمون ..هنوز از فکر خواب بيرون نيومده بودم ..نميتونستم بيام بيرون..بايد با ماهان حرف ميزدم دوباره شب شده بود ..نشسته بودم پشت فرمون ..نه روز خوابيده بودم نه قصد داشتم بعد ها بخوابم ..اگه دست خودم بود ديگه هيچوقت نميخوابيم ..ساعت 1 نصفه شب بود که نتونستم صبر کنم و زدم کنار ...پياده شدم و از ماشين فاصله گرفتم..تماس رو برقرار کردم...طولي نکشيد که صداي خوابالودش تو گوشم پيچيد ماهان:آي خدا ورت داره من خوابم مياد خروس بي محل يه نفس راحت کشيدم و لبخند زدم -چطوري پير مرد؟ ماهان:آي ايشالله داغت به دلم بمونه ..ساعت يک نصفه شبه تو ميگي چطوري؟وااي خدا من از دست تو به کدوم بيابون سر بزارم؟ -خواستم ببينم سالمي يا نه ماهان:الان فهميدي؟ -آره ماهان:خب؟ -از جد و آباد منم سالم تري ماهان:روتو برم که به سنگ پا گفتي زکي ..بزار تموم شه ميدمت دست خاله با ملاقه بيفته به جونت -باشه بابا.بگير بخواب بعدم ارتباط رو قطع کردم و برگشتم تو ماشين سرهنگ:با ماهان حرف زدي؟ -بله..شما بيدار بودي؟ سرهنگ:فکر کردي فقط خودت جووني؟نه منم جوون بودم .فکر کردي حالا چون پيرم نميفهمم؟من گوشم از گوش تو تيز تر بچه -من کي گفتم شما پيريد؟ سرهنگ:خب حالا حالش خوب بود؟خيالت راحت شد؟ -آره از من و شما هم بهتر بود .اينقدر به جونم غر زد که پيرمرد نود ساله اينقدر غر نميزد سرهنگ:خب اونم پيرمرده ديگه -از پير مرد بد تره ديگه حرفي نزديم و راه افتادم ساعت نزديکاي 9 صبح بود که رسيديم به پايگاهي که نزديک به مرز ارمنستان بود سرهنگ:شما اينجا صبر کنيد تا من برگردم بعدم از ماشين پياده شد .رو کردم به کيانمهر -الان کجان؟ کيانمهر:يک ساعت با اينجا فاصله دارن -باشه ..حواست باشه نيم ساعتي طول کشيد تا سرهنگ بياد و بشينه تو ماشين سرهنگ:بسيار خب..بر وبه طرف مرز -مرز؟ولي چطوري بايد رد شيم؟ سرهنگ:نگران نباشيد توي اين نامه همه چيز ذکر شده ..راحت ميتونيم از مرز عبور کنيم لبخندي زدم و با سرعت به طرف مرز روندم نامه رو به مسئول مرز ايران و ارمنستان نشون دادم..بعد از بازرسي که حدود دو ساعت طول کشيد تونستيم وارد خاک ارمنستان بشيم سرهنگ:از اينجا به بعد مواظب باشيد چون نميتونيد هر دقيقه از اسلحه استفاده کنيد چون کلي درد سر داره -چشم قربان کيانمهر:قربان ..وارد ارمنستان شدن -چي؟چطوري؟حداقل بايد يکساعت بعد از ما ميرسيدن همون موقع صداي زنگ تو گوشم پيچيد .ارتباط رو برقرار کردم صداي هراسون ماهان تو گوشم پيچيد ماهان:آرمين..مواظب باشيد..فهميدن پليس دنبالشونه ..حواستون باشه هول کرده پرسيدم:چي ؟چي ميگي؟ ماهان:زياد وقت ندارم..ميگم فهميدن که دنبالشونيم ..واستون باشه..من بايد برم بعدم سريع ارتباط رو قطع کرد هنوز توي بهت حرفش بودم.فهميدن؟چطوري؟ محکم کوبيدم رو فرمون و هوار زدم سرهنگ:چي شده؟ -فهميدن دنيالشونيم سرهنگ:لعنتي..نبايد وقت رو از دست بديم.راه بيفت بايد زود برسيم به رادمهر و حسيني دنده رو جا زدم و پامو روي گاز فشار دادم.به طوري که مطمئنا هم رد لاستيک ها مونده هم دود از لاستيک ها بلند شده اصلا سر در نمياوردم از کجا فهميدن ککه ما دنبالشونيم؟.کيانمهر با بيسيم به رادمهر و حسيني خبر داد ت يه جايي همديگه رو ببينيم تا يه نقشه ي درست و حسابي و صد البته هماهنگ بکشيم کنار يه جاده ي متروکه و خاکي توقف کردم..رادمهر و حسيني رسيده بودن ..از ماشين پياده شديم و رفتيم طرفشون رادمهر:اتفاقي افتاده قربان؟ -فهميدن دنبالشونيم حسيني:چي؟از کجا فهميدن؟
سرهنگ:هيچ کسي نميدونه .ما اومديم اينجا تا با هم يه نقشه بکشيم ..خيل خب .طبق گفته ي جاسوسمون فهميدن که ما دنبالشونيم .از کجا ؟نميدونيم و به احتمال زياد حتما نقشه اي که کشيدن رو تغيير ميدن و افراد مارو که تازه وارد گروه شدن رو قال ميزارن و نقشه ي اصلي رو خودشون اجرا ميکنن ........ **** نقشه را شنيد ...نقشه ي خوبي بود ولي حالا که قرار بود همه از نقشه با خبر شوند ديگر کارآرايي لازم را نداشت ..فقط مانده بود بفهمد که جاسوس کيست ..نميدانست چرا ولي دلش نميخواست که کسي کشته شود اما شايد اين نخواستن دل از روي ترحم بلايي که بر سرش ميامد باشد .در دلش پوزخندي به ترحمش زد شايد واقعا دل مهرباني داشته باشد که خودش را از داشتن آن محروم ساخته است * در حالي که نفس نفس ميزد از دستشويي خارج شد ..به خاطر ابي که به صورتش زده بود آب از صورتش چکه ميکرد ..پشت فرمون نشست ..اضطراب داشت .هر آنچه که ميدانست را به آرمين گفته بود ..اميدوار بود که آرمين همه چيز را درست کند و حواسش به همه چيز باشد ..ترس داشت..ترس از گير افتادن هم تيمي هايش با شناختي که تا به حال از اين ادم ها به دست آورده بود اصلا چيز خوبي در انتظارشان نخواهد بود .. کيارش:راه بيفت..زياد وقت نداريم از آينه نگاهي به کبارش که داشت بيرون را تماشا ميکرد انداخت ..دودل نگاهي به جاويد کرد..جاويد به لبخند چشمانش را بست و دوباره باز کرد ..لبخندي به روي صورتش نشاند و ماشين را روشن کرد هميشه زياد به ارمنستان ميامد..کشور زيبايي بود .از آب و هواي آن خيلي خوشش ميامد ...حالا ميدانست چرا پدرش اورا اينقدر زياد به اينجا ميفرستاد ...از آن قديم ها نقشه ي همچين روزي را ميکشيد .بعد از طلاق مادرش هرگز محبت پدرش را نچشيد ..پدرش عملا به يک مرده ي متحرک تبديل شده بود ..بدون احساس ..ديگر به آنها اهميت نميداد ..اما اواخر تغيير کرده بود ..بيشتر به آنها اهميت ميداد ..ياد خواهر مهربانش افتاد چقدر دلش براي خواهر و برادر کوچکترش تنگ شده بود **آرمين خسته شدم بابا ..هي از اين اتاق به اون اتاق..از اين دفتر به اون دفتر..يه حکم خواستين بدينا ..حالا ميفهمم مردمي که ميان دنبال حکم چه حالي دارن..حس واقعا مزخرفيه خودمو پرت کردم روي صندلي کنار راهرو و صبر کردم تا کيانمهر بياد صداي کفشاي يه نفر توجهم رو جلب کرد..سرم رو آوردم بالا و با کيانمهر رو به رو شدم -چي شد؟ کيانمهر:قربان هلاک شدم تا گرفتمش .مگه امضا ميکرد..انگار ميترسيد جوهر خودکارش خشک بشه ..رواني شدم از دستش ...... همين طوري غر ميزد و من ميخنديدم ..منو ياد ماهان مينداخت هر چند ماهان خل تر از شاهين بود سرهنگ:چي شد؟ -هردوتامون گرفتيم سرهنگ لبخند زد:خوبه..پس ميريم پيش سرتيپ تا نامه ي اصلي بده تا هر وقت خواستيم بتونيم از پليس اينترپل کمک بگيريم باشه اي گفتيم و سرهنگ نامه هارو از دستمون گرفت و رفت طرف يه اتاق ديگه ..شاهين هنوز داشت غر ميزد ...تو اين مدت يه دوست خوب شده بود برام حدود ده دقيقه بعد سرهنگ خسته و کوفته اومد بيرون ..معلوم بود حسابي اذيتش کردن هر دو از روي صندلي بلند شديم و سه تايي به سمت خروجي رفتيم سرهنگ:قبلا گفتم بازم ميگم حواسطون به کاراتون باشه که دردسر درست نکنيد -چشم سرهنگ فهميديم بابا شاهين:سرهنگ گوشام گرفت فهميديم ديگه سرهنگ:بزارين برگرديم من ميدونم و شما سه تا شاهين :سه تا؟ما که دوتاييم سرهنگ.پير شديا سرهنگ سرهنگ:نه خير سال سالمم ماهان هم هست -ماهان بيچاره سرهنگ:اون از همتون بدتره -چشم من خودم ميزنم لت و پارش ميکنم سرهنگ دير شد سرهنگ:خيل خب با بقيه هم هماهنگ کن به خصوص با سپهري و ماهان -چشم سرهنگ از سرهنگ دور شدم و رفتم يه جاي خلوت تا بتونم با ماهان تماس برقرار کنم.پسره چش سفيد حالا بي هماهنگي ميري ؟وايسا حاليت ميکنم رفتم يه جاي خلوت وايسادم و ارتباط رو از جانب خودم برقرار کردم .صداي ماهان فورا توي گوشم پيچيد ماهان:بله؟ -عليک سلام اينم از ادب پسر خاله ما ماهان:وقت ندارما زود بگو -باشه..ببين ماهان ممکنه چون تو و جاويد توي گروهشون جديد هستيد بخوان شما رو قال بزارن و محوله ي اصلي رو خودشون جا به جا کنن..هر کاري که گفتن انجام ميديد تا شک نکنن ..ما خودمون حواسمون بهشون هست ..اگه ازتون خواستن که برگرديد ايران بازم هيچکاري نکنيد ماهان:اگه درگيري پيش اومد شما چيکار ميکنيد؟ -تو نگران نباش پليس اينترپل در جريانه ..اينکه شما پليسيد هم ميدونه و بهتون شليک نميکنه شما فقط حواستون به کارتون باشه که جايي رو اشتباه نکنيد ماهان:باشه حواسم هست به جاويد هم ميگم -مواظب باشيد خداحافظ ماهان:خداحافظ
* ديگر برايش مهم نبود نابودي گروهي که زندگي زيبايش را خراب کرد .پرياي عزيزش را از او گرفت چقدر سخت است تظاهر به بدبودن در حالي که هنوز باريکه اي از زندگي درون قلبت جاريست ..سخت است سنگ باشي در حالي که ميخواهي ..کشيده شد به سال هايي دور دقيقا داخل همان پارک و همان درخت "پريا:ندو شيدا.شيدا ندو ميفتي داريوش:آروم پريا باز که شروعه کردي بزار با بقيه بازي کنه پريا:آخه اون از بقيه کوچيک تره داريوش:نگران نباش -عمو ؟ عمو؟يه لحظه بيا اينو ببين داريوش:چي شده عمو؟ -بيا اينارو ببين خودم نوشتمش به طرف درختي رفتند که همان نزديکي بود چند حرف انگليسي روي آن نوشته شده بود M..A..K..SH..S لبخندي به اين حروف که با دستخطي کج روي تنه ي درخت نوشته شده بود زد ..روبه پسرک کرد و گفت:اينا چيه که نوشتي عمو؟ پسر بچه پکر شد و با بيحالي گفت:اولي منم دومي آرمينه .بعدي کيارشه.شيوا و سعيدم اون دوتا آخرين جلوي پاي ماهان زانو زد تا هم قدش شود با لبخند گفت:آفرين عمو جون .ناراحت نشو خيلي خوب نوشتي ماهان جان ..حالا برو با بقيه بازي کن ماهان خنده ي با نمکي کرد و از آنجا دور شد" به درخت نگاه کرد .هنوز همان حروف روي آن بود .حروفي که روزي به خاطر وجود آن خوشحال بود ولي حالا فقط ميخواست نابود کند و ببيند که نابود ميشود سعيد:بابا؟اينجا خيلي آشناست واسم داريوش:چون بچه که بوديد ميشه ميومديم اينجا شيدا :بابا؟ما قبلا با کساي ديگه اينجا نميومديم؟احساس ميکنم از اينجا خيلي خاطره دارم داريوش:چرا ميومديم..با خانواده ي خرسند و از کنار آنها که با تعجب به او تگاه ميکردند گذشت..کوروش به سمتش آمد کوروش:سلام قربان داريوش:چي شد؟ کوروش :قربان ماهان فرجام هم توي اون گروهي که آرمين خرسند رهبريش ميکنه هست داريوش:خب؟ کوروش:بعد از تصادفي که باعث شد پدر و مادرش رو از دست بده به اصرار پدر بزرگ و خالش ميره تا با اونا زندگي کنه تا سن بيست سالگي که برميگرده توي خونه ي خودشون و تا حالا که بيست و پنج سالشه تنها زندگي کرده ..هر پرونده اي که بهش ميدن رو ظرف کمتر از دوماه هل شده تحويل ميده... ميان حرفش پريد:بسه فهميدم .خلاصش کن کوروش:قربان فقط تونستم ازش يه عکس پيدا کنم با آدرس محل زندگيش داريوش:همينام خوبه..بدشون بياد کوروش:بله قربان پوشه ي سبز رنگ را به سمتش گرفت ..پوشه را از دست کوروش گرفت و آن را باز کرد ..اولين چيزي که با نگاه اول به عکس نظرش را جلب کرد چشمان آبيه او بود که آنها را از مادرش به ارث برده بود ..موهاي سياه..بيني قلمي و کشيده ..صورتي خندان و شاد مانند گذشته حتي بعد از مرگ پدر و مادرش هم همچنان خندان است .عکس را کنار زد و نگاهي به آدرس انداخت از برادرش دور شد و به سمت پدرش رفت ..با ديدن عکس داخل دست پدرش خشک زد..همان مرد جواني بود که آنشب اورا از دست آن مرد مزاحم نجات داده بود و يه دست کتک هم نوش جان کرده بود آرام آرام به سمتش رفت