eitaa logo
- مَریح -
1.5هزار دنبال‌کننده
566 عکس
239 ویدیو
2 فایل
بر آستان تو جان می‌دهم ، چه بهتر ازین؟ سعادت‌است بر آن خاک آستان مردن!... جهت تبادل!: @Mareah1388 بخوان از شروطمان(: @sh_Mareah زیر مجموعه هامون!<< @kanolam >> _شنوای سخنان((: https://daigo.ir/secret/4235890067
مشاهده در ایتا
دانلود
- مَریح -
؛
- عشق یعنی که وفا بکنن؛ تابوتم رو راهی کرببلا بکنن!((:
؛
اوجِ قشنگی‌ـه روضه‌ی سید رضا، اونجا که میگه: پیکر صد پاره پاشو، حضرت ارباب اومده! 😭
- مَریح -
؛
- جونمو واست ارباب؛اگه فدا نکنم چه کنم!؟((:
٠ آرمين:آره آفرين درست بود ..از کجا فهميدي؟ -چون هميشه ميگي آرمين:تنهايي؟ - نه بابا با بر و بچ نشستيم به حرفاي تو گوش ميديم آرمين:آفرين گوش کن صداي جاويد که داشت صدام ميکرد رو از طبقه ي پايين شنيدم -اين خروس بازم داره صدام ميکنه بايد برم آرمين: خروس کيه؟ -جاويد آرمين:برو منم برم .خدا حافظ -خدا حافظ داد زدم:تيرداد من ميخوابم حوصله ندارم تيرداد:باشه پريدم تو تخت و پتو رو کشيدم رو سر مبارکم صداي موبايلو قطع کردم..ساعت 3 صبح بود از تخت اودم بيرون و رفتم پايين ساعت سه ونيم بود که اماده و لباس پوشيده توي حياط بوديم تيرداد:راه بيفت دير شد -باشه پشت سرش راه افتادم و سوار کاميون شديم و اول اون نشست پشت رول تيرداد:شب نوبت توئه سر تکون دادم کيومرث يکي از اون دو نفري که قرار بود باهامون بياد اومد داخل کاميون و جلو نشست کيومرث:کي نوبت من ميشه بشينم؟ تيرداد:بعد از ناهار..ميلاد بخواب که شب نوبت توئه نبايد شب توقف کنيم -باشه نگران نباش تيرداد:پس بيرونو نگاه کن کيومرث:بايد سر راه کسري رو هم سوار کنيم تيرداد:باشه کجا؟ کيومرث:روبه روي مغازه ي (...) تيرداد :باشه ساعت 6:15 که رسيديم همون جايي که کيومرث گفته بود کسري:سلام جوابشو داديم و ساکت نشست عقب کنار من با فاصله نشست ..تازه داشت خوابم ميگرفت.آروم چشمامو بستم تيرداد:پاشو غذاتو بخور رسيديم پمپ بنزين بايد به آرمين بگي که تا اينجا همه چي درست پيش رفته چشامامو باز کردم و از کاميون پريدم پايين ..آب زدم به صورتم به بهونه ي دستشويي ازشون فاصله گرفتم ..وقتي مطمئن شدم کسي اون اطراف نيست خواستم تماس رو برقرار کنم که يکي محکم کوبيد رو کمرم ..سريع برگشتم و سرم ورد به سر يه آدم بي مغز -خدا ورت داره بزغاله آرمين:لياقت نداري -اينجا چه غلطي ميکني؟ آرمين:امدم ببينم سالمين يا نه و بعدشم ببرمتون پيش بچه ها -اها خب باشه حالا برو کنار ارمين:چرا؟ -مستراح.بايد از تو اجازه بگيرم؟ آرمين:نه خير مرخصي -گمشو اونور ببينم اومدم بيرون ديدم تکيه داده به ديوار دستشويي -آخه اونم ديواره بهش تکيه دادي؟ ارمين:چشه؟ -چش نيست دماغه .خو کثيفه مثل جن زده ها از ديوار فاصله گرفت و خودشو تکوند..داشت غر ميزد که جاويد اومد داخل با تعجب و شوک به آرمين نگاه کرد جاويد:چيشد؟ -عمو آرمين اومده جاويد:خوش اومده کامل معلوم بود تو اين دنيا نيست ..با حرف آخرشم قهقهه زدم آرمين:ببند ..من زود تر از شما حرکت ميکنم ..زود بيايد ولي مواظب باشيد بعدم رفت بيرون جاويد:بيا بريم غداتو بخور که بايد راه بيفتيم -باشه بريم رفت بيرو ن ومنم پنج دقيقه بعدش رفتم بيرون ..وسط راه بودم که صداي کيومرث رو شنيدم .داشت بايه نفر تلفني حرف ميزد کيومرث:بله آقا ...تاحالا کار مشکوکي نکردن ..چشم ساعت 6 باز بهتون گزارش ميدم آشغال عوضي ..پس همه ي کارا رو گزارش ميکنه ..بزار ببينم از پشت ميله هاي زندان هم ميتوني از اين کلاغ بازي ها دربياري يا نه ..خودم حسابتو ميرسم رفتم طرفش و صداش کردم -کيومرث؟ برگشت سمتم و گفت:بله؟ -نمياي ناهار؟ کيومرث:چرا چرا بريم رفتيم طرف جايي که جاويد و کسري بودن ..کنار جاويد نشستم جاويد :بيا بخور پلاستيکي که توش ساندويچ بود رو گرفتم و شروع به خوردن کردم جاويد:خب استراحت کافيه راه بيفتيم ديگه همه از جا بلند شديم و رفتيم طرف کاميون ولي اينبار من و کيومرث جلو نشستيم و کيومرث نشست پشت رول تقريبا شب شده بود و کيومرث داشت خميازه ميکشيد -خسته اي بزار من بشينم کيومرث:باشه کنار جاده توقف کرد و جامون رو با هم ديگه عوض کرديم نزديک مرز بوديم .نور پرژکتوري که روي برج ديدباني سربازا بود ديده ميشد ..دستم رو بردم طرف گوشم و ارتباط رو برقرار کردم .ميدونستم جواب نميده و اين کارو کردم تا فقط بهش خبر بدم که نزديکيم ..همه بيدار بودن چون تقريبا به پايگاه نزديک بوديم .کاميون رو به خاطر کيومرث متوقف کردم ..پياده شد به طرف خرابه اي که اون نزديکي بود رفت ..با اشاره ي جاويد فهميدم که رسيدن حساب کيومرث با منه و کسري هم با جاويد ..مشکل اينجا بود که کيومرث هيکلش از هيکل من بزرگتر بود و سن و تجربش هم بيشتر ولي مهم نبود .مهم اينه که ميتونم همه ي حرصم رو سرش خالي کنم ..از تريلي پياده شدم و رفتم طرف خرابه .طبق انتظاري که داشتم داشت گزارش ميداد ..صب ر کردم تا گزارشش تموم شه بعد وارد عمل شم کيومرث:هيچ کاري نکردن آقا -.... کيومرث:چشم آقا وقتي رسيديم تهران دوباره گزارش ميدم -.... کيومرث:خدانگهدار تماس رو قطع کرد و برگشت که نگاهش به سايه ي من افتاد ..دستش رو برد پشتش و اسلحشو آورد بيرون کيومرث:کي اونجاست؟ اسلحه رو توي دستم گرفتم و از زير ديوار اومدم بيرون -منم کيومرث:اينجا چيکار ميکني؟ -اومدم دنبال تو کيومرث:اسلحه از کجا آوردي؟ شونه اي بالا انداختم:از پليسا
با تعجب نگاهم کرد و گفت:چي؟پليسا؟کجان؟
-جلوت وايساده يه لحظه غفلت کرد و همين کافي بود تا با يه حرکت چرخشي پامو بکوبم به دستش که اسلحه توش بود و اسلحه روي زمين و توي تاريکي خرابه گم شه سريع به طرفم حمله کرد که جاخالي دادم ولي زنگ تر بود دستشو به شونم زد و محکم با هم افتاديم رو زمين. .نشست رو قفسه سينم و شروع کرد به مشت زدن تو صورتم .محکم با زانو کوبيدم تو کمرش که باعث شد دست از زدن من برداره و دستشو به کمرش گرفت..دوباره کوبيدم تو کمرش که از روم کنار رفت و کنارم افتاد.. با مشت کوفتم رو دلش که بدتر به خودش پيچيد..با کنار دست محکم زدم رو نقطه ي حساس گردنش که باعث شد بيهوش و بيحرکت کنارم بيفته ..يهو صداي شليک به گوشم رسيد.از همون جايي بود که جاويد و کسري با هم درگير بودن ..اسلحمو از روي زمين برداشتم و با سرعت به طرف اونجا دويدم..جاويد دستش روي بازوش بود و به خشم به کسري نگاه ميکرد .کسري هم توي دستش اسلحه بود .متوجه کسي شدم که داشت با سرعت به طرفمون ميومد .زود فهميدم که آرمين ..کسري دوباره ميخواست شليک کنه که دويدم طرفش که دوباره صداي شليک پيچيد ولي اينبار آرمين بود که به کسري شليک کرده بود .تير خورده بود به شونه ش همون دستش که اسلحه توش بود .اسلحه از دستش افتاد .رفتم طرفش و بيهوشش کردم .آرمين نفس نفس زنان بهمون رسيد ..کنارش نشستم.رنگش پريده بود آرمين:چيشده؟ -کسري بهش شليک کرده.جاويد خوبي؟ جاويد:آره خوبم آرمين:کاملا مشخصه .بلند شو بريم درمانگاه بلندش کرديم و با هم برديمش درمانگاه..تير به دستش خورده بود ولي زياد فرو نرفته بود به خاطر همين همينجا درش آوردن بازم نميتونست توي ادامه ي ماموريت شرکت کنه جاويد:خيل خب بريم آرمين:نميشه .مجروح شدي نميتوني بياي جاويد:ولـ... -ولي و مرض ..بريم آرمين آرمين:بريم ( آرمين) -سالمي؟ ماهان:مثلا چمه؟ -معتادت نکردن؟ ماهان:حرف مفت نزن .ميخواي معتادت کنم؟يه کاميون هستا تعارف نکن -نه راه بيفت بريم تا نکشتمت ماهان:واي چه جکي جان بازي هايي که در نياوردم ..يه بار نزديک بود ارکيا مچمو بگيره آخر استرس تازه ياد کارهايي که سر خود و بدون خبر دادن به ما انجام داده بود افتادم - تو خيلي بيجاکردي که سر خود عمل کردي با تعجب بهم نگاه کرد ماهان:شانس آوردم جيز قرمزي همراهم نيستا يهو زدم به سيم آخر ..يقشو محکم گرفتم و کوبوندمش به بدنه ي ماشين با دندونايي که قفل شده بود تو صورتش غريدم -تو خيلي بيجا کردي که بدون اجازه همچين غلطي کردي .با اجازه ي کدوم احمقي اينکاروکردي؟ اخم کرد وهيچي نگفت از عصبانيت داشتم ميلرزيدم ..سکوتش بدجور رو مخم بود ..اينبار محکم تر کوبيدمش که آخش در اومد -د بنال ديگه کدوم خري گفت؟ صورتش تو هم بود ..تازه فهميدم دارم چه غلطي ميکنم..دست روش بلند کردم..با اجازه ي کي؟عصبانيم تو لحظه اي از بين رفت ..يقش رو ول کردم ..رومو ازش برگردوندم ..دستمو کشيدم لاي موهام .پوف..دوباره برگشتم طرفش ..دستش رو گذاشته بود رو پهلوش و ماساژش ميداد ..يکم فکر کردم و متوجه شدم وقتي دومين بار کوبوندمش به ماشين .پهلوش خورده روي آينه ي بغل ماشين.رفتم جلو و بغلش کردم ماهان:ولم کن -معذرت ميخوام ماهان:ولم کن کمرم شکست خمير که نيستم فشارم ميدي از خودم جداش کردم و موهاشو به هم ريختم ماهان:نکن مگه آزار داري؟ خنديدم و سوار ماشين شديم -بخواب ماهان:خوابم نمياد -نخواب دوساعتي رانندگي کردم که حس کردم داره خوابم ميبره ....اصلا از اين جور خواب ها دل خوشي نداشتم ماهان:خوابت مياد بيا بزار من رانندگي کنم -نميخواد ماهان:بيا اينور -گفتم نميخواد ماهان:اي بابا ميزني نابودمون ميکني .خودت به جهنم من جوونم -ماهان کم چرت بگو وگر نه ميزنمت به گربه بگي ابوالقاسم ماهان:به گربه بگم چي؟ تازه فهميدم چي گفتم ..شروع کردم به خنديدن ماهان هم داشت ميخنديد ماهان:اينو از کجا آوردي؟ -نميدونم بي خيال نميشه .بد جور داره خوابم ميبره -بيا تو برون جامون رو عوض کرديم ماهان:خب توقف بعدي کجاست؟ -الان ساعت 7:44 تا ساعت 12 يه تکبرو بعدش ناهار .شامم بي خيال ماهان:باشه چشامو بستم و خوايبدم ماهان:پاشو پاشو غذا گرفتم ساعت 12 شده بخور بشين بريم -کم حرف بزن ماهان:يک ساعته دارم صدات ميکنم غذا رو خورديم و اينبار من نشستم پشت فرمون تا شب پشت فرمون نشستم -ماهان؟بلد شو رسيديم چشاشو باز کرد..کش و قوسي به بندش داد..با هم از ماشين پياده شديم و رفتيم طرف خونه ..آيفون زدم و چون تصويري بود زود بازش کردن ..وارد سالن شديم که با صداي داد ماهان از جا پريدم ماهان:کوشين ملت؟بياين ببينم سرهنگ:آروم تر پسر ماهان:به به سلام سرهنگ. چطوري ؟ بعدم محکم کوبيد رو شونه ي سرهنگ که سرهنگ چشاش گشاد شد سرهنگ:ضرب دستت خوب شده ماهان خواست چيزي بگه که محکم کوبيدم تو کمرش ماهان:آخخخ مگه آزار داري؟ -بيا ببينم اين مدت اونجا بودي چيکار کردي؟
ماهان:کلي شنود و دوربين گذاشتم -پس بيا
رفتم طرف کامپيوتر هايي که توي اتاق بودن و روشنشن کردم و شروع کردم به گوش کردن مکالمات -مواظب باشيد کارا رو درست انجام بديد آقا داريوش خودش مياد تا مستقيما روي کارا نظارت کنه .اگه دست از پا خطا کنيد بدون وقفه ميفرستمتون اون دنيا ماهان:اين ارکيا بود ارکيا:فهميدين؟ رفتم سراغ يه کامپيوتر ديگه که به دوربين ها وصل بود ..روشنش کردم ..راه رو هاي مهم رو نشون ميداد و در ورودي باغ رو ماهان:نترس همه چيزاي مهم رونشون ميده -شنود رو کجا گذاشتي؟ ماهان:توي يقه ي لباس ارکيا همين لباسي که تنشه و همون لباسي که ميخواد واسه جا به جايي محموله بپوشه ... حرفش نيمه موند و نگاه خيرش به مانيتور بود .برگشتم طرف مانيتور ..در باغ رو باز کرده بودن و دوتا کاميون بزرگ داشتن ميومدن داخل ..چند لحظه بعدشم يهجي مشکي وارد شد .ارکيا سريع رفت طرف جيپ و درش رو باز کرد .يه مرد ميانسال ازش پياده شد .عينک بزرگش رو از روي چشماش برداشت .خودش بود .داريوش بود ماهان:خودشه .داريوشه سريع صداي ارکيا توي هدفون پيچيد و مارو مطمئن کرد ارکيا:قربان کاميون هاي مواد حاضرن داريوش:با اون دوتا تازه وارد چيکار کرديد؟ ارکيا:فرستاديمشون رفتن قربان داريوش :خوبه ..کاميون هارو ببريد به فرود گاه(.....)از اونجا با هواپيماي(......)بفرستيدشون به روسيه .ساعت 6 عصر ين کارو بکنيد سريع از جام بلند شدم و هدفون رو انداتم روي ميز .بايد تا وقتي توي ويلاست بگيريمشون همه رو صدا زدم و همه اومدن..خواستم شروع کنم به حرف زدن که يادم اومد سرهنگ هم اينجاست و در حال حاضر رهبر گروه.به سرهنگ نگاه کردم که بلخندي زد.لبخند زدم -خيل خب .تا ساعت 6 عصر فردا وقت داريم که آماده بشيم . کمک پليس اينتر پل دستگيرشو ميکنيم..يه گروه رو کيانمهر و حسيني رهبري ميکنن يکي رو هم سرگرد فرجام .اول سرگرد فرجام وارد عمل ميشه و بعدشم من .بايد هر طور شده گيرشن بندازيم.رادمهر تو هم همراه من مياي رادمهر:چشم قربان -امشب استراحت کنيد و فردا کاملا آمده باشيد همه چشمي گفتن و رفتن تا براي فردا آماده بشن *** زيپ جليقه ي زد گلوله رو بستم -آماده اي؟ ماهان:مثل هميشه -مواظب باش ماهان:هستم .تو هم مراقب باش - هستم دستمو نرو روي شونه ي هم کوبيديم و از خونه خارج شديم يه کوچه پايين تر از باغشون يا همون ويلا توقف کردم و با ماهان پياده شديم وبا رهبر گروه اونا دست دادم و نقشه رو بهش گفتم پشت ديوار ايستادم .به رادمهر اشاره کردم که قلاب بگيره تا برم بالا.دستاشو تو هم قفل کرد .پاي راستمو گذاشتم روي دستاش و پريدم روي ديوار .از روي ديوار پريدم پيين و درو باز کردم گروهي که ماهان رهبريشون ميکرد وارد شد و هر کدوم جايي مستقر شدن..با بيسيم به سروان خبر دادم تا وارد عمل بشه صداي سروان توي کل ساختمون پيچيد:شما در محاصره ي پليس هستيد بهتره تسليم بشيد به قيقه نکشيد که همه جا پر شد از صداي تير و گلوله ..خشاب اسلحم تموم شد و يه خشاب از توي جيبم در آوردم و خواستم بزارم توي اسلحه که حس کردم يکي پشت سرمه .سايش کنارم تکون خورد .سريع برگشتم و زير پاشو خالي کردم و با يه ضربه کنار گردنش بيهوشش کردم متوجه کيارش شدم که داشت به طرف پشت ساختمون ميرفت.بلند شدم و پشت سرش شروع به دويدن کردم -سر جات وايسا وگر نه شليک ميکنم سرجاش ايستاد -اسلحتو بنداز .دستتو بزار رو سرت و برگرد اسلحه رو انداخت و دستشو گذاشت رو سرش .به طرفش در گيري ها تموم شده بود و صداي آژير ميتونستم بفهمم که بچه هاي ما کارشون رو خوب انجام دادن ..دستبندم رو در آوردم زدم به دستش که صداي شخي از پشت سرم اومد -اسلحتو بنداز سرگرد خرسند اين .اين الان چي گفت؟سرگرد خرسند؟اسم منو از کجا ميدونه؟ -مگه کري ؟گفتم بندازش اسلحه رو انداختم و برگشتم سمتش . از ديدنش تعجب کردم ..به ثانيه نکشيد که فهميدم چي شده..عوضي آشغال ..خائن زير لب غريدم:رامهر رادمهر:جونم سرگرد؟ -داري چه غلطي ميکني؟ رادمهر:دارم داداشم رو نجات ميدم با تعجب بيشتري بهش نگاه کردم که خنديد رادمهر:بايدم تعجب کني ..من پسر بزرگتر داريوش سراجم .الانم ميخوام با مرگ تو انتقام زندگي پدرم رو ازت بگيرم اسلحش آماده ي شليک بود رادمهر:با زندگيت وداع کن سرگرد چشمامو بستم و صداي شليک گلوله تو فضا پيچيد صداي تيرو رو شنيدم ولي دردي حس نميکنم ..صداي نفس هاي خش دار و بلند يه نفر به گوشم ميرسيد ..اروم چشامو باز کردم و ماهاني مواجه شدم که روي زمين افتاده بود و از درد نميتونست تکون بخوره.چون به پهلو بود نميتونستم ببينم تير به کجاش خوده ..نگاهم رو از ماهان گرفتم و به رادمهري که داشت با خشم به ماهان نگاه ميکرد دادم.. رادمهر:عوضي
انگار خشاب اسلحش تموم شده بود چون داشت توي جيباش رو ميگشت ..سريع رفتم طرفش و زدمش که پهن زمين شد ..بيهوشش کردم .دوباره برگشتم کنار ماهان زانو زدم .برش گردوندم که صداي نالش بلند شد .آروم تر برگردوندمش ..نفس نفس ميزد .تير خورده بود به قفسه ي سينش و نميتونست درست نفس بکشه به خاطر همين سينش خس خس ميکرد .سرشو گذاشتم روي پاهام -چيکار کردي احمق ؟ ماهان:بده .نج .نجا .تت دا..دم؟ -حرف نزن .انرژيتو از دست ميدي با بي سيم به سرهنگ خبر دادم ت برانکار بيارن ماهان:فا ..فايده..ن..نداره -خفه شو حرف نزن ماهان:به خا..خاله .ب..بگو متا.متاسفم بعدم چشماش بسته شد .. با بهت بهش نگاه کردم .محکم زدم توي گوشش -ماهان؟ماهان؟چشاتو باز کن .. .همون موقع برانکار رسيد و منتقلش کردن به بيمارستان از امبولانس پياده شدم .برانکار رو بردن داخل تا ماهان رو معاينه کنن نيم ساعت بود منتظر بودم که دستي روي شونم قرار گرفتم برگشتم ديدم سرهنگه ..نگران بود سرهنگ:چطوره؟ -هنوز دکتر نيومده بيرون همون لحظه دکتر اومد بيرون ..رفتم به طرفش و انگليسي گفتم -چي شد؟ دکتر:شما باهاشون چه نسبتي داريد؟ -پسر خالشم دکتر:بايد فورا عمل بشن وگر نه ممکنه خيلي دير بشه -تير دققا به کجا خورده؟.ريسک عمل چقدره؟ دکتر:ريسک عمل بالاست .تير نزديک قلبش خورده و با کوچکترين اشتباه ممکنه به قيمت جونش تموم بشه ولي هر چي زمان بيشتر بگذره کارکرد قلبش پايين تر مياد و در نهايت باعث مرگش ميشه .چون عمل سنگينه ممکنه زير عمل دووم نياره ولي بازم احتمال زنده موندنش بيشتره احساس ميکردم بي خاصيت ترين ادم روي زمينم .هميشه وقتي ماهان اتفاقي براش ميفتاد من نجاتش ميدادم ولي اينبار اون منو نجات داد سرهنگ:چرا وايسادي پسر .برو برگه ي رضايت رو امضا کن سري تکون دادم و رفتم تا امضاش کنم سه ساعتي ميشد کهداشتم پشت د راتاق عمل رژه ميرفتم .مدام از چپ ميرفتم راست و از راست ميرفتم چپ ..انکار ساعت وايساده بود و قصد حرکت نداشت و ساعت گذشت ولي بازم خبري نشد ديگه داشتم ديوونه ميشدم که در تاق عمل باز شد و دکتر اومد بيرون..به طرفش رفتم - چشد دکتر؟ ماسک سبز رنگش رو از روي دهنش برداشت دکتر:گلوله رو درآورديم ول متاسفانه سطح هشياري پايينه..منتقلش ميکنيم بخش مراقبت هاي ويژه .بايد منتظر بمونيم به هوش بياد خودمو پرت کردم رويس صندلي و سرم رو ميون دستام گرفتم و محم فشارش دادم سرهنگ:نگران نباش ماهان بچه ي قوي ايه از پسش بر مياد -اميدوارم سرهنگ:بايد منتقلش کنيم تهران اونجا بهتره -ميشه؟با اين وضعيتش ؟ سرهنگ:از دکترش ميپرسم در اتاق عمل باز شد و تختي که ماهان روش بيهوش افتاده بود رو آوردن بيرون .روي صورتش ماسک اکسيژن بود و دوتا سرم هم به دوتا دستاش ..صورتش رنگ پريده بود -رادمهر چي شد؟ سرهنگ:دستگيرش کردن ..امروز منتقل ميشن ايران .ميرم از دکترش بپرسم ميشه منتقش کرد يا نه -باشه **** کليد انداختم و وارد خونه شدم ..حياط هنوز پر بود از بوي گل هاي تازه ..بهم آرامش ميداد .چند تا نفس عميق کشيدم و رفتم طرف در ورودي هال ..وارد هال شدم بوي غذا از آشپزخونه ميومد .اگه ماهان بود الان ميپريد توي آشپز خونه و کلي خود شيريني ميکرد ولي ديگه نيست که بخواد اينقدر بخوره که ديگه نتونه از جاش جم بخوره الان داره گوشه ي بيمارستان با مرگ و زندگي دست و پنجه نرم ميکنه ..با صداي جيغ کسي از جا پريدم و دستم رو گذاشتم رو قلبم فرشته:وااااي داداشي کي اومدي؟ بعدم خودشو پرت کرد تو بغلم ..بغلش کردم که از پشت سرش خانم بزرگ اومد بيرون .تسبيحش توي دستش بود و داشت صلوات ميداد ..مامانم از آشپز خونه اومد بيرون -عليک سلام خواهر فرشته:سلام خان داداش خودم از بغلم جداش کردم و مامان رو بغل کردم -سلام مامان گلم مامان:سلام به روي ماهت مادر حالت خوبه مامان جان؟ -خانم بزرگ نيستش؟ مامان:چرا مادر هستش ولي خوابه گونه ي مامان رو بوسيدم که کردم که صداي آيفون اومد ..فرشته درو باز کرد .بابا و آقا بزرگ اومدن داخل و با ديدن من لبخند زدن .هر دوتاشون رو بغل کردم و سلام عيلک کرديم ولي لبخند به لبم نميومد آقا بزرگ:اين زلزله هشت ريشتري کجاست؟ لبخند غمگيني زدم مامان:راست ميگه ماهان کجاست؟رفته خونه ي خودش؟بزار ببينمش -ماهان نرفته خونه بابا:پس الان منتظر باشيد که قراره گسل بياد -نه قرار نيست اقا بزرگ:آرمين داري نگرانمون ميکني چي شده؟ -ماهان ..ماهان راستش .چطوري بگم ؟ بابا:حرفتو نپيچون پسرم يه نفس عميق کشيدم ..زير لب بسم الله گفتم و دلو زدم به دريا -ماهان تير خورده و توي بيمارستانه صداي يا خدا گفتن فرشته اومد ..رگشتم ديدم مامان توي بغلشه و از حال رفته ..سريعرفتم طرفش مامن رو از بغلش گرفتم و گذاشتم روي مبل -فرشته برو يکم آب بيار فرشته:باشه باشه رفتم