eitaa logo
.مَرهم|𝐌𝐚𝐫𝐡𝐚𝐦.
311 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
628 ویدیو
105 فایل
بیمارِ غمم عین دَوایی تو مَرا (:
مشاهده در ایتا
دانلود
اُمیدکه‌داشته‌باشی ، موفقیت‌درثانیه‌آخرهم‌اتفاق‌میوفته…! •🔐'♥️•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر وقت کم اوردی و خسته شدی باید خودت رو در اینده ببینی و دست از تلاش بر نداری!..🌚✨
پایان فعالیت راضی بودید دوستان ❤️🌿 انرژی فراموش نشهـ.. ❣
اول اینکه سلام به نظرهای هم احترام بزاریم بقیه یه چیزی میگن من جوابشونو میدم منو زهرا توی پی وی باهم حرف میزنیم یکی از دوستامون گفتن این کارو کن زهرا هم با استیکر جواب داد دیگه چالش و حاشیه چی بود این وسط من فعالیتم هم دارم اولش میگین قصد بی احترامی ندارین درست ولی اخرای حرفاتون خیلی تنده ولی بازم مهم نیست یه جوری حرف میزنین که انگار من ادم بیکاریم فقط اومدم کانال زدم که توش حرف بزنم نه اینطور نیس
۱: الان منظور از بیکار من بودم یا اونایی که پیام میزارن ناشناس؟ ۲: رمان و که من نمینویسم میتونی بزاری ولی بزار از من تموم شه بعد شما بزار
۱: یک کلام از فاطمه جونم.. ۲: باش
در حال پارت گذاری....🌱✨
رمان: مال خود من باش))): Part:²¹¹ 💙✨🦋✨💙✨🦋✨💙✨🦋✨💙 💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛 خندیدمو ادامه دادم +یاهم برین زهرا چشاشو درشت کردو مشتشو جلو دهنش گذاشت _عه عه عه ببین بچه پرو چطوری با زبون بی زبونی مارو از خونش شوت میکنه بیرون خب بعله دیگه(انگشت اشارشو به سمتم گرفت) یار شد یار شد باغم آریا ظد تا که رسید بر آریا، از همه بیزار شد مینا: گند زدی تو شعر مولوی با صدای بسته شدن در خونه سرامون به طرف پنجره اتاقم که رو به حیاط بود، چرخیدم لب زدم: باباست فاطیما: خب ما دیگه بریم توهم نمیخواد بیای خودمون راهو بلدیم گونمو بوسید _خداحافظ و مثل موشک از اتاق زدن بیرون.. از پنجره که توی حیاط دیدمشون براشون دست تکون دادم.. رفتم روی تخت نشستمو به دیوار زل زدم... آریا رو از روزی که بابا اونجوری از اتاق بیرونش کرد ندیده بودمش و من هرروز تو آتیش دلتنگیش میسوختم _سحر میتونم بیام داخل از صدای بابا ب خودم اومدمو با خوشحالی رفتم درو باز کردم +بله بفرمایید بابا جونم دستمو گرفتو منو با خودش روی تخت نشوند: اومدم تا حرف مهمی رو بهت بزنم... 💚✨🌱✨💚✨🌱✨💚✨🌱✨💚 🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡
رمان: مال خود من باش))): Part:²¹² 💙✨🦋✨💙✨🦋✨💙✨🦋✨💙 💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛 از اینکه بابا میخواست باهام حرف بزنه خیلی خوشحال بودم اخه از اون روز تاحالا یه کلمم باهام حرف نزده بود ولی حالا... دستمو ول کرد تفس عمیقی کشید:۳روز دیگه وقت گرفتم بریم محضر برای باطل کردن صیغه.. به آقای امینی هم خبر دادم تا به پسرش بگه.. هرچی زودتر این صیغه مسخره تموم شه بهتره.... لبخند روی لبم ماسید... با هر کلمه ای که از دهن بابا خارج میشد قلبم مچاله میشد.. _یکی از هم کلاسیاتم اومده خواستگاریت بهت زده نگاهش کردم.. _بهش گفتم فعلا نمیشه حتی شرایطو هم براش توضیح دادم اما اصرار داشت فرادشب بیاد خواستگاریت منم اجبارا قبول کردم نگاهشو که تا الان به رو به روش دوخته بود به طرف من سوق داد... اخم ظریفی داد: چرا بغض کردی؟ سرمو پایین انداختمو به دستای مشت کردم خیره شدم.. فاصله بینمون کمتر کرد.. چونمو گرفت و سرمو اورد بالا.. بعد از چند لحظه ای با صدای آروم گفت: اگه در گذشته هر حسی به کسی پیدا کردی و هر اتفاقیم رخ داده رو بهتره فراموشش کنی.. اشکام ریخته شد.. این حرف بابا یعنی اینکه از حسم به آریا باخبره و غیرمحسوس بهم میگه فراموشش کنم اما کاش میشد بهش بگم اونقدر عشقش تو دلم ریشه دونده که فراموش شدنی نـــیــس.. پاشد و در اتاقو باز کرد.. سرشو برگردوند: به این خواستگار هم فکر کن تحقیق کردم پسره خیلی خوبیه و اینجور که مشخصه خیلی دوست داره.. رفت.. منم صورتم تو بالشت فرو کردم، پشت سرهم جیغ کشیدمو گریه کردم تا وقتیکه پلکام سنگین شد و به خواب رفتم... 💚✨🌱✨💚✨🌱✨💚✨🌱✨💚 🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡²
بفرمایید پارت موقعه خوندن پارت ها به شماره هاش توجه کنید شاید کمه ولی در حد توانمه چون من دندونمو درست کردم درد میکنه نمیتونم بیشتر پارت بزارم..🌸