#تلنگر
رفیق......
هر وقت مغرور شدی !
هر وقت مقام و پولے بدست آوردی!
هر وقت دیدی همه بهت احترام مےگذارن !
هر وقت از عبادت خدا خجالت کشیدی !
هر وقت توی درست پیشرفت کردی !
یا...
باخودت زمزمه کن
هذا مِن فَضلِ رَبی
یادت نره هرچے داری از فضل خدا داری!
「 #بیو_جآن🌻💛」
؛⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉
لبخند بزن
که جهان
با اندوه تو دگرگون نمیشود.🙂💚🌿
؛⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من تو را كو به كو جستجو میکنم؛
شمایی ك نمیشناسمت...
شمایی ك مرا میشناسی،
میخوانی...
میدانی...
مینامی...
شمایی ك دوستم داری:)🫀✨
وعزیز...🤍
برای من سخت است ك همه را ببینم
و تو را نبینم..!👀
اللھمعجـللولیڪالفرجبحـق
زینبکبـرۍ«س»🧚🏻
یا صاحب الزمان
#امام_زمان
#فاطمیه
کاش اندازه ی استقلال و پرسپولیس
طرفدار داشتی آقا :)💔
⊰•💚•⊱¦⇢#دربی_
⊰•✨•⊱¦⇢#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
رمان: مال خود من باش))):
part: ⁸⁴
💙✨🦋✨💙✨🦋✨💙✨🦋✨💙
💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
_سلام
ماشین رو راه انداخت.... منم شروع به ناخن جویدن کردم .... امروز سه شنبه است و من بدبخت فلک زده باید فردا کنفرانس بدم... منی که شروع نکرده غش میکنم اگرم غش نکنم شک ندارم با مِن مِنی که من میکنم بچه ها بهم میخندن ...
ناخن اشارمو محکم کندم...
مثل اوندفعه که... نه...نه تو الان بزرگ شدی با سحر چندسال پیش فرق داری تو میتونی...
_چیکار میکنی با خودت دختر؟... داره از دستت خون میاد
راست میگفت داشت خون میومد ... دستمالو به طرفم گرفت...
_چیشده که حرصتو سر ناخونای بدبخت خالی میکنی؟؟
سرمو به طرفش چرخوندم... با اخم ریزی که همیشه روی پیشونیش خودنمایی میکرد به جلو چشم دوخته بود...
+چیزی نشده
_مطمئنی؟
آهی کشیدم... اره
کتاب فارسیو محکم انداختم رو میز... لعنتی لعنتیییی.... چیکارکنم چه غلطی بکنم الان؟
خلاصه کردنو هم که بلد نیستم... همشم حفظ کنمم که یادم نمیمونه واای... محکم چنگ زدم به موهای بلندمو بهمش ریختم ... یهو یه لامپ بالا سرم روشن شد ... جیغ خفه ای کشیدمو پریدم بالا ... بشکن زنان رفتم طرف موبایلم.. چرا زودتر به ذهنم نرسیده بود مینا ادبیاتش خوب بود و میتونست کمک بزرگی بهم بکنه... بهش زنگ زدم...
+الو مینا سلام...
💚✨🌱✨💚✨🌱✨💚✨🌱✨💚
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡
رمان: مال خود من باش))):
part: ⁸⁵
💙✨🦋✨💙✨🦋✨💙✨🦋✨💙
💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
_الو...
+الووو
_سحر صداتو ندارم.. الان با ارمین بیرونمو دارم برمیگردم خونه... دیگه خودم بهت زنگ میزنم
گوشیمو گذاشتم روی عسلی.... رو تخت دراز کشیدم و یکی از دستامو گذاشتم روی چشمم و منتظر موندم تا مینا بهم زنگ بزنه... طولی نکشید صدای گوشیم بلند شد بدون اینکه دستامو از جلو چشمم بردارم موبایلمو برداشتم.... با فکر اینکه میناعه تماسو وصل کردمو شروع به غر زدن کردم
+الو مینا دستم به هرچی تنته .... شدید به کمکت نیاز دارم... خیر سرم فردا باید کنفرانس بدم اما هیچی تو مغزم نمیره همه چیز و دارم قاطی پاطی میکنم... شک ندارم وسط اون همه ادم ابروریزی میکنمو میشم سوژه ی خنده....
_سحر خانوم
مثل برق گرفته ها نشستم رو تخت .... اینکه مینا نیستتتت معلومه که نیست صدا به این کلفتی میخوای مینا باشه....!
گوشیمو جلو چشمام گرفتم "آریا امینی" چنگ زدم به گونه هام ... دیگه باید برم بمیرم تموممم..
***
#آریا
داشت یه ریز غر میزد ... خنده ای که داشت به قهقهه تبدیل میشد قورت دادم....
💚✨🌱✨💚✨🌱✨💚✨🌱✨💚
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡
رمان: مال خود من باش))):
part: ⁸⁶
💙✨🦋✨💙✨🦋✨💙✨🦋✨💙
💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
+سحر خانوم
نشستم رو صندلی... شروع کردم به دمبل زدن
+انگار به کمک نیاز دارین .... اگه کاری از دستم بر میاد براتون انجامش میدم
_خ...خب خودتون که میدونین من فردا باید کنفرانس بدم... و... و...
+و شما هرچی میخونین یاد نمیگیرین
غمگین گفت:
_اره
بدون فکر کردن گفتم
+من ادبیاتم خوبه اگه بخواین کمکتون میکنم
چشمامو بستم... آریا نکنه زده به سرت این دیگه چی بود گفتی؟... اما اصلا دست خودم نبود!...
خوشحال گفت: اگه کمکم کنین لطف بزرگی در حقم کردین
دمبلو گذاشتم سر جاش ...
+یک ساعت دیگه میام... خداحافظ
رو به امیر گفتم: امیر من برم.
تردمیلو خاموش کرد...
_چه زود
+کار دارم
از باشگاه زدم بیرون و یه راست رفتم خونه تا دوش بگیرم...
💚✨🌱✨💚✨🌱✨💚✨🌱✨💚
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡
رمان: مال خود من باش))):
part: ⁸⁷
💙✨🦋✨💙✨🦋✨💙✨🦋✨💙
💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
در حیاطو بستم و رفتم داخل...
_سلام پسرم خوش اومدی
+سلام.... مرسی.
سحر: سلام
مامان سحر هنوز ایستاده بود مجبور شدم نقش بازی کنم... به زور لبخندی زدم
+سلام سحر گلی خوبی؟
لپاش گل انداخت... چادرشو تو دستش مشت کرد
_ممنونم بریم تو اتاقم
دستشو گرفتم..
+بریم
و رفتیم تو اتاقش ... دستاش مثل یخ سرد بود و میلرزید... دستاشو رها کردم
+من...
_معذرت خواهی لازم نیست
نشستم روی زمین... برای اینکه جو عوض شه گفتم:
+خب لطفا کتابتو بیار...
کتاب و کلاسورش رو اورد... با کمی فاصله کنارم نشست... کلاسورش رو که باز کرد یه شاخه گل با یه تیکه کاغذ لاش بود ... کاغذو برداشت خوند... رنگش پرید و زمزمه کرد:
_ساسان
ابروهام گره خورد... کاغذو از دستش کشیدم...
💚✨🌱✨💚✨🌱✨💚✨🌱✨💚
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡