باورت میشه تموم زندگیم وابسته به دو حرفہ ؟
‹ت› و ‹و› تو : )3>>
#عاشقانه_مجنون
#عاشقانه_مذهبی
رمان: مال خود من باش))):
part: ⁸⁹
💙✨🦋✨💙✨🦋✨💙✨🦋✨💙
💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
سرشو انداخت پایین....داشت با انگشتاش بازی میکرد
_چند سال پیش معلم گفت باید تدریس کنم... از استرس من من کردم بچه ها هم بهم خندیدن.... منم از استرس دیگه تدریس نکردم تا الان ...
+شما عالی بودین من باور دارم خوب کنفرانس میدین
لبخند محبوبانه ای کرد.... درحالی که کلاسور و کتابشو جمع میکرد با خودش زمزمه کرد:
_چقدر دلم میخواد یه دوری تو شهر بزنم تا یکم حال و هوام عوض شه
خندیدم ... چقد بلند بلند فکر میکنه .... بلند شدم...
+بریم یه دوری بزنیم تا یکم باد به کلت بخوره...
چشماش چهارتا شده بود... برای خودمم عجیب بود چم شده؟!... هییی... هیچی فقط میخوام کمکش کنم...
+بیرون منتظرتم..
#سحر
شیشه رو کشیدم پایین ... کم کم اقای پاییز بار و بندیلشو میبنده و داره میره تا جاش ننه سرما بیاد... از چیزی که دیدم چشمام ستاره بارون شد ... دختر بچه ای با بستنی قیفی از بستنی فروشی اومد بیرون... آهسته گفتم
+وای منم میخوام
همون موقع آریا ماشینو کنار خیابون پارک کرد کمربندشو باز کرد:
من الان بر میگردم....
💚✨🌱✨💚✨🌱✨💚✨🌱✨💚
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡
رمان: مال خود من باش))):
part: ⁹⁰
💙✨🦋✨💙✨🦋✨💙✨🦋✨💙
💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
پیاده شد و رفت داخل بستنی فروشیه عه حتما میخواد بستنی بخره واای خدا کاش یه چیز دیگه ازت میخواستم بعد از چند دقیقه آریا بستنی به دست اومد تو ماشین .. بستنی رو سمتم گرفت:
بفرمایید
ذوق زده از دستش برداشتم :
مرسی زحمت کشیدین...
#آریا
موقعه ایی که سحر گفت: واایی منم میخوام.. مردمکام به طرفش جلب شد ... رد نگاهشو که گرفتم به یه دختر بچه ای که بستنیشو با لذت لیس میزد رسیدم
وقتی دیدم با حسرت نگاهش میکنه تصمیم گرفتم براش بستنی بگیرم....
لبخند کجی زدم: خواهش میکنم
_چرا برای خودتون نخریدین؟
+من میل ندارم
صدای پیامک گوشیم بلند شد... ماهان بود:
سلام داداشی کلاغا خبر اوردن پیش خانومتی برای همین این آهنگو میفرستم صداشو بلند کن تا خانومتم بشنوه ... شک ندارم خوشش میاد
منم صداشو زیاد کردم و آهنگو پلی کردم:
سحر عمرمه سحر جونمه حامد پهلانه
سحر بستنی تو گلوش پرید منم که هول کرده بودم آهنگو قطعش کردم و گفتم
+من خودم آهنگو نزاشتم یعنی من گذاشتم اما ماهان الان فرستاد که پوووففف...
💚✨🌱✨💚✨🌱✨💚✨🌱✨💚
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡
رمان: مال خود من باش))):
part: ⁹¹
💙✨🦋✨💙✨🦋✨💙✨🦋✨💙
💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
دوباره ماهان اس داد:
داداش آهنگو فرستادم تا جوتونو رمانتیک و عاشقانه کنم .... خوش بگذره... ایموجی چشمک میزنه هم فرستاد
موبایلمو از حرص تو دستم فشار دادم
+ماهان مگه اینکه نبینمت
ماشینو روشن کردم.... لبخند زنان گفت:
راستی آقا آریا بابت وقتی که در اختیارم گذاشتین و هم بستنی ازتون ممنونم
***
استاد: خانوم توکلی تشریف بیارین برای کنفرانس
سحر از استرس زیاد کتابو تو دستش میچلوند ... نگاه نگرانشو که دوخت بهم چشمامو باز و بسته کردم و لبخند اطمینان بخشی به روش پاشیدم... سحر هم تبسمی کرد و شروع کرد
_به نام خدا....
کنفرانسش که تموم شد ساسان نچسب گفت:
_به افتخار خانوم توکلی دست بزنین
دوستای نچسب تر از خودشم دست زدند..
استاد با خودکارش چند بار زد به میزش و رو به سحر گفت:
عالی بود خانوم توکلی شما 2 نمره کاملو میگیرین .... بفرمایید بشینین خواهش میکنم...
استاد خسته نباشید رو که گفت مشغول جمع کردن وسایلم شدم که صدای ساسان و سحر تو گوشم پیچید ... گوشامو تيز کردم ...
ساسان: دِ نشد دیگه میخوام تو بهم یاد بدی این درسو....
💚✨🌱✨💚✨🌱✨💚✨🌱✨💚
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡
رمان: مال خود من باش))):
part: ⁹²
💙✨🦋✨💙✨🦋✨💙✨🦋✨💙
💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
سحر: من باید برم آقای رستمی
ساسان: داری ناز میکنیا ولی من نازتو خریدارم عزیزدل
فاطیما: دیگه داری شورشو در میاری ... بهتره دست از سرش برداری و انقد خودتو به دوستم نچسبونی وگرنه...
ساسان نیشخند زد: وگرنه چی هان؟ ببین خانوم کوچولو من هرکاری دلم بخواد انجام میدم توهم نمیتونی جلومو بگیری آندرستن؟
دستامو مشت کردم... دوست داشتم فکشو پیاده کنم اما حیف حیف که این سعادت نصیبم نمیشد
امیر: بریم دیگه چرا خشکت زده
+صبر کن
با گام های بلند به طرفشون رفتم.... با خونسردی که فقط خودم میدونستم همش ظاهر سازیه ... پرسیدم:
+مشکلی پیش اومده:؟
تو چشمای ساسان برقی نشست که برام مبهم بود
ساسان: نه چه مشکلی؟ من فقط میخوام عشقم بهم درس یاد بده...
مردیکه بیشعور یه چه حقی به سحر میگه عشقم.... دستمو تو جیب کاپشنم کردم که یک وقت مشتم تو صورت لاغر مردنیش فرو نیاد...
+من خودم بهتون یاد میدم..
ساسان: نه من...
جفت پا وسط حرفش پریدم....
💚✨🌱✨💚✨🌱✨💚✨🌱✨💚
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡