eitaa logo
شهیدسیدحسن‌نصراللّٰه 🇵🇸
104 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
935 ویدیو
21 فایل
•﷽ 💡هـم‌سنگࢪها : @sangar2 کـپـی؟! ذکــر پنــج صـلـوات -رَئیسی‌عَزیز‌، خَستِگی‌نمی‌شِناخت..!-
مشاهده در ایتا
دانلود
-بسم‌ربِّ‌الجهاد-
‼️توجه داشته باشید روایت‌ها جداگانه هستند؛ و در صورت ادامه داشتن، به صورت پارت خواهند بود. ‼️توجه داشته باشید روایت‌ها جداگانه هستند؛ و در صورت ادامه داشتن، به صورت پارت خواهند بود. ‼️توجه داشته باشید کتاب دارای روایت‌های زیادی است؛ در اینجا فقط تعدادی از روایت‌ها قرار گرفته است.
-ص۲۶،پارت‌اول «عصر جمعه راهی تهران میشوم تا صبح سر کارم حاضر باشم. شب به دانشگاه می رسم. کارهای عقب مانده ام را انجام میدهم. خوابم نمیبرد. اسفند امسال اصلاً اسفند بی خوابی است. دلخوشی جدیدم این شده که حالا که گاه می توانم به خانه ی عمو بروم و فاطمه را ببینم صبح تا عصر مشغول کارهای دفترم. هنوز آن اندوه پیشین را میشود در چهره ی حاج حمید دید امروز سرش خیلی شلوغ بود و فرصت نشد با هم زیاد صحبت کنیم. حاجی با روزهای اولی که او را دیده ام فرق کرده یادم نمیرود آن اوایل ورودم به دانشگاه را و آن اولین برخورد را رفته بودیم ،مشهد، اردو وسط شلوغی ها داشتم با بچه ها از پله های هتل پایین میآمدم که چشم حاجی افتاد به من با شگفتی وراندازم کرد و زد به در شوخی چهره ام از سنم عقب افتاده بود و گه گاه از این شوخیها میشنیدم یادم نیست در جواب شوخی حاجی چه گفتم؛ اما یادم هست که نتوانستم درست نگاهش کنم سرم را پایین انداختم و خندیدم. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۲۷،پارت‌دوم(آخر) بعدها که ارتباطم با حاجی بیشتر شد میدیدم که زهر سختی ها را با همین شوخی ها می گیرد. از اردو که برگشتیم حاجی دستور داده بود که بردن بچه ها به هتل قدغن شود. گفته بود بچه ها از این به بعد بروند مسجدی یا حسینیه ای. از این رفتارهایش ذوق میکردم به گذشته که نگاه میکنم میبینم آن تصمیم سر بزنگاه در آن دوراهی مابین کامپیوتر خواندن در دانشگاه سمنان و رفتن به دانشگاه امام حسین یا آن تصمیم سر بزنگاه دوراهی بعد از فارغ التحصیلی یعنی ماندن در دانشگاه یا برگشتن به سمنان اگر فایده اش فقط آشنایی با حاج حمید باشد می ارزیده نتایج انتخاب رشته که آمد خیلیها مشورت میدادند که برو کامپیوتر بخوان اما سر آخر دلم انتخاب دیگری کرد روزهای آخر تحصیل هم خیلی ها مشورت می دادند که در دانشگاه بمان میخواستم برگردم و برای شهرم کاری بکنم؛ اما قانع شدم که اگر بمانم شاید بتوانم برای دانشجوهایی که از همه جای ایران می آیند کاری بکنم دانشگاه فقط یک نفر نیرو میخواست و اکیپ ما سه نفره بود. آخر هم با ماندن هر سه نفرمان موافقت کردند و این شد آغاز ارتباط بیشتر من و حاجی سه سال قبل وقتی مسئول دفترش شدم پاییز بود؛ اما دلم بهاری بود. حالا می فهمم که حاجی کی پاییزی است و کی بھاری.» [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۲۹ «این پا آن پا میکنم که بگویم یا نگویم کفه ی گفتن سنگین تر است. نگاهم را میدوزم به زمین که چشمهای حاجی را نبینم حاجی! تو رو خدا بذار برم سوریه» هی میگویم و میگویم از لحن حاج حمید پیداست که فهمیده است جنس این خواستنها با خواستنهای قبل فرق دارد شاید حدس میزند؛ اما می خواهد از زبان خودم بشنود طوری شده؟ اصل ماجرا را میگویم دارم زمین گیر میشم حاجی حاجی گفته بود که عاشق پیشه میشوم او مرا از خودم بهتر میشناسد. پیش بینی اش درست از آب درآمده بود «عشقه» داشت می پیچید دور دست و پایم و این نعمت است. اگر ترجیح های آدم ساده باشند که اهمیتی ندارند. اگر انتخاب بین دو رفتار و دو تصمیم ساده باشد که لذتی ندارد. من میخواهم خودم را و عشق را در مسیر هدفم به خدمت بگیرم این تازه هنوز اول بسم الله است!» حرف هایم را میزنم؛ اما حاج حمید هیچ نمیگوید. «خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت! » سکوتش را نشانه ی رضا می گیرم.» [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۳۰ «وقتم را خالی کردم که بنشینیم با فاطمه فیلم ببینیم:«میان‌ستاره‌ای» من قبلا دیده بودمش اما بار دوم دیدنش با فاطمه لذت دیگری دارد.تا روزها فکرم را مشغول کرده بود برای فاطمه هم از سؤال هایی می گویم که توی ذهنم چرخ می زدند.از دنیای فیلم که بیرون میرویم دست فاطمه را میگیرم و راهی چیذر می شویم چرخی میزنیم توی شهر اولین بار است که با هم به امامزاده علی اکبر میرویم.قلبم تندمیزندوقتی با فاطمه جلوی ورودی حرم می ایستیم و سلام میدهیم.گنبد سبزحرم ازهمیشه سبزتراست.قرار می گذاریم که چند دقیقه ی بعد توی صحن باشیم.میروم و دل رامیزنم به دریای آرامش حرم ضریح را که میبوسم چشمهایم درآن سوی ضریح دنبال فاطمه میگردند.آرزوهاردیف میشوند.توی سرم برای فاطمه برای خودمان زندگی مان نمازی میخوانم وبرمیگردم صحن یادم میافتدکه شهیدمحمدرضادهقان امیری ابووصال همین جاآرام گرفته است.پرسان پرسان میگردم دنبال مزارش هنوزچهارماه هم ازشهادتش نگذشته است به حساب سالهای دنیادوسال ازمن کوچکتراست.مینشینم کنارمزارش و احساس کوچکی میکنم دربرابرش فاطمه کنارم ایستاده و نگاهم میکندشرم دارم از حضورش صدایم آرام می شود آن قدرکه فقط خودم بشنوم بندهای وصیت نامه ی محمدرضا توی ذهنم تداعی میشود بالهایم هوس با تو پریدن دارد خطاب او به محبوبش حالا خطاب من به خود اوست. چشم هایم را می بندم دست میگذارم روی سنگ سرد مزارش و با او نجوا میکنم دلم گرم میشود«محمدرضا کارم رو ردیف کن». [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۵۴ «فاطمه کنار آمده با رفتنم اما میفهمم که رفتارش مثل همیشه نیست. هر روز که به رفتن نزدیک میشوم نگرانی او هم بیشتر میشود. آمده ام دیدنش نخ و سوزن میخواهم و مینشینم که لباسم را رفو کنم و نونوار مادر فاطمه می پرسد که چرا این کار را میکنم جواب میدهم زن عموا بودجه و امکانات سوریه محدوده من هم نمیخوام توی این شرایط لباس نو تحویل بگیرم به اندازه ی یک لباس هم نمیخواهم باری باشم روی دوش دیگران زن عمو لباس ها و نخ و سوزن را می گیرد و شروع میکند به دوخت و دوز برخی از درجه ها و نشانه ها را هم از روی لباس بر میدارد به گمانم لازم بود! این درجه ها آنجا به کار نمی آید؛ مثل همین جا که به کارم نمی آیند.» [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۷۸،پارت‌اول «اواخر هفته من، رحیم، احمد و امیر، مأموریت گرفتیم که در منطقه بلاس میدان تیر بر پا کنیم و آموزش تیراندازی بدهیم این منطقه شش هفت ماه قبل با مجاهدت مدافعان و تلاش ارتش سوریه از دست تروریستها آزاد شده. تا چشم کار می کند دشت است و درخت هایی که اینجا و آنجا از دل خاک سر بیرون کرده اند و حتی جنگ هم نتوانسته ریشه شان را بخشکاند آنها که ریشه دارند می مانند. خانه های مردم بلاس در زمان هجوم تروریستها، تخلیه شده بود. مردم همه زندگی شان را گذاشته بودند و جانشان را برداشته و رفته بودند. ما آمده بودیم تا از میراث مردم حفاظت کنیم آموزش به نیروها در شرایطی که باید خطاها را به حداقل می رساندیم اهمیت ویژه ای داشت. در میانه ی برنامه های آموزشی فرمانده به سراغمان آمد که آماده شوید تا برویم از مقصد که سؤال کردیم گفت میرویم برای بازدید از نبل و الزهراء خوش حال شدم فرصتی دست داده بود تا از شهرکهای شیعه نشین بازدید کنیم. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۷۸و۷۹،پارت‌دوم سه چهار ماه قبل یک پیروزی بزرگ در این منطقه به دست آمده بود. مجاهدتها جواب داده و در چله ی زمستان بهار آمده بود به نبل و الزهراء. با پیروزی جبهه ی مقاومت در این منطقه و شکست حصر چند هزار روزه ی این دو شهرک شیعه نشین تروریست ها مجبور به یک عقب نشینی حسابی شده بودند. ارتش سوریه که کنترل این منطقه را به دست گرفت موجی از شادی سوریه را فرا گرفت. این یکی از بزرگترین شکستهای تروریستها محسوب می شد. این شکست و این آزادی تا همیشه با یاد فرماندهان ایرانی و فرمانده فرماندهان، حاج قاسم سلیمانی، گره خورده است. حاج قاسم اذن نیرو آوردن به نبل و الزهراء را از فرماندهش، رهبر انقلاب گرفته بود شرط آقا هم این بود که حاج قاسم تلاش کند برای جلوگیری از مجروحیت و شهادت نیروها حاج قاسم شب عملیات آزادسازی نبل و الزهراء، پشت خط مقدم بود و خودش از اولین کسانی بود که پس از چند سال محاصره قدم بر خاک نبل گذاشت. مردم نبل هنوز خاطره ی تکرار نشدنی آن حضور را به خاطر دارند. وسط این فکرهای شیرین دلم میگیرد که شاید طراحان پشت پرده و حامیان نا آرام کردن سوریه و حصر نبل نوبل صلح هم بگیرند! [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۷۹،پارت‌سوم تا نبل فقط یک مسیر باریک خطرناک وجود دارد که دو طرفش مسلحان به کمین مدافعان نشسته اند و هر لحظه ممکن است دستشان برود روی ماشه در مسیر باز ویرانه ها خود را به نمایش گذاشته اند بسیاری از مناطق در طول مسیر از آدم ها خالی است. تیرو ترکشها هیچ دیواری را بی نصیب نگذاشته اند. کوچه های خراب آبادی را میبینیم که روزی روزگاری از صدای بازی کودکان پر می شده و چه بسا که قدمهای عاشقان را میزبانی میکرده است؛ اما حالا..... از دل حیاط آن ساختمانهای ویران درختهای سرسبز سرک میکشند و باز در دل میگویم آنها که ریشه دارند می مانند. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۷۹،پارت‌چهارم آن سوی دژبانی نبل جریان گرم حیات را میتوان با چشم دید ما که به منطقه رفتیم هنوز وقت مردم خوش بود میگویند سرمای یک ساعته گرمای هفتاد ساله را میبرد حالا انگار نه انگار که گرمای آتش جنگ و حصر چند سال این منطقه را آزرده است از تماشای به راه بودن زندگی مردم دل گرم شدیم و خوش وقت شدیم از آزادی مردم شیعیان نبل که رنج چند سال محاصره را تحمل کرده بودند حالا دارند با آزادی زندگی میکنند درخت مقاومت اینجا وسط زمستان ثمر داده بود و حالا هم در بهار مردم رو به راه اند. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۰،پارت‌پنجم میرویم روی ارتفاع و شهر را تماشا میکنیم یکی از بچه ها می گوید که برویم و چیزی بخوریم میرویم به یک بستنی فروشی و دلی از عزا در می آوریم. بیشتر از خود بستنی از اینکه بستنی فروشی آن هم با این کیفیت (1) به راه است خوش حال میشویم جای جای نبل می ایستیم و عکس میگیریم راهی گلزار شهدا می شویم با صفاست پایت را که در آن می گذاری، احساس عجیبی در درونت جریان پیدا میکند میانه ی مزارها پر است از درختچه ها و گیاهان انگار که گل روییده باشد از مزار شهدا سر برخی مزارها عکسهای شهدا را گذاشته اند. همه جواناند و خیلی هایشان هم سن و سال خودم. شیعه این طور از کیانش در برابر اهل ظلم دفاع میکند جان میدهد؛ اما شرافتش را کرامتش را عزتش را نه حتی بچه های نبل هم غیرت و شجاعت را میفهمند. جایی دورمان جمع میشوند و با لبخندهایشان میزبانی میکنند لبخند به لب و شوق در چشم از نبل با قلبی آکنده از شوق میرویم حلب؛ اما این شوق دیر پا نیست. ناخوشیهای جنگ زود آوار میشوند بر سرمان اندکی آن سوتر از شهر باز آش همان است و کاسه همان باز زخم ویرانی روی چهره ی شهرها و روستاها مساجد ویران شده ماشینهای سوخته اثاثیه ی رها شده شیشه های شکسته سقف های به سجده آمده؛ همه ی قابهایی که ذهنم را می خراشند. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۰،پارت‌ششم(آخر) «توی مسیر در یکی از روستاها جمع زیادی از کودکها انگار که منتظر کمک رهگذران باشند دور ماشینمان حلقه میزنند و با دست اشاره ای میکنند که یعنی آب و غذا میخواهیم. دلمان به درد میآید چیزی همراهمان نیست جز دوسه بطری آب شرمنده شان شده ایم رحیم میخواهد گازش را بگیرد و برویم؛ اما می ایستد. این سه بطری آبی نمیشود بر آتش درد این بچه ها رحیم که بطری ها را میدهد به بچه ها هنوز منتظرند که شاید چیز بیشتری دشت کنند شرمساری را توی صورت رحیم میبینم مدام به بچه ها می گوید:« عفواً، عفواً. »حالمان گرفته شده از شوخی هایمان فقط یک سکوت کشدار باقی مانده که انگار نمیخواهد تمام شود امشب همه کم حرف شده ایم. صدای سوت خمپاره ها گاه به گاه سکوت شب را می شکند.» [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۲،پارت‌اول «مقر خلصه را به نیروهایی که از استان کرمانشاه آمده اند، تحویل میدهیم و بر میگردیم به مقر تیپ در تل عزان رحیم امیر و احمد هم هستند. امروز، فرمانده دیگری به عنوان فرمانده فوج به منطقه آمد نام جهادی اش جواد است. با خودش از ایران عرقیجات هم آورده که همان اول چشم بعضی از بچه ها را می گیرد آموزشهای تیراندازی را همچنان در منطقه بلاس ادامه می دهیم در آموزش مهم ترین اصل برقراری ارتباط است؛ اما ناهم زبانی کارمان را دشوار کرده است.از همان لحظه ای که وارد فرودگاه دمشق شدم این کمبود را احساس کردم اینجا و آنجا گوش تیز میکردم و کلمه های پرکاربرد را به ذهنم میسپردم که به وقتش استفاده کنم هر کلمه بیشتر مساوی بود با ارتباط بیشتر حق کلمه را ادا میکردم دوست داشتم با نیروهای مقاومت ارتباط کلامی برقرار کنم و البته هر آنچه را که در این چند سال آموخته بودم به آنها بگویم. یک روز در منطقه بلاس، کار با یک اسلحه را آموزش میدادم برای صحبت کردن از جزئیات اسلحه کلمات عربی توی ذهنم ته میکشیدند و باز متوسل میشدم به زبان بدن آخر هر جمله ای و اشاره ای میگفتم معلوم؟ معلوم؟ » گاهی از چهره ها می شد فهمید که نیروها درست منظورم را نگرفته اند؛ اما می گفتند معلوم و من باز دست و پاشکسته ادامه میدادم رزمنده های جوان عراقی، بازیگوشی می کردند. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۲و۸۳،پارت‌دوم با اعتماد به نفس و با حرارت حرف میزدم و از قناصه می گفتم که ناگهان همه روی زمین خیز رفتند اشاره کردم که یعنی چه شده؟ نمی دانستم چه کلمه ای گفته ام که به جای توجه کن»، «خیز برو» معنی میداده!است: «حاجی تنها چیزی که اینجا نیازه دونستن زبان عربیه توصیه کنید دوستان زبان عربی یاد بگیرن جوونهای اینجا با انگیزه و مستعدن؛ اما از معارف اسلام و اهل بیت کم میدونن ما ایرانیها رو هم خیلی دوست دارن و براشون مهمه که ما چطور زندگی میکنیم؛ اما متأسفانه به خاطر اینکه زبان بلد نیستیم نمیتونیم زیاد باهاشون ارتباط برقرار کنیم. ما باید با رزمندگان جبهه ی مقاومت بیشتر ارتباط برقرار کنیم. باید با آنها رفیق شویم مسلمانانه شاید این نگاه در میان برخی کم رنگ باشد. برخی به زبان می آورند و برخی هم نه. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۳،پارت‌سوم دارم به این چیزها فکر میکنم که یادم می آید امروز مراسم میثاق پاسداری در دانشگاه برگزار شده اخبار را دنبال میکنم و از تلویزیون بخشهایی از مراسم را میبینم آقا می گفت که تفکر اسلامی شما را وادار می کند که زیر بار جبهه ی دشمن نروید. آقا می گفت که اگر مؤمن باشیم دست برتر با ماست و جمله ای که شنیدنش مثل همیشه چراغی شد در دلم جوانهای عزیزا شما هستید که بار مسئولیت را بر دوش دارید خرمشهرها در پیش است نه در میدان جنگ نظامی در میدانی که از جنگ نظامی سخت تر است.» سخت تر از جنگ نظامی تمام رنجهایی که در این یک ماه و چند روز شاهدش بوده ام، جلوی چشمم رژه میرود و فکر میکنم همه ی این سختی ها در برابر سختی کاری که آقا از آن حرف میزند آسان است. زنگ میزنم به حاج حمید. خودم در چند آیین میثاق پاسداری حضور داشته ام و میدانم که حاج حمید از چند روز قبل روز و شب نداشته تا این مراسم به بهترین شکل برگزار شود. به اندازه ی خودم از او تشکر میکنم و حالی از هم میپرسیم گلایه ای نمیکنم از این روزهایم؛ اما حاج حمید صدای مرا میشناسد لابد فهمیده که دوست دارم اینجا بیشتر فعال باشم و بروم خط. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۴،پارت‌چهارم حرف هایمان که تمام میشود هنوز جمله های آقا توی ذهنم می چرخند. باید فکر کنم میخواهم به میثاق پاسداری ام عمل کنم. کاش آنها که مخاطب سخن این مرد حکیم اند گوششان شنواتر شود هزار حرف برزمین مانده اش گواه است که آن چنان که باید او را نشنیده ایم باید آگاهی ام را بیشتر کنم حسرت میخورم که با خودم کتابهای بیشتری به سوریه نیاورده ام تا از اندک وقتهای خالی ام درست تر استفاده کنم کتاب تاریخچه مختصر زمان را با خودم آورده ام و گه گاه می خوانمش اما از وقتی آمده ام مطالعه ام کم شده یادم می آید که پارسال همین موقعها طبق برنامه ریزی ام مشغول خواندن آزادی انسان و آزادی بندگی علامه شهید و غرب زدگی جلال بودم. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۴،پارت‌پنجم(آخر) علامه چند سالی است که دست مرا گرفته و از سرگشتگی نجاتم داده آن روزها که توی دانشگاه دوره میگذاشتیم برای خواندن آثارش اندیشه آلودترین دوران زندگی من بود و جلال؛ قلم جلال را دوست دارم و برای خودش به خاطر ستیزش با متفکر نماها به خاطر نامه اش به امام به خاطر توجهش به حرم بقیع و به خاطر خسی در میقاتش احترام قائلم من اینجا باز خسی در میقاتم به امید روییدن جوانه ای بر درخت آگاهی ام کتابها را ورق میزنم احمد با خودش یک قرآن و یک مفاتیح آورده بچه ها به شوخی می گویند مفاتیح پنج کیلویی قرآنش را گوشه ی اتاق می گذارد که همه بتوانند بخوانند قبل و بعد نمازها قرآن را بر میدارم و کلمات خدا را مرور میکنم شب که میشود باز پناه میبرم به قرآن و لقد زينا السماء الدنيا بمصابيح.... آسمان را تماشا میکنم غرق میشوم در زیبایی شگفت آسمان شب امان از آسمان دنیا! [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-بسم‌ربِّ‌الجهاد-
‼️توجه داشته باشید روایت‌ها جداگانه هستند؛ و در صورت ادامه داشتن، به صورت پارت خواهند بود. ‼️توجه داشته باشید کتاب دارای روایت‌های زیادی است؛ در اینجا فقط تعدادی از روایت‌ها قرار گرفته است. ⭕️‼️آخرین روایت کتابِ "راستی؛ دردهایم کو؟"
-ص۱۱۶،پارت‌اول «عملیات موفقیت آمیز بوده صدای بچه ها را پشت بیسیم میشنوم. خوش حال اند از این که دشمن را عقب رانده اند. بدون حتی یک مجروح، خاکریز را فتح کرده بودیم گلویم پر بود از بغض نرفتن اما پابه پایشان خوش حالی می کردم و روحیه می دادم بهشان. با وجود موفقیتها حملات دشمن سخت و سنگین است. صدها نفر از تروریستها به منطقه هجوم آورده اند. اغلب وابسته به القاعده اند: از احرار الشام و جبهه النصره گرفته تا حزب ترکستان شرقی چین و البته ارتش آزاد بینشان چشم آبی و موبور هم میتوانی پیدا کنی بعد از عملیات بعضی از بچه ها برگشته اند؛ اما کار هنوز تمام نشده است. مرتب با بیسیم با نیروهایی که نزدیک تروریست ها هستند، در تماسیم. امیر پشت بیسیم با بچه هایی که توی خطاند دائم در ارتباط است. اصرار میکنم که بگذارند بروم امیر میگوید اگه بنا به رفتنمان بود، رحیم می گفت.» یکی دو ساعت بعد سفره ای پهن میکنیم که مختصر صبحانه ای [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۱۱۷،پارت‌دوم بخوریم. حلواشکری آورده اند و اندکی پنیر، وسط صبحانه باز حسرت نرفتن دلم را می آزارد: «حیف شد که من رو نبردن » امیر شوخی جدی، عقده ی نرفتنش را سیرم خالی میکند: «از این حرف ها نزن! من هم که مونده م، پاسوز تو شدم برای این که تو عقب بمونی من رو هم اینجا نگه داشتن» می گویم: «هرچی به من بگن انجام میدم.» وسط حرفها بچه ها باز پای شهادت را کشیده اند وسط میخندیم اما می دانیم که این حرفها فقط شوخی نیست. شرایط دشواری بود و بچه ها دائم زیر آتش بودند هر لحظه ممکن بود یکی از بچه ها را از دست بدهیم. یادم می آمد که حسین وقتی میرفت سربندی را که زهرا، دختر کوچکش برای روز مبادا به او داده بود گذاشت توی جیبش نقش روی سربند «یا ابالفضل» بود. زهرای پنج ساله وقتی سربند را به بابا میداد گفته بود: «اگه اوضاع خیلی خطرناک شد. ببندش به پیشونیت.» اینها را میدانستم و دلم شور می زد. اگر شهادت به ترجیح است، ترجیح میدهم آن شهید، من باشم. به امیر می گویم که من فقط نامزد دارم و اگر بنا به دل کندن باشد، راحت تر میتوانم دل بکنم شما دخترهای کوچکی دارید که منتظرند برگردید. دخترها بابایی اند. بابا که نباشد بیقراری میکنند و آرام کردنشان سخت است. سفره را مثل همیشه خودم جمع میکنم و هر کس می رود پی کار خودش. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۱۱۷و۱۱۸،پارت‌سوم میروم پیش امیر که به کمک بچه های مخابرات رفته است. تازه به منطقه آمده اند و خیلی با کد و رمز آشنا نیستند میخواهم چند دقیقه ای چشم هایم را روی هم بگذارم و استراحت کنم آرزوها و دعاها محاصره ام می کنند. آدمیزاد در طول شبانه روز به آرزوهایش فکر میکند؛ اما آرزوهایی که قبل از خواب به ذهن ها هجوم می آورند فرق دارند واقعی ترند خواستنی ترند. آدم ها جلوه ای از آرزوهای قبل خوابشان هستند. آرزو می کنم. دعا می کنم. هنوز چشم هایم گرم نشده دلتنگی فاطمه می پیچد توی دلم. چند لحظه ای نگذشته که خبر خطرناک شدن اوضاع قراصی را در بیسیم اعلام می کنند. سروصدایی در مقر به پا شده از خواب پریده ام میروم اتاق بی سیم سید غفار و چند نفر از بچه ها دارند اوضاع را بررسی میکنند تصمیم بر این شده که بروند به روستای قراصی برای کمک به بچه ها. فرمانده فوج پشت بی سیم به بچه های پشتیبانی و امیر گفته که برای احتیاط یک ماشین مهمات را تا پشت روستا ببرند از همان سر صبح ناآرامی ها در منطقه شدت گرفته است. تکفیریها هجوم آورده اند به قراصی این روستا دارد به تدریج به کانون درگیری ها در حومه ی حلب تبدیل میشود. توی بیسیم میشنوم که نیروها به مهمات نیاز دارند. معطل نمیکنم تا امیر بجنبد از عمار اجازه ی شکسته بسته ای میگیرم و لباسهای نظامی ام را میپوشم با یکی از بچه ها سوار ماشین مهمات میشویم و میتازیم امیر پشت بیسیم صدایم میکند «کمیل،کجایی؟» [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۱۱۸و۱۱۹،پارت‌چهارم می گویم دارم با ماشین مهمات میرم صدایش درآمده که چرا این کار را میکنی میگویم خیالت راحت باشه. پشت خط میمونم فرمانده اجازه داده.» مهمات را تا جایی در نزدیکی روستا تا خاکریز سابقیه میبریم. این کاریک ساعتی طول میکشد. آنجا خاکریز مانندی ساخته اند که اگر اتفاقی افتاد پشت آن سنگر بگیریم. موشک پشت موشک به قلب روستا فرود می آید پشت بی سیم اعلام میکنم ما مهمات رو آوردیم تا پشت روستا تکلیف چیه؟ » فرمانده فوج صدایم را که پشت بی سیم می شنود، داغش تازه شده است باز پیدات شد؟ مگه نگفته بودم که توی مقر بمونی؟ حالا هم بمونید توی ماشین تا خبرتون کنم.» شروع کرده ام به خالی کردن مهمات که سروکله ی رحیم پیدا می شود. از توی روستا با موتور آمده تا پشت خاکریز دوبار بلند صدایم می کند: «کمیل! کمیل» نگاه غضب آلودم را روانه اش میکنم و محلش نمی گذارم. ناراحت بودم که مرا با خودش نبرده است. چند لحظه ای نگذشته که پشت بی سیم خبر می دهند بعضی از نیروها در محاصره قرار گرفته اند رحیم دوباره میزند به دل روستا. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۱۱۹،پارت‌پنجم امیر هم خودش را به ما رسانده است. با امیر و احمد و یکی دیگر از بچه ها پشت آن خاکریزیم فشار تروریست ها رفته رفته زیاد و زیادتر می شود. چند دقیقه ای از رفتن رحیم نگذشته که در قلب خطر تنها میماند. هزار جور فکرو خیال زده به سرم حالا علاوه بر دو نفر از بچه های ایرانی و جمعی از نیروهای نجباء، رحیم هم توی روستا در محاصره ی تروریستها قرار گرفته است. روستا زیر شدیدترین حمله های دشمن تاب و توانش را رفته رفته از دست میدهد. صدای رحیم، پشت بیسیم دلم را می لرزاند نیرو میخوام نیرو برسونیدا اینجا هیچکس نیست اسلحه هم ندارم فقط بیسیم دارم و دوربین نیرو برسونید! دلم برای رحیم شور میزند تکفیری ها می خواهند روستا را بگیرند تا هم شکست هفته ی پیش را جبران کنند و هم در رسانه هایشان بگویند که موفقیتی داشته اند. رحیم پشت بیسیم لحظه به لحظه گزارش می دهد. می گوید: فاصله ی تکفیری ها با من خیلی کمه میگوید که امروز عاشورا و اینجا کربلاست. دلواپسم که مبادا رحیم را به اسارت ببرند. بی سیم را برمی دارم و رحیم را صدا میزنم رحیم کجایی من خودم رو برسونم؟ » رحیم که چراغ سبز رفتن را نشان میدهد، موقعیتش را می گیرم و با بچه ها دویست متری میرویم سمت روستا. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345