eitaa logo
شهیدسیدحسن‌نصراللّٰه 🇵🇸
104 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
935 ویدیو
21 فایل
•﷽ 💡هـم‌سنگࢪها : @sangar2 کـپـی؟! ذکــر پنــج صـلـوات -رَئیسی‌عَزیز‌، خَستِگی‌نمی‌شِناخت..!-
مشاهده در ایتا
دانلود
-ص۷۱ |هیچ‌جاگیر‌نمی‌آید! از شیعیان کشورهای لبنان، عراق، سوریه و.... دوستانی داشت و گاهی درباره شان چیزهایی میگفت یک بار پرسیدم: «شیعه های لبنان بهترند یا عراق؟» گفت: شیعه های لبنان مطیع و ولایت پذیرترند شیعیان عراق هم در جنگیدن و شجاعت بی نظیرند. دلشان هم خیلی با اهل بیت است طوری که تا پیش شان نام حسین و زینب را می بری طاقتشان را از دست میدهند. گفتم «شیعه های ایران کجای کار هستند؟ گفت: «شیعه های ایران هیچ جای دنیا گیر نمی آیند». [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۷۲ |بالباس‌نظامی‌درمحضربانو چند بار پیش آمد وقتی عکس های سوریه اش را نشان می داد، از او خواستم یکی دوتا عکس به من بدهد اما هیچ وقت نداد می گفت: تا امروز یک فریم عکس از بچه های سپاه در سوریه منتشر نشده. بگذار منتشر نشود. یکی از عکسهایی که خیلی اصرار کردم به من بدهد، عکسی بود که بعد از عملیاتشان در منطقه حجیره و پاکسازی مناطق اطراف حرم حضرت زینب از وجود تروریستها با لباس نظامی در صحن حرم گرفته بود. کیف کرده بود که با لباس نظامی توانسته داخل حرم عکس بگیرد میگفت خیلی دوست داشت که هرجور شده در حرم حضرت زینب یک عکس با لباس نظامی بگیرد. بالاخره با تمام محدودیتهایی که برای ورود به حرم با لباس نظامی وجود داشته به عشق حضرت زینب دل را زده به دریا و چند نفری با لباس رفته اند داخل بعد از شهادتش نگاه به این عکس کوهی از حسرت روی دلم میگذارد یک عمر زیارت عاشورا را لقلقه زبان کردیم و در پیشگاه امام حسین و اولاد و اصحابش ادعا کردیم که «یا لیتنا كُنَّا مَعَكُم» و به زبان گفتیم لبیک یا حسین و این اواخر باز هم با ادعا گفتیم «کلنا عباسک یا زینب و در گفتنمان ماندیم که ماندیم.....» [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۷۳ |خوف‌تکفیرازسپاه‌خمینی خوف تکفیر از سپاه خمینی یک بار عکس هایی را که خودش آنجا از دیوار نوشته های تکفیری ها و رزمندگان ارتش سوریه گرفته بود نشانم داد. بین آنها عکس یکی از رزمنده های ایرانی بود که داشت شعاری به زبان عربی روی دیوار می نوشت. به این عکس که رسیدیم محمودرضا گفت: این بعد از نوشتن شعار زیرش نوشت: «جیش الخميني في سوريا». این را که گفت زد زیر خنده گفتم به چی می خندی؟» گفت: «تکفیری ها از ما و نام امام خمینی یه خیلی می ترسند.» بعد تعریف کرد که: یک روز در یکی از محلاتی که اهالی اش آنجا را ترک کرده بودند. متوجه پیرمردی شدیم که سرگردان به این طرف و آن طرف می دوید. رفتیم جلو و پرسیدیم چه شده؟ گفت پسرش مجروح است و در خانه افتاده ولی کسی نیست که کمک کند. با تعدادی از بچه ها رفتیم داخل و دیدیم پسرش یکی از همین تکفیری هاست. هیکل درشت ریش بلند و لباس چریکی به تن داشت. يك گوشه افتاده بود و خون زیادی از پایش رفته بود تا متوجه ما شد شروع کرد به داد و فریاد کردن و هر چه از در دهانش درآمد نثار ما کرد! همین طور که داشت فریادمی زد و بدوبیراه میگفت یکی از بچه ها رفت نزدیکش و توی گوشش گفت: می دانی ما کی هستیم؟ ما ایرانی هستیم. این را که گفت دیگر صدایی از طرف در نیامد. [۱-سپاه خمینی در سوریه] [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۷۵،قسمت‌اول |لهجه‌ترکی‌عربی چند نفر از رزمنده های مقاومت، فیلمی از محمودرضا در سوریه ضبط کرده بودند که در آن نحوه بازو بسته کردن قطعات توپ ۱۳۳ آموزش می داد. توی این فیلم فقط دست های محمودرضا داخل کادر است، به اضافه صدایش که با عربی محلی نحوه کار را توضیح می دهد. بار اولی که این فیلم را می دیدم، صرفاً از صدایش فهمیدم محمود رضاست؛ چون تصویری از چهره او از اول تا آخر فیلم وجود ندارد. چند دقیقه که تماشا کردم برگشتم و به محمودرضا که مشغول کار خودش بود گفتم بابا عربی! این دیگر چیست؟» گفت: برای یک عده از بچه ها توپ را آموزش داده بودم. گفتند این طوری یادمان نمی ماند يك بار دیگر توضیح بده فیلم بگیریم. من هم توضیح دادم فیلم گرفتند که داشته باشند و اگر جایی لازم شد از فیلم استفاده کنند» گفتم: «کو؟ کجا هستند این بچه ها؟» گفت: همین جا هستند. حرف نمی زنند تا شناسایی نشوند.» گفتم: خودت که لو رفته ای با این لهجه ترکی عربی قاطی!» خندید. گفت: لهجه ام که خیلی ضایع است ! الان که دارم گوش می کنم می بینم این بنده خداها چقدر توی دلشان خندیده اند.» [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۷۶،قسمت‌دوم(آخر) |لهجه‌ترکی‌عربی البته این را به شوخی میگفت من تا حدودی با لهجه های محلی عربی آشنا هستم و مقدار تسلط محمودرضا به عربی را می دانستم. محمودرضا توی این فیلم قطعات توپ را با حوصله زیاد یکی یکی باز می کند. می چیند روی زمین و نام گذاری میکند. در آخر فیلم که کار تمام میشود با همان عربی محلی میگوید: «صار فارغ، خلاص!» یعنی تمام شد! آن قدر موقع دیدن فیلم از تکلمش به عربی محلی کیف کرده بودم که آن را دو بار از اول تا آخر دیدم. آخر سر هم یواشکی برای خودم کپی کردم بعداً که فلش مموری را با خودم آوردم تبریز و باز کردم تا فیلم را بریزم روی لپ تاپ دیدم محمودرضا هم یواشکی آن را از مموری پاک کرده است. [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۷۷ |گرا با گوگل‌ارث سهیل کریمی میگفت محمودرضا در حلب برای تعیین گرا از نرم افزار گوگل ارث کمک می گرفت اما خمپاره ها به جایی که باید می خوردند، نمیخوردند. میگفت: «محمودرضا متوجه شده بود که مختصات گوگل ارث برای جاهایی مثل سوریه و عراق خطا دارد. معتقد بود که این خطا عمدی است. محمودرضا مقدار این خطا را در آورده بود و بعد از آن مقدار این خطا را در نظر می گرفت و آتش میکرد و جایی را که میخواست میزد. [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۷۸ |عدالت؛حتی‌برای‌سربازهای‌سوری حاج مصطفی محمدی فرمانده تیپ مکانیزه امام زمان تعریف می کرد: «ماه رمضان بود و ما در سوریه بودیم که یکی از افسران ارشد سوری به ضیافت افطار دعوتمان کرد با تعدادی از رزمندگان از جمله شهید بیضائی به میهمانی رفتیم خیلی هم تشنه بودیم. دوسه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و میخواستیم وارد سالن غذاخوری شویم اما محمودرضا منصرف شد و گفت من بر می گردم. رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود. من هم مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم.» شهید بیضائی به من گفت: «شما ماشین را به من بده که برگردم. شما بروید و افطارتان را بخورید. بعد از افطار که برگشتید دلیلش را میگویم بعد از افطار گفت: «اگر خاطرت باشد این افسر قبلاً هم یک بار ما را به مهمانی ناهار دعوت کرده بود. آن روز بعد از ناهار دیدم ته مانده غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها از شدت گرسنگی آنرا با ولع می خورند امروز که داشتم وارد سالن میشدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده غذای افطاری مرا به این سربازها بدهند من آن افطاری را نمی خورم. [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۷۹،قسمت‌اول |شوخ‌وجدی اهل شوخی بود؛ زیاد. اما حد و حدود نگه می داشت. گاهی هم كاملاً جدی بود. سهیل کریمی، هنرمند مستند ساز بسیجی، در حلب با محمودرضا بود. وقتی برای تشییع پیکر محمودرضا به تبریز آمد، شب در منزل حاج بهزاد پروین قدس تعریف می کرد: «محمودرضا شیطنت های خاص خودش را داشت اما وقتی توی کار می رفت خیلی جدی میشد یک بار مشغول گرا گرفتن بود. چند لبنانی آنجا بودند که مدام به پروپای ما می پیچیدند. محمودرضا یکهو قاطی کرد برگشت به من گفت: «حاج سهیل اینها را بزن بروند کنار پدر من را درآوردند. هوا تاریک بود و با سلفی ها یکی دو کیلومتر فاصله داشتیم من دست به یقه شدم و یکی دو تا از این لبنانی ها را گرفتم هل دادم یکی آمد گفت: بابا اینی که زدی همکار تو بود. گفتم همکار چیه؟!» بعد فهمیدم محمد دبوق بوده. آمدم گرفتم بوسیدمش و حسین را نشان دادم و گفتم مقصر این بود این به من گفت اینها را دور کن شما جلوی دیدش را گرفته بودید. داشت گرا می‌گرفت. [۱-کارگردان لبنانی که مستند «روح الله» را درباره امام خمینی دانه ساخته است. ۲-نام جهادی محمودرضا در سوریه، حسین بود.] [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۰،قسمت‌دوم(آخر) |شوخ‌وجدی توی کارش جدی بود همان قدر که شوخ بود، وارد کار که می شد خیلی جدی میشد. محمودرضا گاهی عالم و آدم را سر کار میگذاشت. گاهی هم شوخی های عجیب و غریبی میکرد حتی در محل کارش به خاطر یکی از این شوخی ها توبیخ شده بود اما هیچ وقت با من که برادرش بودم شوخی نمی کرد. از چیزهایی که هنوز هم یادآوری اش مرا شرمنده میکند یکی همین مسئله است. من فقط سه سال از او بزرگ تر بودم اما محمودرضا حق ادب را ادا میکرد با هم که بودیم خیلی بگو بخند میکردیم. خیلی پیش می آمد که درباره کارش یا از سوریه و مسائل معمولی و از سرکار گذاشتنهایش تعریف میکرد و می خندیدیم اما هیچ وقت نشد حتی شوخی کوچکی با من بکند و بخندد. [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۱ |از ریال سعودی تا دلار آمریکایی داشتیم با هم یکی از عکسهای خودش را می دیدیم که توی آن با سلاح، بالاسر تعدادی از جنازه های تکفیری ها ایستاده بود. درباره این عکس و درگیری اش با تکفیری ها توضیح می داد که پرسیدم: این جریان های تکفیری را چه کسی حمایت میکند؟» گفت: «توی جیب هایشان از ریال سعودی و لیر ترکیه بگیر تا دلار آمریکایی پیدا می شود در زمانی که هنوز صحبتی از نقش ترکیه در بحران سوریه و حمایت این کشور از تروریستها در رسانه ها بر سر زبان ها نبود محمودرضا ترکیه را دست خائن میدانست. برای اثبات حرفش یک بار عکسی نشانم داد که خودش در یکی از مقرهای جبهه النصره گرفته بود. عکس پنجره ای بود که برای پوشاندنش از پرچم کشور ترکیه استفاده کرده بودند. [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۲ |مردم‌دار و مردم‌باور یکی از هم سنگرهای محمودرضا تعریف می کرد: «محمودرضا در سوریه با مردم ارتباط میگرفت یک بار در یکی از مناطق متوجه چند زن شدیم که روی زمین نشسته بودند یکی از بچه ها گفت شاید انتحاری باشند یک رگبار جلوی پایشان زد. خیلی ترسیدند و وحشت کردند. محمودرضا رفت جلو و شروع کرد با آنها به عربی صحبت کردن خودش را معرفی کرد و بعد به آنها گفت: «ما شیعه علی بن ابی طالب هستیم و شما در پناه ما هستید.» وقتی این را گفت آرام شدند. بعد طوری با آنها حرف زد که اعتمادشان را جلب کرد؛ تا جایی که محل تجمع تعدادی از تکفیری ها را به ما نشان دادند. محمودرضا در شناسایی هم از مردم منطقه استفاده میکرد. یک بار یکی از اهالی منطقه را با خودش سوار ماشین کرده بود که ببرد شناسایی من به این کارش اعتراض کردم اما محمودرضا جوری با مردم رفتار میکرد که با او همکاری میکردند. [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۳ |استادآموزش‌های‌فشرده چند باری درباره رفتنم به سوریه با محمودرضا صحبت کردم، اما هر بار که حرفش می شد، دلیل می آورد که نیازی به نیروی مردمی نداریم. نهایتاً یک بار که توی ماشینش دوباره سر بحث را باز کرده بودم، گفت: جنگ سوریه جنگ شهری است و پیچیدگی های خودش را دارد. آنجا به نیروی متخصص احتیاج داریم.» محمودرضا مربی جنگ افزار بود. همیشه فکر میکردم اگر روزی لازم شد به هر دلیلی سلاح بردارم محمودرضا کنارم هست و مطمئنم که میتواند سریع مرا آماده کند. وقتی گفت نیروی غیر متخصص لازم نداریم گفتم: «حالا اگر روزی به ورود نیروی مردمی نیاز بود و اعزامی در کار بود، چند روز طول میکشد به یکی مثل من آموزش بدهی؟» گفت: دو هفته.» فکر کردم شوخی میکند چون همیشه از پیچیدگی جنگیدن در سوریه میگفت. توقع داشتم مثلاً بگوید دو ماه باید آموزش ببینی. بعد از شهادتش که این حرف ها را برای یکی از هم سنگرهایش نقل کردم، گفت: «دو هفته را خیلی زیاد گفته محمودرضا نیروی صفر را دو روزه آموزش داده بود و از او تک تیرانداز درست کرده بود فهمیدم مرا پیچانده! هر بار که حرف سوریه رفتن را پیش میکشیدم همین کار را می کرد. [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۴،قسمت‌اول |رمزورازشهادت آبان ۱۳۹۲ بعد از تشییع پیکر مطهر شهید محمد حسین مرادی در مجیدیه با محمودرضا راه افتادیم سمت گلزار شهدای چیذر که به مراسم تدفین برسیم جمعیت زیادی برای تدفین پیکر آمده بود. من سعی کردم تا جایی که میتوانم خودم را به محل تدفین نزدیک کنم برای همین چند دقیقه از محمودرضا جدا شدم. خیلی شلوغ بود و نمی شد جلو رفت چند دقیقه ای تقلا می کردم جلوتر بروم اما وقتی دیدم نمی شود منصرف شدم و برگشتم عقب پیش محمودرضا محمودرضا کاملاً دور از جمعیت ایستاده و تکیه زده بود به دیوار زیپ کاپشنش را به خاطر سردی هوا تا زیر گلو بسته بود و سرش را انداخته بود پایین دستهایش را هم کرده بود توی جیب شلوارش و کف یکی از پاهایش را داده بود به دیوار یک سماور بزرگ چند متر آن طرف تر گذاشته بودند جلوی امامزاده رفتم دو تا چای گرفتم. یکی از چای ها را آوردم و به محمودرضا تعارف کردم. با دست اشاره کرد که نمی خواهد و چایی را نگرفت. ایستادم کنارش چند دقیقه ای توی همین حالت بود سرش را کاملاً پایین انداخته بود طوری که نگاهش به زمین هم نبود و انگار داشت روی لباسش را نگاه... [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۵،قسمت‌دوم(آخر) |رمزورازشهادت میکرد. نمیدانم چرا احساس کردم دارد توی دلش با شهید مرادی حرف می زند. فکر اینکه نکند شهید بعدی محمودرضا باشد، یک لحظه مثل برق از ذهنم گذشت. دقیقاً همین طور هم شد. شهید بعدی سوریه، محمودرضا بود که دو ماه بعد در منطقه قاسمیه به یاران شهیدش ملحق شد. حالت آن روزش در گلزار شهدای چیذر مدام جلوی چشمم هست و یادم نمی رود. [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۶،قسمت‌اول |خودم میروم روزی که برای تشییع پیکر شهید والامقام، محمد حسین مرادی تهران بودم برای همان شب بلیت برگشت قطار به تبریز گرفته بودم. شام را آن شب مهمان محمودرضا بودم. بعد از شام ، محمودرضا و برادر خانمش مرا رساندند راه آهن نیم ساعتی تا حرکت قطار وقت داشتم. نشستیم توی ماشین و حرف زدیم. داشتیم درباره آموزش زبان انگلیسی بحث میکردیم که گوشی محمودرضا زنگ خورد. محمودرضا از ماشین پیاده شد و جواب داد ده دوازده قدم از ماشین فاصله گرفت. رفت آن طرف تر ایستاد و مشغول صحبت شد. وقتی صحبتش تمام شد و داشت بر میگشت سمت ماشین من هم پیاده شدم دیدم سرش پایین است و اخم هایش رفته توی هم حدس زدم که تماس از سوریه بوده نزدیک که شد پرسیدم: «از آن طرف بود؟ بدون اینکه بگوید بله یا نه گفت: «فردا ساعت ده صبح می روم.» گفتم: «سوریه؟» گفت: «بله» گفتم: «تو که همه اش دوسه روز است برگشته ای.» گفت: هرچه زحمت کشیده بودیم بر باد رفته. آمده اند جلو و مواضع را گرفته اند باید برگردم اگر نروم بچه ها کاری از دستشان ساخته نیست و همین طور از این حرف ها زد. گفتم:... [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۷،قسمت‌دوم(آخر) |خودم‌می‌روم واقعاً می خواهی فردا بروی؟ تازه برگشته ای . اقلا چند روزی پیش خانواده باش و به زن و بچه به ، برس ، بعداً می روی.» محمود رضا با اینکه مرد خانواده بود و می دانست که من چه میگویم، اما اصرار می کرد باید برود. اعصابش با آن تماس خرد شده بود. چند دقیقه ای با او محبت کردم و سعی کردم مجابش کنم. نهایتاً به او گفتم با عجله تصمیم گیری نکند و امشب را فکر کند روز بعد برود با هم سنگرهایش صحبت کند که شخص دیگری برود. آنجا توی راه آهن برای رفتن با ماندن به نتیجه نرسید ولی آن قدر گفتم که قول داد روز بعد برود صحبت کند بعد از شهادتش برادر خانمش راجع به آن شب برایم گفت: «بعد از رفتن تو توی راه که داشتیم بر می گشتیم، من به محمودرضا گفتم اصلا گوشی ات را یک مدت خاموش کن و سیم کارتش را هم در بیاور بیا دست زن و بچه ات را بگیر چند وقتی برو تبریز کاری هم به کار کسی نداشته باش آن طرف که نمی توانند برای تو مأموریت بزنند اینجا هم که کسی تو را نمی فرستد آن طرف ..... اینها را که گفتم محمودرضا گفت: «هیچ کس نمی تواند مرا بفرستد سوریه. من خودم دارم میروم. [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-۸۸،قسمت‌اول |تاسوعای زینبی شب تاسوعا پیامک زده بود که «سلام. در بهترین ساعت عمرم به یادت هستم جایت خالی» یک ساعت بعدش زنگ زد و حرف زدیم. گفت: «امروز» منطقه اطراف حرم حضرت زینب اه را به طور کامل پاک سازی کردیم و تکفیری ها را که قبلاً تا پانصد متری حرم پیش آمده بودند و حرم را با خمپاره میزدند، تا شعاع چند کیلومتری دور کردیم. بعد گفت: امروز از منطقه ای که قبلاً دست تکفیری ها بود وارد حرم شدیم از امشب هم چراغهای حرم را شب ها روشن میکنیم. از اینکه در شب تاسوعا این منطقه را آزاد کرده بودند خیلی خوشحال بود. ارادتش به حضرت زینب توصیف نشدنی بود. بعد از شهادتش در صفحه شخصی ام در فیس بوک چیزی در این باره نوشته بودم. برادر بزرگوارم آقای حسن شمشادی پای این مطلب پیغام گذاشته بود که بعد از پاک سازی آن منطقه محمودرضا را در حالی که مقابل حرم حضرت زینب ایستاده بود و با اشک نجوا می کرد دیده بود. محمودرضا در سفر ماقبل آخرش به سوریه چند تا سوغاتی با خودش آورده بود. به او گفته بودم این دفعه که می آیی سوغاتی بیاور یک کوله پشتی پر از سوغاتی آورده بود؛ پرچم جبهه... [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۹،قسمت‌دوم(آخر) |تاسوعای، زینبی النصره که از مقرشان کنده بود سربندهای تکفیری ها نامه ای که تکفیری ها برای نیروهای مقاومت نوشته بودند و از این چیزها یادم هست یکی از سوغاتی هایش متبرک بود پرچم کوچک قرمزی آورده بود که رویش در دو سطر نوشته شده بود: «کلنا عباسک یا بطلة»،«کربلا» و«لبیک یا زینب». [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۹۰ |زحمت کشیدم با تصادف نمیرم! تهران که بود، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف می رفت. می توانم بگویم بیشتر عمرش در تهران توی ماشینش گذشته بود! مدام هم پشت فرمان موبایلش زنگ میخورد؛ همه اش هم تماسهای کاری چند باری به او گفتم پشت فرمان این قدر با تلفن صحبت نکن ولی نمی شد انگار گاهی که خیلی خسته و بی خواب بود و پشت فرمان در آن حالت میدیدمش میگفتم بده من رانندگی کنم. با این همه دقت رانندگی اش خوب بود همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت کم رانندگی میکرد. یکی از هم سنگرهایش بعد از شهادتش میگفت: من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمود رضا یاد گرفتم تا می نشست پشت فرمان کمربندش را می بست. یک بار به او گفتم اینجا دیگر چرا می بندی؟ اینجا که پلیس نیست.» گفت: «می دانی چقدر زحمت کشیده ام با تصادف نمیرم؟» [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۹۱ |شوخی با مرگ نمی دانم چطور و کی مرگ این قدر برای محمود رضا عادی شده بود. وقتی ماجرای بار اولی را که در دمشق به کمین تکفیری ها خورده بودند تعریف میکرد، ریسه می رفت! آن قدر عادی از درگیری و به رگبار بسته شدن حرف می زد که ما همان قدر عادی از روزمرگیهایمان حرف میزنیم. ماشینشان را بسته بودند به رگبار و موقعی که با هم رزم هایش از ماشین پیاده شده بودند. فرمانده شان تیر خورده بود میگفت: «وقتی دیدم فرمانده مان تیر خورده، چند لحظه گیج بودم و نمی دانستم باید چه کار کنم. چیزی برای بستن زخمش نداشتم داد میزد که لعنتی زیر پیراهنتو درآر اینها را میگفت و میخندید یک بار هم گفت: «روی پل هوایی می رفتیم که دیدیم ماشین مشکوکی دارد از روبه رو می آید. آن روز توی دمشق ماشینی تردد نمی کرد. سکوتی برقرار بود که اگر مگس پر میزد صدایش را میشنیدی باید بیست دقیقه می ایستادی و تماشا میکردی تا یک ماشین در حال عبور ببینی. با راننده میشدیم سه نفر راننده دنده عقب گرفت. با سرعت تمام به عقب برگشتیم که یکهو ماشینی که از روبه رو می آمد.منفجر شد. معلوم شد به قصد ما داشت می آمد.» اینها را جوری می گفت که انگار از معرکه جنگ حرف نمی زند و مسئله ای عادی را تعریف میکند. [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۹۳ |شهادت دست خود ماست ماه قبل از شهادت محمودرضا یک چندم شب خواب شهید همت را دیدم دیدم «سردار خیبر» نشان میدهد با بسیجی هایی که کنار ماشین تویوتا منتظر حاج همت هستند تا با او دست بدهند، ایستاده ام. حاج همت با قدم های تند آمد و رسید کنار تویوتا من دستم را جلو بردم. دستش را گرفتم و بغلش کردم هنوز دست حاج همت توی دستم بود که به او گفتم: «دست ما را هم بگیرید.» منظورم شفاعت برای باز شدن باب شهادت بود حاج همت گفت: «دست من نیست و دستم را رها کرد. از همان شب تا مدتی ذهنم درگیر این موضوع شده بود که چطور ممکن است دست شهدا در برآوردن چنین حاجتی باز نباشد. فکر میکردم اگر چنین چیزی دست شهدا نیست، پس دست چه کسی است؟! تا اینکه یک شب که در منزل محمودرضا مهمان بودم خوابم را برای او تعریف کردم خیلی مطمئن گفت: «راست گفته. دست او نیست! بیشتر تعجب کردم. بعد گفت: «من در سوریه خودم به این نتیجه رسیده ام و با یقین میگویم هرکس شهید شده خواسته که شهید بشود شهادت شهید فقط دست خودش است.» [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۹۴ |شهید زنده این اواخر وقتی از او عکس میگرفتم آن قدر به شهادتش یقین داشتم که وقتی پشت لنز توی چهره اش نگاه میکردم با خودم میگفتم این عکس آخر است. بارها این از ذهنم خطور کرده بود. تقریباً پنج شش ماه آخر هر چه عکس از او میگرفتم بعداً از حافظه دوربین پاک میکردم. دلم نمی آمد عکسی از او گرفته باشم که عکس آخر باشد. با خودم میگفتم ان شاء الله هنوز هم هست و دفعه بعد که دیدمش باز هم از او عکس میگیرم یکی از عکسهایش را خیلی دوست داشتم. هدفون بزرگی روی گوشهایش بود و داشت فایلی را گوش میکرد تا چند روز قبل از شهادتش این عکس را نگه داشته بودم اما آن را هم حذف کردم. دوست داشتم که هنوز باشد اما از حالت هایی که این اواخر داشت یقین کرده بودم رفتنی است به خاطر حذف کردن آن عکس ها تأسف نمیخورم به همه ساعات اندکی که چند ماه قبل از شهادتش در کنارش بودم و به لحظاتی که با او گذرانده بودم افتخار میکنم. همیشه حواسم بود که کنار شهید زنده ای هستم که روی خاک قدم میزند. [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۹۵ |رشته تعلقات را باید برید! درون خودش با خودش کلنجار می رفت. برای کسی آشکار نمی کرد اما گاهی خصوصی که حرف میزدیم حرف های دلش به زبانش می آمد. هر بار که از سوریه بر میگشت و می نشستیم به حرف زدن، حرف هایش بیشتر بوی رفتن میداد. اگر توی حرف هایش دقیق می شدی، می توانستی بفهمی که انگار هر روز دارد قدمی را کامل میکند. آن اوایل یک بار که برگشته بود وسط حرفهایش خیلی محکم گفت: «جان فشانی اصلاً آسان نیست.» بعد توضیح داد که در نقطه ای باید فاصله ای چندمتری را در تیررس تکفیری ها میدویده و توی همین چند متر دخترش آمده جلوی چشمش بعد گفت: این طوری که ماها آسان درباره شهدا حرف می زنیم و می گوییم مثلاً فلانی جانش را کف دست گرفته بود یا فلانی جان فشانی کرد؛ این قدرها هم آسان نیست. تعلقات مانع است.» من شاهد بودم که محمودرضا چطور در عرض یکی دو سال قبل از شهادتش برای بریدن رشته تعلقاتش تمرین میکرد. واقعا روی خودش کار کرده بود. اگر کسی حواسش نبود نمیتوانست بفهمد که وقتی محمودرضا چیزی را به کسی به راحتی میبخشید داشت رشته تعلقاتش را می برید؛ ولی من حواسم بود که چطور کار کرده بود و چطور بی تعلق شده بود. [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۹۶ |رفتنش فاش شده بود این اواخر اگر کسی حواسش جمع بود میتوانست بفهمد که محمودرضا آماده رفتن شده است. از نوجوانی در حال و هوای جهاد و شهادت بود، اما این رفت و آمدهای سالهای آخر به سوریه و حضورش در متن جنگ، روحیات او را جور دیگری ساخته بود. من از اینکه آدمی مثل او عاقبت در این راه شهید می شود و این شهادت هم نزدیک است مطمئن بودم این اواخر چیزهایی در حرکات و سکناتش ظاهر شده بود که مشخص میکرد حالش متفاوت است. همیشه آدم را در چنین مواقعی با شوخی و تکه پراندن می پیچاند. یک بار که با خانواده اش آمده بود تبریز و مهمان من بودند، همسرم به من گفت: «نگذار برود. این این دفعه برود شهید می شود.» گفتم «از کجا این طور مطمئن میگویی؟» گفت: «از چهره اش پیداست.» [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۹۷ |نگذار کار بزرگم را خراب کنند. بار آخری که در اسلامشهر دیدمش، نگران بود که بعد از شهادتش کسی شمانتی بکند؛ به ویژه در حق رهبر عزیز انقلاب. می گفت: «می ترسم بعد از ما پشت سر آقا حرفی زده شود. محمودرضا خیلی هوشیار بود. فکر همه جای بعد از شهادتش را کرده بود. جنس نگرانیش را می دانستم. نگران این بود که مثل زمان جنگ کسانی بگویند که جواب خون این جوان ها را چه کسی میدهد و از این حرف ها نمی دانستم در برابر حرفش چه باید بگویم گفتم این طوری فکر نکن مطمئن باش چنین اتفاقی نمی افتد. وقتی این را گفتم برگشت گفت: «من می خواهم کار بزرگی انجام بدهم نباید حرفی زده شود که ارزش آن را پایین بیاورد. چیزی پیدا نکردم در جواب حرفش بگویم. بی اختیار گفتم: «خون شهدای ما مثل خون سید الشهداء است. صاحبش خداست. خدا نمیگذارد چنین اتفاقاتی بیفتد.» گفت: «به هیچ کس اجازه نده پشت سر آقا حرف بزند خودش این طور بود. دیده بودم که وقتی کسی حرف نامربوطی درباره آقا می زد، اخم هایش می رفت توی هم. اگر با بحث میتوانست جواب طرف را بدهد، جواب می داد و اگر می دید طرف به حرفهایش ادامه می دهد، بلند می شد و می رفت. [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345