eitaa logo
شهیدسیدحسن‌نصراللّٰه 🇵🇸
102 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
935 ویدیو
21 فایل
•﷽ 💡هـم‌سنگࢪها : @sangar2 کـپـی؟! ذکــر پنــج صـلـوات -رَئیسی‌عَزیز‌، خَستِگی‌نمی‌شِناخت..!-
مشاهده در ایتا
دانلود
-آغازدهه‌کرامت،ولادت‌امام‌رضا(ع) ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-آغازدهه‌کرامت،ولادت‌امام‌رضا(ع) ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-آغازدهه‌کرامت،ولادت‌امام‌رضا(ع) ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-آغازدهه‌کرامت،ولادت‌امام‌رضا(ع) ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-آغازدهه‌کرامت،ولادت‌امام‌رضا(ع) ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-آغازدهه‌کرامت،ولادت‌امام‌رضا(ع) ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-آغازدهه‌کرامت،ولادت‌امام‌رضا(ع) ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-آغازدهه‌کرامت،ولادت‌امام‌رضا(ع) ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-بسم‌ربِّ‌الجهاد-
‼️توجه داشته باشید روایت‌ها جداگانه هستند؛ و در صورت ادامه داشتن، به صورت پارت خواهند بود. ‼️توجه داشته باشید کتاب دارای روایت‌های زیادی است؛ در اینجا فقط تعدادی از روایت‌ها قرار گرفته است.
-ص۴۵ «مسافر جاده میشوم و میروم به ورامین خانه ی مادر بزرگ مهربان است و معنوی، مثل همه ی مادر بزرگها از هیاهوی دنیا که خسته می شوی، می توانی پناه ببری به کنج خانه اش هر سال نزدیک عید که می شد، خودم را می رساندم خانه اش که دست تنها نماند برای خانه تکانی امسال هم گردگیری خانه اش روزی ام می شود. پنج شنبه ی قبل از عید است مادر بزرگ مرا که توی قاب در می بیند، از احوال فاطمه میپرسد چرا دختر عموت رو نیاوردی؟ » می زنم به در شوخی تنهایی خونه رو بهتر تمیز میکنم لابد مادر بزرگ فکر می کرده حالا که دوتایی شده ایم گذارم به خانه اش نمیافتد خوش حال شده بود از دیدنم. جلدی زنگ میزند که امین پسردایی ام هم بیاید کمک تمام وقت را می خندیم و کار میکنیم گردهای خانه رفته رفته پاک می شوند و من فکر میکنم میشود خدای محول الاحوال سال نو که می رسد، گردهای دل مرا هم پاک کند؟» [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۵۱ «فروردین آخرین نفس هایش را میکشد و باز آمده ایم هزار دره، اردو، اینجا جایی است نزدیک تهران و نزدیکتر به کوههای البرز، وسط برنامه های اردی خبر تلخی را به حاج حمید میرسانند حاج ابراهيم عشریه مجروح و احتمالاً شهید شده؛ اما هنوز اطلاعی از پیکرش در دست نیست.» اندوه، تمام صورت حاج حمید را میپوشاند حاج ابراهیم را همه می شناسیم و این خبر برای همه ی ما ناگوار است. حاجی از ما خواسته که خبر را به دانشجوها نگوییم. براندوهش غلبه می کند و می گوید: «بریم بین دانشجوها مسابقه ی طناب کشی برگزار کنیم. » من و یاسر یکی از دوستانم عهده دار برگزاری طناب کشی میشویم. دو گروه دانشجو طناب ها را به سمت خود میکشند میخندند و روحیه می گیرند. حاجی با تمام اندوهش لبخند میزند مؤمن اندوهش در دل است و شادی اش بر چهره. به روی خودمان نیاورده ایم که شنیده ایم حاج ابراهیم به شهادت رسیده. مسابقه که تمام می شود میروم جایی دورتر از جمعیت حاج ابراهیم را که به یاد می آورم، بغض راه نفسم را میبندد یاسر با آن حال میبیندم می گویم: «حاج ابراهیم سه تا دختر کوچیک داره» امروز مسئولیت ما در برابرش سنگین است. خرمن خشم مقدس در سینه ام شعله میکشد کاش زودتر نوبت ما بشود. خبر داده اند که احتمالاً اعزام یک هفته دیگر انجام میشود. دیگر برای رفتن بی تاب شده ام.» [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
ص۵۳ «صبح ها که می آیم سر کار تمام فکر و ذکرم رفتن است و فکر عجیب ترین مخلوق خداست. دائم میگردم دنبال نشانه ای از چیزی که آنجا به کارم بیاید. مدتی است که درجه های جدیدم آمده است؛ اما نه دل و دماغ پیگیری دارم و نه در اولویتم است. آدم مسافر درجه میخواهد چه کار؟ مجتبی، دوستم که می داند درجه ام آمده یک بار پرسید که چرا پیگیرش نمیشوم. شوخی جدی گفتم: درجه ها ارزونی خودتون من که دارم میرم هر کس که میداند راهی ام چیزی میگوید «نرو، شهید میشی»، یادت نره به ما بدهکاری این حرفها که شوخی اند؛ اما مرا جدی جدی به فکر می اندازند. با خودم فکر میکنم به چه کسانی بدهکارم؟ فهرست طلبکاران بلند بالا می شود. آدمیزاد به خیلیها بدهکار میماند خیلی چیزها را نمیشود جبران کرد؛ مثلاً مهر مادری را چگونه جبران کنم و بروم؟ در جواب آنها که راجع به شهادت شوخی میکنند، فقط می گویم: «هرچی خدا بخواد همون میشه اما توی دلم شرمنده میشوم خودم میدانم که با شهدا فاصله دارم آخر من کجا و شهدا کجا؟ من فقط كوشیده ام که پایم راجای پای آنها بگذارم دیده ای آنها که به ،کسی ،گروهی جریانی دل بسته اند هم و غمشان این میشود که شبیه آن فرد و گروه و جریان شوند از مدل مویشان گرفته تا لباس پوشیدنشان؟ من هم دل بسته ام دل بسته به کسانی که اغلب نمی شناسمشان. گمنام اند؛ اما خطشان برایم روشن است. من به این گمنام ها هم بدهکارم.» [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۵۵،پارت‌اول «امروز رفتم و با هرکس که احساس میکردم حقی به گردنم دارد، خداحافظی کردم اتاق به اتاق نوبت رسید به سید نصرت الله در اتاق را نیمه باز نگه داشتم. صورتم را گذاشتم روی چهارچوب سرد در نیم نگاهی به سید نصرت الله انداختم و آرام سلام کردم جواب سلامم را داد گفت چرا نمی آیی توی اتاق؟ !» گفتم اومده م حلالیت بطلبم و برم خدا حافظی که کردم انگار که جا خورده باشد گفت: «کجا؟!» ادای حاجیهای جبهه را درآوردم و گفتم: «بالاخره بابی باز شده که ما هم در رکاب بزرگان امتحانی پس بدیم این شوخی جدی ها انگار کارساز نبود. گفت: «تو جوونی کجا میخواهی بری مگه من میذارم بری؟ کار تو سوریه سخته تجربه میخواد تا موتورش گرم این حرفها نشده بود پریدم و در آغوش گرفتمش قلبم تند می زد. دستهایم را محکم دورش قفل کردم و گفتم «سید تو رو به فاطمه ی زهرا منعم نکن با این شدت و حدتی که گفته بود نمیگذارد بروم حالم را گرفته بود. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۵۶،پارت‌دوم(آخر) «نگران بودم که باحاج حمیدصحبت کندپیش دستی کردم وگفتم:«حاج حمیدقبول کرده سیداگه میدونستم که میخواهی منعم کنی نمی اومدم حلالیت بگیرم وخداحافظی کنم سیدنشست روی زمین دستهایم رابوسیدبعد هم بلندشدوبوسه زدبه صورتم بوسه های رضایت شرمسارمهرش شدم منی که چمدانم رابسته، ام هرپالس که ما نعم شود برایم ناگوار است. توی لیست خدا حافظی میرسم به حاج رضا او هم اصرار میکند که بروم سمنان و مامان و بابا را ببینم و نامزدم را هم هر چه خودم را به نشنیدن میزنم افاقه نمی کند. سر آخر میگویم حاج رضا برم پابند میشم.»می گوید:«خب لااقل برو به نامزدت سری بزن کارهاراسروسامان میدهم و سه چهارساعت بعدمیروم دیدن فاطمه.» [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۶۵،پارت‌اول «از محل استقرار تا قلب ،دمشق بیست کیلومتری راه هست؛ اما ایست های بازرسی پرشمار، همین مسیر کوتاه را طولانی کرده. از همینجا، ناامنی احساس می شود و شهر حالت نظامی به خودش میگیرد باورم نمی شود که پایم به این نقطه از زمین رسیده آن هم در این زمان که ساعاتی بیشتر تا شب وفات حضرت عقیله نمانده است. گنبد و گلدسته های حرم در پس انبوهی از بلوک های بتنی رخ نمایی میکنند و دلمان را میبرند مداحی میگذارم و توی جمع، میروم نوی خلوت خودم فرصت نیم ساعته ای برای زیارت میدهند. این همه حرف و درد دل را مگر میشود توی ظرف نیم ساعت جا داد؟ در آستانه ی ورودی حرم که می ایستم، همه ی اندوه ها و دلواپسی ها از دلم میروند احساس رسیدن از غربت به وطن.... احساس پناه بردن به آغوشی امن... . ،نسیم موج می اندازد به جان پرچم بر فراز گنبد. سرم را میاندازم .پایین با زینب نجوا میکنم. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۶۶،پارت‌دوم «سکوت میکنم و گوش میسپارم به همهمه ی آرامش بخش حرم. دامان ضریح را گرفته ام دریای دلم موج میزند بر کرانه ی بی کرانه ی این دریای آرامش دلم در برابر عظمت این بارگاه خضوع می کند. بانوا برای شما خودم را آورده ام. پاکم میکنید و می پذیرید؟ خودم را توی آینه ی ضریح میبینم. باران اشک ها ضریح را خیس میکنند میشود باران رحمتتان ببارد به خشکزار دلم؟ گلایه هایم را با آیت صبر در میان میگذارم گلایه دارم از خودم دقیقه ها زود میگذرند و مرا تشنه میگذارند باید برویم. سفره ی دلی را که باز کرده بودم حالا کوله بار راهم میکنم با شما وداع نمیکنم. شما حی و حاضرید و من می خواهم با شما باشم...... حرفهایمان با فاطمه چرخ میخورد توی ذهنم پرسیده بود که برای چه می خواهی بروی؟ و من گفته بودم که میخواهم از حرم حضرت زینب له، از انسان و از سرزمینم دفاع کنم میخواهم با تمام وجود درک کنم که در سرزمین آشوب چه میگذرد. اینها را گفته بودم اما اینجا خودم را در قامت یک مدافع نمی بینم گویی اوست که از ما دفاع میکند. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۶۴و۶۵،پارت‌سوم(آخر) هنوز یک دل سیر در هوای حرم عقیله نفس نکشیده ایم که می رویم برای زیارت سفیر خردسال عاشورا یک ساعتی در راهیم بافت محله ی پیرامون حرم حضرت رقیه الله با اطراف حرم عقیله فرق میکند این را از نوع پوشش زنان منطقه هم میشود فهمید. کوچه های باریکی که جلوه ی دیواره هایش از سنگ است ما را از کنار مسجد اموی به سوی حرم میکشانند انگار تاریخ اینجا مکثی طولانی داشته است. معماری کوچه ها ما را میبرد به قلب تاریخ و آنگاه حرم در حرم عاطفه بر هر حس دیگری غلبه میکند. با چشم هایم ضریح را جست و جو میکنم آرام قدم بر میدارم دستهایم را توی شبکه ی ضریح قفل می کنم پاهای خسته ی رقیه... باران میبارد بر گرد ضریح.... نماز ظهر و عصر را در حرم سفیر سه ساله میخوانیم بعد از نماز تازه چشممان به رزمنده هایی میافتد که در آخرین روز حضورشان در سوریه آمده اند برای وداع فرصت را غنیمت میشمریم برای تبادل اطلاعات درباره ی وضعیت منطقه اوضاع برخی از مناطق خوب نیست.» [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-پـــــــایــــــــان اســرائیل- ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345