eitaa logo
شهیدسیدحسن‌نصراللّٰه 🇵🇸
104 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
935 ویدیو
21 فایل
•﷽ 💡هـم‌سنگࢪها : @sangar2 کـپـی؟! ذکــر پنــج صـلـوات -رَئیسی‌عَزیز‌، خَستِگی‌نمی‌شِناخت..!-
مشاهده در ایتا
دانلود
-ص۷۹،پارت‌چهارم آن سوی دژبانی نبل جریان گرم حیات را میتوان با چشم دید ما که به منطقه رفتیم هنوز وقت مردم خوش بود میگویند سرمای یک ساعته گرمای هفتاد ساله را میبرد حالا انگار نه انگار که گرمای آتش جنگ و حصر چند سال این منطقه را آزرده است از تماشای به راه بودن زندگی مردم دل گرم شدیم و خوش وقت شدیم از آزادی مردم شیعیان نبل که رنج چند سال محاصره را تحمل کرده بودند حالا دارند با آزادی زندگی میکنند درخت مقاومت اینجا وسط زمستان ثمر داده بود و حالا هم در بهار مردم رو به راه اند. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۰،پارت‌پنجم میرویم روی ارتفاع و شهر را تماشا میکنیم یکی از بچه ها می گوید که برویم و چیزی بخوریم میرویم به یک بستنی فروشی و دلی از عزا در می آوریم. بیشتر از خود بستنی از اینکه بستنی فروشی آن هم با این کیفیت (1) به راه است خوش حال میشویم جای جای نبل می ایستیم و عکس میگیریم راهی گلزار شهدا می شویم با صفاست پایت را که در آن می گذاری، احساس عجیبی در درونت جریان پیدا میکند میانه ی مزارها پر است از درختچه ها و گیاهان انگار که گل روییده باشد از مزار شهدا سر برخی مزارها عکسهای شهدا را گذاشته اند. همه جواناند و خیلی هایشان هم سن و سال خودم. شیعه این طور از کیانش در برابر اهل ظلم دفاع میکند جان میدهد؛ اما شرافتش را کرامتش را عزتش را نه حتی بچه های نبل هم غیرت و شجاعت را میفهمند. جایی دورمان جمع میشوند و با لبخندهایشان میزبانی میکنند لبخند به لب و شوق در چشم از نبل با قلبی آکنده از شوق میرویم حلب؛ اما این شوق دیر پا نیست. ناخوشیهای جنگ زود آوار میشوند بر سرمان اندکی آن سوتر از شهر باز آش همان است و کاسه همان باز زخم ویرانی روی چهره ی شهرها و روستاها مساجد ویران شده ماشینهای سوخته اثاثیه ی رها شده شیشه های شکسته سقف های به سجده آمده؛ همه ی قابهایی که ذهنم را می خراشند. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۰،پارت‌ششم(آخر) «توی مسیر در یکی از روستاها جمع زیادی از کودکها انگار که منتظر کمک رهگذران باشند دور ماشینمان حلقه میزنند و با دست اشاره ای میکنند که یعنی آب و غذا میخواهیم. دلمان به درد میآید چیزی همراهمان نیست جز دوسه بطری آب شرمنده شان شده ایم رحیم میخواهد گازش را بگیرد و برویم؛ اما می ایستد. این سه بطری آبی نمیشود بر آتش درد این بچه ها رحیم که بطری ها را میدهد به بچه ها هنوز منتظرند که شاید چیز بیشتری دشت کنند شرمساری را توی صورت رحیم میبینم مدام به بچه ها می گوید:« عفواً، عفواً. »حالمان گرفته شده از شوخی هایمان فقط یک سکوت کشدار باقی مانده که انگار نمیخواهد تمام شود امشب همه کم حرف شده ایم. صدای سوت خمپاره ها گاه به گاه سکوت شب را می شکند.» [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۲،پارت‌اول «مقر خلصه را به نیروهایی که از استان کرمانشاه آمده اند، تحویل میدهیم و بر میگردیم به مقر تیپ در تل عزان رحیم امیر و احمد هم هستند. امروز، فرمانده دیگری به عنوان فرمانده فوج به منطقه آمد نام جهادی اش جواد است. با خودش از ایران عرقیجات هم آورده که همان اول چشم بعضی از بچه ها را می گیرد آموزشهای تیراندازی را همچنان در منطقه بلاس ادامه می دهیم در آموزش مهم ترین اصل برقراری ارتباط است؛ اما ناهم زبانی کارمان را دشوار کرده است.از همان لحظه ای که وارد فرودگاه دمشق شدم این کمبود را احساس کردم اینجا و آنجا گوش تیز میکردم و کلمه های پرکاربرد را به ذهنم میسپردم که به وقتش استفاده کنم هر کلمه بیشتر مساوی بود با ارتباط بیشتر حق کلمه را ادا میکردم دوست داشتم با نیروهای مقاومت ارتباط کلامی برقرار کنم و البته هر آنچه را که در این چند سال آموخته بودم به آنها بگویم. یک روز در منطقه بلاس، کار با یک اسلحه را آموزش میدادم برای صحبت کردن از جزئیات اسلحه کلمات عربی توی ذهنم ته میکشیدند و باز متوسل میشدم به زبان بدن آخر هر جمله ای و اشاره ای میگفتم معلوم؟ معلوم؟ » گاهی از چهره ها می شد فهمید که نیروها درست منظورم را نگرفته اند؛ اما می گفتند معلوم و من باز دست و پاشکسته ادامه میدادم رزمنده های جوان عراقی، بازیگوشی می کردند. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۲و۸۳،پارت‌دوم با اعتماد به نفس و با حرارت حرف میزدم و از قناصه می گفتم که ناگهان همه روی زمین خیز رفتند اشاره کردم که یعنی چه شده؟ نمی دانستم چه کلمه ای گفته ام که به جای توجه کن»، «خیز برو» معنی میداده!است: «حاجی تنها چیزی که اینجا نیازه دونستن زبان عربیه توصیه کنید دوستان زبان عربی یاد بگیرن جوونهای اینجا با انگیزه و مستعدن؛ اما از معارف اسلام و اهل بیت کم میدونن ما ایرانیها رو هم خیلی دوست دارن و براشون مهمه که ما چطور زندگی میکنیم؛ اما متأسفانه به خاطر اینکه زبان بلد نیستیم نمیتونیم زیاد باهاشون ارتباط برقرار کنیم. ما باید با رزمندگان جبهه ی مقاومت بیشتر ارتباط برقرار کنیم. باید با آنها رفیق شویم مسلمانانه شاید این نگاه در میان برخی کم رنگ باشد. برخی به زبان می آورند و برخی هم نه. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۳،پارت‌سوم دارم به این چیزها فکر میکنم که یادم می آید امروز مراسم میثاق پاسداری در دانشگاه برگزار شده اخبار را دنبال میکنم و از تلویزیون بخشهایی از مراسم را میبینم آقا می گفت که تفکر اسلامی شما را وادار می کند که زیر بار جبهه ی دشمن نروید. آقا می گفت که اگر مؤمن باشیم دست برتر با ماست و جمله ای که شنیدنش مثل همیشه چراغی شد در دلم جوانهای عزیزا شما هستید که بار مسئولیت را بر دوش دارید خرمشهرها در پیش است نه در میدان جنگ نظامی در میدانی که از جنگ نظامی سخت تر است.» سخت تر از جنگ نظامی تمام رنجهایی که در این یک ماه و چند روز شاهدش بوده ام، جلوی چشمم رژه میرود و فکر میکنم همه ی این سختی ها در برابر سختی کاری که آقا از آن حرف میزند آسان است. زنگ میزنم به حاج حمید. خودم در چند آیین میثاق پاسداری حضور داشته ام و میدانم که حاج حمید از چند روز قبل روز و شب نداشته تا این مراسم به بهترین شکل برگزار شود. به اندازه ی خودم از او تشکر میکنم و حالی از هم میپرسیم گلایه ای نمیکنم از این روزهایم؛ اما حاج حمید صدای مرا میشناسد لابد فهمیده که دوست دارم اینجا بیشتر فعال باشم و بروم خط. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۴،پارت‌چهارم حرف هایمان که تمام میشود هنوز جمله های آقا توی ذهنم می چرخند. باید فکر کنم میخواهم به میثاق پاسداری ام عمل کنم. کاش آنها که مخاطب سخن این مرد حکیم اند گوششان شنواتر شود هزار حرف برزمین مانده اش گواه است که آن چنان که باید او را نشنیده ایم باید آگاهی ام را بیشتر کنم حسرت میخورم که با خودم کتابهای بیشتری به سوریه نیاورده ام تا از اندک وقتهای خالی ام درست تر استفاده کنم کتاب تاریخچه مختصر زمان را با خودم آورده ام و گه گاه می خوانمش اما از وقتی آمده ام مطالعه ام کم شده یادم می آید که پارسال همین موقعها طبق برنامه ریزی ام مشغول خواندن آزادی انسان و آزادی بندگی علامه شهید و غرب زدگی جلال بودم. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۴،پارت‌پنجم(آخر) علامه چند سالی است که دست مرا گرفته و از سرگشتگی نجاتم داده آن روزها که توی دانشگاه دوره میگذاشتیم برای خواندن آثارش اندیشه آلودترین دوران زندگی من بود و جلال؛ قلم جلال را دوست دارم و برای خودش به خاطر ستیزش با متفکر نماها به خاطر نامه اش به امام به خاطر توجهش به حرم بقیع و به خاطر خسی در میقاتش احترام قائلم من اینجا باز خسی در میقاتم به امید روییدن جوانه ای بر درخت آگاهی ام کتابها را ورق میزنم احمد با خودش یک قرآن و یک مفاتیح آورده بچه ها به شوخی می گویند مفاتیح پنج کیلویی قرآنش را گوشه ی اتاق می گذارد که همه بتوانند بخوانند قبل و بعد نمازها قرآن را بر میدارم و کلمات خدا را مرور میکنم شب که میشود باز پناه میبرم به قرآن و لقد زينا السماء الدنيا بمصابيح.... آسمان را تماشا میکنم غرق میشوم در زیبایی شگفت آسمان شب امان از آسمان دنیا! [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-بسم‌ربِّ‌الجهاد-
‼️توجه داشته باشید روایت‌ها جداگانه هستند؛ و در صورت ادامه داشتن، به صورت پارت خواهند بود. ‼️توجه داشته باشید کتاب دارای روایت‌های زیادی است؛ در اینجا فقط تعدادی از روایت‌ها قرار گرفته است. ⭕️‼️آخرین روایت کتابِ "راستی؛ دردهایم کو؟"
-ص۱۱۶،پارت‌اول «عملیات موفقیت آمیز بوده صدای بچه ها را پشت بیسیم میشنوم. خوش حال اند از این که دشمن را عقب رانده اند. بدون حتی یک مجروح، خاکریز را فتح کرده بودیم گلویم پر بود از بغض نرفتن اما پابه پایشان خوش حالی می کردم و روحیه می دادم بهشان. با وجود موفقیتها حملات دشمن سخت و سنگین است. صدها نفر از تروریستها به منطقه هجوم آورده اند. اغلب وابسته به القاعده اند: از احرار الشام و جبهه النصره گرفته تا حزب ترکستان شرقی چین و البته ارتش آزاد بینشان چشم آبی و موبور هم میتوانی پیدا کنی بعد از عملیات بعضی از بچه ها برگشته اند؛ اما کار هنوز تمام نشده است. مرتب با بیسیم با نیروهایی که نزدیک تروریست ها هستند، در تماسیم. امیر پشت بیسیم با بچه هایی که توی خطاند دائم در ارتباط است. اصرار میکنم که بگذارند بروم امیر میگوید اگه بنا به رفتنمان بود، رحیم می گفت.» یکی دو ساعت بعد سفره ای پهن میکنیم که مختصر صبحانه ای [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۱۱۷،پارت‌دوم بخوریم. حلواشکری آورده اند و اندکی پنیر، وسط صبحانه باز حسرت نرفتن دلم را می آزارد: «حیف شد که من رو نبردن » امیر شوخی جدی، عقده ی نرفتنش را سیرم خالی میکند: «از این حرف ها نزن! من هم که مونده م، پاسوز تو شدم برای این که تو عقب بمونی من رو هم اینجا نگه داشتن» می گویم: «هرچی به من بگن انجام میدم.» وسط حرفها بچه ها باز پای شهادت را کشیده اند وسط میخندیم اما می دانیم که این حرفها فقط شوخی نیست. شرایط دشواری بود و بچه ها دائم زیر آتش بودند هر لحظه ممکن بود یکی از بچه ها را از دست بدهیم. یادم می آمد که حسین وقتی میرفت سربندی را که زهرا، دختر کوچکش برای روز مبادا به او داده بود گذاشت توی جیبش نقش روی سربند «یا ابالفضل» بود. زهرای پنج ساله وقتی سربند را به بابا میداد گفته بود: «اگه اوضاع خیلی خطرناک شد. ببندش به پیشونیت.» اینها را میدانستم و دلم شور می زد. اگر شهادت به ترجیح است، ترجیح میدهم آن شهید، من باشم. به امیر می گویم که من فقط نامزد دارم و اگر بنا به دل کندن باشد، راحت تر میتوانم دل بکنم شما دخترهای کوچکی دارید که منتظرند برگردید. دخترها بابایی اند. بابا که نباشد بیقراری میکنند و آرام کردنشان سخت است. سفره را مثل همیشه خودم جمع میکنم و هر کس می رود پی کار خودش. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۱۱۷و۱۱۸،پارت‌سوم میروم پیش امیر که به کمک بچه های مخابرات رفته است. تازه به منطقه آمده اند و خیلی با کد و رمز آشنا نیستند میخواهم چند دقیقه ای چشم هایم را روی هم بگذارم و استراحت کنم آرزوها و دعاها محاصره ام می کنند. آدمیزاد در طول شبانه روز به آرزوهایش فکر میکند؛ اما آرزوهایی که قبل از خواب به ذهن ها هجوم می آورند فرق دارند واقعی ترند خواستنی ترند. آدم ها جلوه ای از آرزوهای قبل خوابشان هستند. آرزو می کنم. دعا می کنم. هنوز چشم هایم گرم نشده دلتنگی فاطمه می پیچد توی دلم. چند لحظه ای نگذشته که خبر خطرناک شدن اوضاع قراصی را در بیسیم اعلام می کنند. سروصدایی در مقر به پا شده از خواب پریده ام میروم اتاق بی سیم سید غفار و چند نفر از بچه ها دارند اوضاع را بررسی میکنند تصمیم بر این شده که بروند به روستای قراصی برای کمک به بچه ها. فرمانده فوج پشت بی سیم به بچه های پشتیبانی و امیر گفته که برای احتیاط یک ماشین مهمات را تا پشت روستا ببرند از همان سر صبح ناآرامی ها در منطقه شدت گرفته است. تکفیریها هجوم آورده اند به قراصی این روستا دارد به تدریج به کانون درگیری ها در حومه ی حلب تبدیل میشود. توی بیسیم میشنوم که نیروها به مهمات نیاز دارند. معطل نمیکنم تا امیر بجنبد از عمار اجازه ی شکسته بسته ای میگیرم و لباسهای نظامی ام را میپوشم با یکی از بچه ها سوار ماشین مهمات میشویم و میتازیم امیر پشت بیسیم صدایم میکند «کمیل،کجایی؟» [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۱۱۸و۱۱۹،پارت‌چهارم می گویم دارم با ماشین مهمات میرم صدایش درآمده که چرا این کار را میکنی میگویم خیالت راحت باشه. پشت خط میمونم فرمانده اجازه داده.» مهمات را تا جایی در نزدیکی روستا تا خاکریز سابقیه میبریم. این کاریک ساعتی طول میکشد. آنجا خاکریز مانندی ساخته اند که اگر اتفاقی افتاد پشت آن سنگر بگیریم. موشک پشت موشک به قلب روستا فرود می آید پشت بی سیم اعلام میکنم ما مهمات رو آوردیم تا پشت روستا تکلیف چیه؟ » فرمانده فوج صدایم را که پشت بی سیم می شنود، داغش تازه شده است باز پیدات شد؟ مگه نگفته بودم که توی مقر بمونی؟ حالا هم بمونید توی ماشین تا خبرتون کنم.» شروع کرده ام به خالی کردن مهمات که سروکله ی رحیم پیدا می شود. از توی روستا با موتور آمده تا پشت خاکریز دوبار بلند صدایم می کند: «کمیل! کمیل» نگاه غضب آلودم را روانه اش میکنم و محلش نمی گذارم. ناراحت بودم که مرا با خودش نبرده است. چند لحظه ای نگذشته که پشت بی سیم خبر می دهند بعضی از نیروها در محاصره قرار گرفته اند رحیم دوباره میزند به دل روستا. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۱۱۹،پارت‌پنجم امیر هم خودش را به ما رسانده است. با امیر و احمد و یکی دیگر از بچه ها پشت آن خاکریزیم فشار تروریست ها رفته رفته زیاد و زیادتر می شود. چند دقیقه ای از رفتن رحیم نگذشته که در قلب خطر تنها میماند. هزار جور فکرو خیال زده به سرم حالا علاوه بر دو نفر از بچه های ایرانی و جمعی از نیروهای نجباء، رحیم هم توی روستا در محاصره ی تروریستها قرار گرفته است. روستا زیر شدیدترین حمله های دشمن تاب و توانش را رفته رفته از دست میدهد. صدای رحیم، پشت بیسیم دلم را می لرزاند نیرو میخوام نیرو برسونیدا اینجا هیچکس نیست اسلحه هم ندارم فقط بیسیم دارم و دوربین نیرو برسونید! دلم برای رحیم شور میزند تکفیری ها می خواهند روستا را بگیرند تا هم شکست هفته ی پیش را جبران کنند و هم در رسانه هایشان بگویند که موفقیتی داشته اند. رحیم پشت بیسیم لحظه به لحظه گزارش می دهد. می گوید: فاصله ی تکفیری ها با من خیلی کمه میگوید که امروز عاشورا و اینجا کربلاست. دلواپسم که مبادا رحیم را به اسارت ببرند. بی سیم را برمی دارم و رحیم را صدا میزنم رحیم کجایی من خودم رو برسونم؟ » رحیم که چراغ سبز رفتن را نشان میدهد، موقعیتش را می گیرم و با بچه ها دویست متری میرویم سمت روستا. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۱۱۹و۱۲۰،پارت‌ششم به رحیم می گویم: «ما داریم می آییم! اما شرایط وخیم است فرمانده اجازه ی پیش روی بیشتر را نمی دهد. ناراحت ام از این ممانعت ها فرمانده فوج پشت بیسیم میگوید: «کمیل، حق نداری جلو بری حالم گرفته شده میگویم «حاجی، داریم میریم کمک رحیم.» فرمانده فوج دوباره تکرار میکند حق نداری بری!» کفرم در می آید: «یا رحیم رو برگردونید یا ما میریم جلو برای کمک رحیم و بچه ها نیاز به کمک دارند و در محاصره هر لحظه ممکن است تروریست ها بریزند سرشان رحیم تنها مانده پشت خاکریز دشمن نه سلاح دارد و نه خشاب یک دوربین و یک بی سیم شده تمام تجهیزاتش فرمانده فهمیده که اوضاع بیش از حد خراب است. می گوید که اگر بناست کاری بکنیم همان چند نفر می کنند و اگر بناست شهید بدهیم همان چند نفر بس است. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۱۲۰،پارت‌هفتم موشک ها همچنان نقاط مختلف روستا را ویران میکنند که گاه توی بی سیم می شنویم که بعضی از نیروها به شهادت رسیده اند اغلب از نیروهای نجبای عراقی اند. این اخبار ذهنم را به هم میریزد به ناچار بر می گردیم پشت خاکریز سابقیه گوش تیز کرده ایم و ریز به ریز اتفاقات آن سوی خاکریز را از پشت بی سیم می شنویم گنبد کوچک و سبز مسجد قراصی را از دور می بینم و در دل خدا خدا می کنم که اتفاقی برای بچه ها نیفتد تیربار تکفیریها آن سوی دشت نیروهای ما را هدف گرفته و گلوله ها پی در پی از میان درختهای تنک مجاور روستا، سبز می شوند و این سو و آن سو فرود می آیند. نشانه های اشغال شدن روستا به دست تروریستها آشکار میشود. بچه ها در تکاپوی خروج از روستا و ترک منطقه ی درگیری هستند. احمد را که کنارم می بینم به او شکایت میبرم چرا با تمام قوا مقاومت نمی کنیم؟ چرا بین ما و تروریستها درگیری نیست؟ چرا نمیجنگیم؟ چرا تا آخرین قطره ی خون و آخرین فشنگمون وانمیستیم؟» میدانم که دیگر نمیشود روستا را نگه داشت. آتش افتاده است به جانم بچه های اطلاعات احتمال میدهند که تکفیری ها نفربرهای انتحاری شان را به میدان بیاورند. وسط آن بحران آفتاب را میبینم که خود را به میانه ی آسمان رسانده و وقت [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۱۲۱،پارت‌هشتم تند خردادماه که حزیران نماز را نشان می دهد. همه جای زمین خدا مسجد است. استعینوا.... بلند می شوم و بطری آبی بر می دارم و پشت خاکریز سابقیه زیر آفتاب تند و عرب هاست، در تیررس دشمن قامت نماز می بندم: الله اکبر. چون تو بزرگتری از همه چیز و همه کس هجوم دشمن هراسانم نمی کند. الحمد لله، حتی حالا که صدای موشکها و تیرها و خمپاره ها نمیگذارند خودم، صدای خودم را بشنوم، این سروصداها نمی توانند حواسم را از تو پرت کنند. زانو می زنم در برابر او که مرا میبیند و باز هم حمد می کنم. حمد می کنم او را زیر باران گلوله ها دستها را به قنوت بالا می برم: خدایا من فقط از تو می ترسم.... اجعلنی اخشاک کانی اراک... میخواهم آن طور که گویی میبینمت، از تو خدای محتشم بترسم... آن که از تو بترسد هیچ چیز نمی ترساندش.... خوف، مال تعلق است... من بعد از الله اکبر نمازم هر آنچه تعلق را پشت سر گذاشته ام..... روی دستهایم غبار مینشیند بس که رزم خاکها را به آسمان می باشد. خدایا من می خواهم با تو ملاقات کنم... السلام عليكم و رحمه الله و بركاته.... سلام نماز را میدهم و تربت و جانماز را میگذارم توی جیب پیراهنم روی قلبم که تند میزند آتش میریزیم به سوی دشمن که نیروهای خودی راحت تر د. بچه ها بتوانند برگردند عقب نیروهای عراقی را میبینم که از روستا خارج میشوند. رحیم هم تیر خورده و سخت مجروح است خون پهلویش را رنگین کرده است. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۱۲۱و۱۲۲،پارت‌نهم القراصی سقوط کرده برخی میگویند تعدادی از نیروهای عراقی به اسارت رفته اند. رحیم را که میبینم دلم آرام میشود؛ اما انگار عقده های دلم یک جا می آیند و راه گلویم را میبندند قیافه ی حق به جانبی به خودم میگیرم و فقط غیری ها می گویم که چرا مرا نبردی.... خون رفته از رحیم و حوصله ی سروکله زدن با من را ندارد. نگاه غضب آلود چند ساعت قبل پشت خاکریز را به خودم پس میدهد. و وقت رحیم را باید به اسعاف حربی یا همان بهداری رزمی خودمان ببرند. امیر و احمد مینشینند پشت یک وانت تویوتا و رحیم هم جلو می نشیند. در همین حین، پشت بی سیم صدای سید جواد فرمانده محور جنوب حلب را که جانشین حاج قاسم محسوب میشود میشنویم که به فرمانده فوج دستور می دهد که نیروها به روستای الهویز منتقل شوند تا دشمن نتواند بیش از این پیش روی کند. امیر صدایم می زند که بیا با هم رحیم را به بهداری برسانیم؛ اما من دلم میخواهد با بچه هایی که به هویز میروند همراه شوم سکوت رحیم را نشانه ی رضا می گیرم. هویز که چند تپه ای با قراصی فاصله داشت خالی است و نیروها باید بروند تا جلوی سقوط های بعدی را بگیرند چند کلاشی را که روی زمین مانده بر می دارم و میکشم روی دوشم. نارنجکهایی را که به کمرم بسته بودم، سرجایشان محکم می کنم. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۱۲۲،پارت‌دهم دو تا وانت تویوتا آماده اند که بروند به الهویز جواد، فرمانده فوج هم در صحنه است. سید غفار و جواد اوضاع را کنترل میکنند نزدیک ۲۰ نفر از نیروهای عراقی پشت وانتها نشسته اند. من از کنار جاده میروم تا با گروهی که جلو می روند. همراه شوم. سید غفار مرا دیده که سوار هیچ کدام از ماشین ها نشده ام. کنارم ترمز می زند و می گوید: «بپر بالا!» بی معطلی در ماشین را باز میکنم و سوار میشوم راه می افتیم. تویوتای رحیم جلو می رود تویوتای یکی از فرماندهان پشت سرش و ماشین ما هم پشت سر همه شان سید غفار مسیر را درست نمیشناسد پشت ماشین رحیم میرویم که رحیم مجروح دستش را از ماشین بیرون میآورد و اشاره میکند که بایستیم. سید غفار کنار ماشین رحیم نگه میدارد رحیم می گوید: «کجا می آیید؟ مسیر از اون طرفه» حالا دیگر مسیرمان از رحیم جدا می شود. سید غفار که دور میزند تا از مسیر دیگری برویم، من چشم در چشم امیر نگاهش میکنم. نمیدانم چرا لبخند به لبم نمی آید. چند ثانیه ای وسط حرف های نیروها همدیگر را تماشا میکنیم انگار از نگاهم تعجب کرده است. راه که می افتیم به ثانیه نمیکشد که رحیم توی بی سیم صدایم میکند: [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۱۲۳،پارت‌یازدهم -کمیل،کمیل،رحیم! -جانم،رحیم جان! -کمیل!هرچی سید غفار و جواد گفتن گوش بدی ها! -خیالت راحت! -کمیل حرفشون رو گوش بده و مراقب خودت هم باش. لحظه ای بعد دوباره صدای رحیم می پیچد توی ماشین گوش تیز می کنم که کلمه به کلمه اش را خوب بشنوم. -کمیل،کمیل،رحیم! -جانم،رحیم! -هرچی سید غفار و جواد گفتن گوش بده! -رحیم جان!خیالت راحت..... به جز صدای گاه به گاه خش خش بیسیم صدای دیگری شنیده نمی شود. سید غفار هم حواسش را داده به جاده و هیچ نمیگوید از توی شیشه ی ماشین عقب وانت را نگاه میکنم اوضاع بسامانی نیست و نیروها پر اضطراب به این سو و آن سو نگاه میکنند ناهمواریهای راه سکونشان را ویران میکند. چند باری مسیر را اشتباه رفته ایم و باز برگشته ایم به مسیر درست. رحیم منطقه را مثل کف دستش میشناسد بیسیم را روشن میکنم «رحیم رحیم کمیل رحیم جواب میدهد جانم کمیل، بگو!» می گویم: «ما توی یه جاده ی خاکی هستیم سمت چپ جاده چند تا درخت هست درخت زیتون رحیم که اثر جراحت از صدایش هم پیداست تکرار میکند: «سمت چپ جاده درخت هست؟» [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۱۲۴،پارت‌دوازدهم -بله،رحیم جان سمت چپ جاده درخت هست. -سه چهار تا؟ -آره.سه چهار تا. -با فاصله از هم؟ -آره، رحیم جان! -پس برید جلوتر .. گازش را می گیریم و میرویم جلوتر چند خانه در حاشیه ی جاده می بینیم. دوباره بی سیم را روشن میکنم و به رحیم نشانی میدهم: -رحیم جان،اینجا چند تا خونه هست. -خونه ها سمت راست جاده هستن؟ -آره، رحیم جان. -جلوتر از خونه ها،به آغل میبینید؟ -آره،رحیم جان. -همین جا ماشین رو نگه دارید و پیاده برید. وسط این حرف ها ماشین فرمانده کنار دیوار یکی از خانه ها می ایستد. سید غفار هم ماشین را کنار ماشین او نگه میدارد. پیاده میشویم. جی پی اس کار نمی کند و فرمانده دنبال نقشه میگردد که ببیند باید از کدام سو برویم. سه نفری ایستاده ایم کنار هم و نگاهمان را دوخته ایم به نقشه. ثانیه هایی نگذشته که صدای سوت زوزه مانندی گوشم را می آزارد. هر سه به هم نگاه می کنیم؛ اما نگاهمان طولانی نمی شود. ذره های شن و خاک با این صدا به رقص آمده اند. از زمین بلند میشوند و چرخی می زنند و اینجا و آنجا آرام می گیرند... کسی انگار شن های ساعت شنی را به آسمان پاشیده است. زمان را گم کرده ام. لباس هایم، دست هایم صورتم [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۱۲۵،پارت‌سیزدهم خاک آلود است. زانوانم را با زمین آشتی داده ام خاک صورتم را مسح می کند سنگین شده ام انگار اما نه سبکم خیلی سبک... زمان را گم کرده ام..... نشسته ام پشت نیمکت و معلم کلاس چهارم دارد از روی کتاب برایمان قصه ی طوطی و بازرگان را میخواند جان من طوطی است که در قفس بازرگان افتاده بازرگان خداست. مگر نگفت إن الله اشتری؟ و مگر نگفت إصطنعتك لنفسی؟ باید توی قفس جان ببازم تا آزادم کنند و جان بگیرم.... در قفس که جان ببازم از قفس که بیرون بروم دوباره جان میگیرم و میتوانم پرواز کنم...... می روم توی حیاط خانه بابا و مامان نشسته اند روی تخت گوشه ی حیاط و چای مینوشند. آفتاب حزیران از لابه لای درختان حیاط خانه می تابد و رگه های نور خود را به گلهای باغچه میرسانند. این آفتاب اما چشم هایم را نمی زند. گنجشک ها راه خانه را یاد گرفته اند مینشینند روی درخت زیتون و سروصدایشان حیاط را پر میکند بابا خیره به گنجشکها و غرق تماشای آنها و صدایشان است... صدایم میکند و دستم را میگیرد. دستهای با با گرم اند. گنجشک ها را نشانم میدهد طنین صدایش توی گوشهایم می پیچد و تکرار می شود عباس! مثل این گنجشک ها پرواز کن..... » [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۱۲۵،پارت‌چهاردهم(آخر) ذره های ساعت شنی دارند آرام میگیرند؛ اما هنوز پراکنده اند. توی صحن عقیله چرخی میزنم فاطمه در اتاقش روی سجاده نشسته است و ذکر می گوید. صدای سوت زوزه مانندی خلوتم با فاطمه را با بابا را و سکوت کلاس چهارم را به هم میریزد چشم هایم میسوزند اعتنا نمیکنم. هرم گرما می پیچد توی سرسرای قلبم منشأ این گرما اما آفتاب نیست حرفهای بابا توی قلبم تکرار میشود مثل این گنجشکها پرواز کن..... به حرف بابا گوش میدهم زمان را گم کرده ام.... می خواهم بشمارم جمع میکنم انگشتانم را... بشمار یک، دو، سه، چهار، پنج... بیست! -پایان- [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
شهیدسیدحسن‌نصراللّٰه 🇵🇸
‼️توجه داشته باشید روایت‌ها جداگانه هستند؛ و در صورت ادامه داشتن، به صورت پارت خواهند بود. ‼️توجه دا
[آلبوم تصاویر انتهای کتاب] [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345