عنوان بخش اول
"پتوهایی که بُرد"
وقتی در خرداد ۱۳۶۹ زلزله رودبار و منجیل اتفاق افتاد، محمودرضا نه سال بیشتر نداشت. با یکی از دوستانش تصمیم گرفته بودند به زلزله زده ها کمک کنند. قرار گذاشته بودند هر کدام چیزی از خانه بردارند و ببرند به محل جمع آوری کمک ها. محمودرضا آن روز آمد خانه و قضیه را گفت. دوتا پتوی آبی نو و استفاده نشده در خانه داشتیم که خواست آنها را ببرد. قرار شد تا عصر و آمدن پدر صبر کند، اما بعد از آمدن پدر، تا شب حرفی از کمک به زلزله زده ها نزد.
مدتی گذشت. یک روز خیلی اتفاقی متوجه شدیم که آن دو پتویی که محمودرضا برای زلزله زده ها نشان کرده بود، در خانه نیست! وقتی سراغ پتوها را گرفتیم، محمودرضا اعتراف کرد که:«چون زلزله زده ها به کمک احتیاج داشتند و نباید این کمک به تاخیر می افتاد، نتوانستم صبر کنم و پتوها را بی خبر بردم و تحویل داد.»
پایان
عنوان بخش دوم
"کمیل را باید فهمید"
اوایل دهه ۷۰، وقتی تازه به محل آمده بودیم، پنجشنبه شب ها یک دستگاه اتوبوس می آمد جلوی مسجد، نمازگزارها را بعد از نماز مغرب و عشا می برد مسجد جامع برای دعایِ کمیل. راه دوری بود؛ از این سر شهر تا آن سرِ شهر. من بیشترِ وقت ها بعد از نماز به دلیل اشتغالات درسی به خانه برمیگشتم و کمتر توفیق شرکت پیدا میکردم، اما محمودرضا هر هفته میرفت.. یادم هست بار اولی که رفت و بعد از دعا به خانه برگشت، حسابی اشک ریخته بود. گفتم:« خوب بود؟» گفت:«حیف است ادم این دعا را بخواند، بدون اینکه بداند دارد چه میگوید.» توفق این جواب را نداشتم. سنی نداشت آن موقع. این حرفش از همان شب توی گوشم مانده. هر وقت نوای دعای کمیل را می شنوم، همیشه به یاد محمودرضا و این جمله اش می افتم.
پایان
عنوان بخش سوم
"زاهدِ نوجوان شب"
معمولا توی اتاق پذیرایی درس میخواندیم. پذیرایی مان اتاق بزرگی بود که فقط مواقعی که مهمان داشتیم یا میخواستیم درس بخوانیم، اجازه داشتیم به آنجا برویم.
یک بار بعد از نصف شب بود که برای مطالعه به اتاق پذیرایی رفتم. دیدم محمودرضا قبل از من آمده و آنجاست. داشت نماز شب میخواند. آن موقع دوازده سیزده سال بیشتر نداشت. جا خوردم. آمدم بیرون و به اتاق خودم رفتم. شب بعد، باز محمودرضا توی پذیرایی بود و نشد آنجا درس بخوانم. چند شب پشت سر هم همینطور بود؛ محمودرضا بعد از نیمه شب بلند میشد می آمد توی اتاق پذیرایی و نماز میخواند. هر شب هم که میگذشت، نمازش طولانی تر از شب قبل بود. یادم هست یک شب نمازش حدود دوساعت طول کشید. صبح روز بعد به او گفتم:« اینطوری کسری خواب پیدا میکنی و صبح توی مدرسه چرت میزنی. ضمناً تو هنوز به تکلیف نرسیده ای و نماز یومیه بهت واجب نیست، چه برسد به نماز شب!» محمودرضا قبول نداشت. ظاهرا طلبه ای از فضیلت نماز شب برای محمودرضا گفته بود و او چنان از حرفای آن طلبه تاثیر گرفته بود که تا یک هفته مرتب نماز شب را ادامه میداد. به خاطر مدرسه اش مانع نماز شب او شدم و قانعش کردم که لازم نیست نماز شب بخواند؛ ولی محمودرضا آن نماز ها را واقعا با حال میخواند.
هنوز چهره و حالت ایستادنش یادم هست.
پایان
‼️ تلنگر
.
به خوشگلیت مینازی ؟!
اون دنیا طرف میگه چکار کنم
صورتم قشنگه
دخترا ولم نمیکردن به گناه افتادم ؛
خدا یوسف و عباس(ع)
رو نشونت میده
میگه از اینا خوشگلتر بودی ؟!
عباسبنعلیای که با
نقاب راه میرفت
میگفت نمیخوام با دیدن
من کسی به گناه بیفته !
چشمایِ خوشگلش رو،
بدنش رو ؛
خرج خدا نکرد؟
"استادرائفےپور"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چراهمهشخوابه(:
پسکِیواقعیشهپسرفاطمه(:💔
پسکِیصدامکنیبگممنمراهیشدما(:💔
تلنگر...
امربهمعروف
ازاونجاخرابشدکه
هرکیهرکاریکردگفت:
عیسیبهدینخودموسیبهدینخود
آیاخدایهردویکینبود..!؟💔(:
#بیتفاوتنباشیم..
هدایت شده از 『 در محضر شهدا 🇵🇸』
🔴 لقب مظلومترین فرد سال هم تعلق می گیره به این سید که هم دشمن زدش و هم خودی
هدایت شده از حامدزمانے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『سال نو مبارک❤️
آن شالله سال،سال ظهور امام زمانه😍』
#استوری
#حامد_زمانی
#دلودین
#مهار_تورم_رشد_تولید
#ساخت_کانال
#mmyz86
⌞ 🇮🇷❤️:..|@HAMED_ZAMANI_IR ⌝
دعای عهد، اول بهار،روز سه شنبه🙂✨
التماس دعای فرج❤️
#امام_زمان_(عج)
#عید_نوروز
عنوان بخش چهارم
"معنویت؛ به همین سادگی"
محمودرضا از مریدان مرحوم آیت الله العظمی سید ابوالحسن مولانا م بود . مرحوم آیت الله مولانا ظهرها در مسجد « استاد شاگرد » در خیابان فردوسی تبریز اقامه نماز می کرد . من ایامی که در دبیرستان ابوذر در خیابان تربیت درس می خواندم . به خاطر نزدیک بودن مدرسه به این مسجد ، ظهرها گاهی می رفتم و نماز را به ایشان اقـتـدا میکردم . ایشان خیلی بزرگوار بودند و با افتادگی و حسن خلق فوق العاده ای با جوان ها برخورد میکردند . معمولاً بعـد از نمازشان حلقه ای از جوان هـا دور ایشان تشکیل می شد و تا چند ساعت ایشان را رها نمی کردند . در معنویات مقاماتی داشتند و البته کمتر کسی ایشان را در تبریز از ایـن بعـد می شناخت ، من نمی دانستم محمودرضا هم در نماز ایشان حاضر می شـود . اوایل دوره دانشجویی من ، با اواخر دورهٔ دبیرستان محمودرضـا هم زمان بود . بعد از دانشگاه ، مـن دیگر توفیق درک محضر آیت الله مولانا را به جز یکی دو بار در دیدارهایی که در عید غدیر منزلشـان مـشـرف شـده بودم ، نداشتم . محمودرضا در دو سال آخر دبیرستان ظهرها بعد از مدرسه ، مسیر دبیرستان فردوسی تا مسجد استادشاگرد را پیاده طی می کرد و در نماز ایشان حاضـر میشـد ، مـن از این قضیه بی اطـلاع بودم تا اینکه یک روز فهمیدم و به محمودرضا گفتم : « شنیده ام می روی نماز آقای مولانا . » اول جا خورد ، بعد گفت : « آره ، خیلی آدم خوش مرامی است ! » گفتم : « از فرمایشاتش استفاده هم میکنی ؟ » گفت : « بله . » گفتم : « از چیزهایی که شنیده ای یکی دوتا بگو ما هم استفاده کنیم . » گفت : « دیروز بعـد از نماز با احتیاط و رعایت ادب رفتم جلو و سلام کردم و گفتم اگر می شود نصیحتی بفرمایید . » ایشان چند لحظه سرشان را انداختنـد پایـیـن ، بعـد تـوی صورت مـن نـگاه کردند و گفتند : « حال شـمـا خـوب است ؟ ! » محمودرضـا ایـن را گفت و زد زیر خنـده و دیگر نگذاشت بحـث آیت الله مولانا را ادامه بدهـم . آن روز مرا پیچاند . بعداً دوباره یقه اش را گرفتم و خواستم اگر سؤالی پرسیده و جوابی شنیده بگوید تا من هم استفاده کنم . گفت : « آن روز از ایشان درباره عرفان سؤال کردم و ایشـان هـم فرمودند همین روایت هایی که شیخ طوسی و دیگران از اهل بیت نقل کرده انـد عرفان است . » محمودرضا تا آخـر هـمـیـن بود . هیچ وقت ، حتی یک بار هم نشـد که تظاهـری بکند یا قیافه آدم های معنوی را به خودش بگیرد ! من تا آخر حیات ظاهری محمودرضـا چیـری از او ندیدم که بخواهد معنویتش را به رخ بکشـد.
پایان
عنوان بخش پنجم
"از مایکل جردن تا شکیل اونیل"
یکی از علایق محمودرضا در ایام نوجوانی ، تعقیب ، مسابقات لیگ بسکتبال حرفه ای آمریکا ، « ان بی ای » بود ، یادم هست که جمعه ها صبح ، مسابقات لیگ حرفه ای آمریکا از شبکه یک پخش می شد . محمودرضا همیشـه قـيـد خـواب صبـح جمعه را می زد و می نشست پای تماشای بسکتبال ، اطلاعاتش هم درباره لیگ آمریکا خوب بود و اخبار آن را علاوه بر تلویزیون ، گاهی از طریق نشریه های ورزشی هم دنبال میکرد . عکس این مسابقه ها را از مجله های ورزشی می برید و نگه می داشت . مدتی هم پوستری از مایکل جردن به دیوار اتاقش بود . از اسامی بازیکنان و مربیان بگیـرتـا جـدول لیگ و ... را خوب می دانست و مرتب درباره شـان حرف می زد . یک صبح جمعه با هم نشسته بودیم و اگر اشتباه نکنم داشتیم مسابقه تیم اورلاندو مجیک را که تیم محبوب محمودرضا بود ، تماشا میکردیم . محمودرضا به شکیل اونیل ، بازیکن سیاه پوست و مسلمان این تیم علاقه داشت و طبق معمول شـروع کرد به تعریف وتمجيـد از او و تکنیک بازی کردنش و از این حرف ها ، من وسـط حرفش همین جوری گفتم : « به مایکل جردن نمی رسـد ! » گفت : « نه ، شکیل اونیل فـرق دارد . ». گفتم : « چه فرقی ؟ » گفت : « شکیل اونیل هر هفته نمازجمعه می رود . » بعد گفت : « یک بار روز جمعه مسابقه داشته و هرچـه مربیان تیم بـه او اصرار میکنند که آن روز نمازجمعه نرود ، نمی پذیرد . دست آخر مجبور می شوند چند نفر را همراه او بفرستند که به محض تمام شـدن نماز ، شکیل اونیل را سوار ماشین کنند و سریع برگردانند تا به مسابقه برسد ! » محمودرضا آن روز بـه مـن ثابت کرد که شکیل اونیل از مایکل جردن سـرتـر اسـت ، چـون نماز جمعه اش ترک نمی شـود !
پایان
عنوان بخش ششم
"رزمنده جبهه فرهنگی"
یادم هست کلاس دوم دبیرستان بود که یک روز دفترچه مخصوص ثبت خاطرات شهدا را که از بنیاد شهید گرفته بود ، با خودش به خانه آورد . دو نفر از شهدای جنگ تحمیلی را برای جمع آوری خاطراتشان انتخاب کرده بود . یکی شـان دانش آموز شهید عبدالمجید شریف زاده بود و دیگری شهید احـد مقیمی ، بی سیمچی شهید باکری که در کربلای ۵ شهید شد . خیلی جـدی بـرای جمع آوری خاطـرات این دو شهید وقت گذاشت و هر دو دفترچه را پر کرد . با مـادر معزز شهید شریف زاده مصاحبه ای انجام داده و یک کاست پر کرده بود . درباره شهید مقیمی هـم بـه حاج بهزاد پروین قـدس مراجعاتی کرده بود . با حاج بهزاد ارتباط نزدیکی برقرار کرده بود ؛ آن چنان که سـبب آشـنایـی مـن بـا ایشان هم شـد . اینهـا همـه به خاطر تعلقی بود که از زمان نوجوانی به فرهنگ جبهه و جنگ داشت . همکاری اش با مستندی که سهیل کریمی در سوریه ساخت هم ادامه همین مسیر بود . براساس همین علايـق فرهنگی ، در سوریه خیلی زود با سهیل کریمی و محمد تاجیک جوش خورده بود و حسابی با هم رفیق شده بودند . چند بار محمودرضا راش هایی را که سهیل کریمی در آنجا از او گرفته بود به من نشان داد ، عکسی هم از او در کنار سهیل کریمی هست که نشسته اند پای لپ تاپ و راش هایی را که گرفته اند بازبینی میکنند.
پایان
هدایت شده از شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
‹ 📸 ›
.
.
زیباترین بهانهی زندگیام
طلوع کن ..✨
السَّلامُعَلَیکیاخَلیفَةَاللهِفےارضِھ^^!
‹ ↵#سلامباباجان🌤 ›
•
.
jihadmoghnie⁵⁹
هدایت شده از شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
໑♥️⛓
•
.
مَحبوباللہ..!
اسمِشماراکھمۍبرم
بوےجٰانازنفسممۍآید..!♥️
🎥¦↫#کلیپ🌤🌿!
💌¦↫#روزتون_شہدایۍ🕊✨
📿¦↫#شہیدجھادعمادمغنیھ💛!
⌈.🌱.@jahadesolimanie⌋
🌱آنچه مهم است
حفظ راه شهداست..
یعنی پاسداری ازخون شهدا !
این وظیفه اول ماست.
#شهیدانه 🕊
#شهید_آرمان_علی_وردی ♥️
🥀عشق یعنی یه پلاک، که بیرون زده از زیر خاک..